eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
310 دنبال‌کننده
227 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سردرگمم رو نوازش می‌کرد. "کربلا....دلتنگی....بین الحرمین....حرم....و....اربعین...." از وقتی عکس های حرم رو می‌دیدم و شرح حال دلتنگی واسه دیدنش رو میخوندم، حالم یه جوری می‌شد. نمیدونم...دلم می‌گرفت. دلم میخواست واسه یک بار هم که شده کربلا رو ببینم. یک بار فقط تو بین الحرمین سلام بدم و خیره به گنبد با امام حسین ع درد و دل کنم. بگم از چیزی که هستم راضی نیستم. میخوام خوب باشم. نمیخوام اینطوری باشم. میخوام مثل مرصاد باشم. مثل بابا...اونی که بابا و مرصاد دوست دارن... از اون موقع دلم خیلی بی‌تابی می‌کرد واسه کربلا و حرم. یاد بچگیام می‌افتادم که عاشق امام حسین بودم. اون موقع ها که می‌رفتم با بابا و مامان هیئت. چای روضه هورت می‌کشیدم و قند روضه تو دهنم آب می‌کردم. گذشته ام، معصومیتم، پاکی‌م تازه داشت یادم می‌اومد‌. چی شد که عوض شدم؟ دلم مثل بچگیام امام حسین ع رو دوست داشت. من عوض شده بودم، ولی اون هنوز رفیق بچگیام بود... دستم رو گذاشتم زیر چونم و خیره شدم به چشمای طهورا که از خوشحالی برق می‌زدن. _خب سها خانوم. نگفتی! میای یا نه؟ _خب...من نمیدونم...نمیدونم میتونم بیام نه... _یعنی فکر میکنی خانواده‌ت اجازه نمی‌دن؟ _نه نه. مشکل اونا نیستن. خودم تردید دارم... _عه؟! خب چرا؟ تو که دوست داشتی مناطق جنگی رو ببینی!!! _اره. هنوزم دوست دارم. ولی طهورا...سردرگمم... _آخه سردرگم چی خواهری؟! مشکلت چیه قربونت برم؟ _طهورا نمیدونم چم شده! نمیخوام اینطوری باشم. میخوام خوب باشم. مثل تو. مثل مرصاد. مثل بابام. اونی بشم که خدا دوست داره...کمکم کن...دارم دیوونه میشم... _سها...اینکه میخوای خوب بشی خیلی خوبه. تو قلب پاک و نیت خالصی داری. مطمئنم ائمه ع و شهدا کمکت میکنن. مطمئنم. _ممنون که بهم قوت قلب میدی و کمکم می‌کنی. من مدیونتم طهورا... _ای بابا! این چه حرفیه؟! اینطوری ناراحت میشما! وظیفه‌مه. ما مگه رفیق نیستیم؟ خب باید همدیگه رو بکشیم بالا! تنها تا خدا نمیشه رفت خواهری!♡ چقدر این حرفش شبیه حرف بابا به سیدجواد بود... بعد از کلی صحبت کردن با طهورا قرار شد درباره راهیان نور رفتن بیشتر فکر کنم. منم قول دادم که حتما به طهورا خبر بدم. سوییشرتم رو آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. مغزم اونقدر پر بود از سوالات مختلف و کلی فکر و خیال که نمیدونستم اول به کدوم فکر‌ کنم. دفترچه گلگلیم رو درآوردم و فکر هام رو دسته بندی کردم. اول راهیان نور دوم پیدا کردن ادامه خاطرات سیدجواد سوم خوندن واسه کنکور چهارم تکمیل پوستر های بچه های تفحص دفترچه رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. چشمامو بستم و فکر‌کردن به راهیان نور رو شروع کردم. ولی خیلی طول نکشید که خوابم برد و فکر کردنم نصفه نیمه موند. با صدای در از خواب پریدم. _هان؟ نه! بله؟... _منم مادر. بابات اومده بهت سر بزنه. وای خدا! عجب غافلگیری ای! چقدر دلم براش تنگ شده بود. سریع از تخت پریدم بیرون. موهامو که یکم بهم ریخته شده بود مرتب کردم و دویدم بغل بابا. _وای بابایی دلم برات تنگ شده بود... _منم همین طور ریحانه بابا! ریحانه؟! چه اسم قشنگی! _بابایی! _جونم باباجان؟! _بابا دیگه صدام کن ریحانه! میخوام گل بهشتی باشم. بسه دیگه بد بودن.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸