eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
308 دنبال‌کننده
227 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ کتاب تست ادبیات رو که جلوم بود بستم و سرم رو گذاشتم رو میز. نزدیک چند هفته ای بود که داشتم دفتر خاطرات سیدجواد رو می‌خوندم. ولی حالا نزدیک یک هفته بود که داشتم دنبال بقیش می‌گشتم. ولی نبود که نبود. انگار وقت نکرده بود بنویسه. داشتم به سوژه تکراری این یک ماه فکر می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. _بله؟ _... _سلام طهورا جان. _... _چی؟ _... _خب آخه چی مژده بدم؟ یه روز کافه مهمون من! خوبه؟ حاله بگو دیگه. _... _چییییییی؟! راهیان نور؟ خب.... _... _چرا چرا! خیلی خوشحال شدم. ولی...من که با اینجور جاها آشنا نیستم! تازه. چادری هم نیستم!... _... _مطمئنی؟ _... _باشه. ممنونم. پس یک ساعت دیگه میبینمت. _... _خدافظ... راهیان نور...یعنی منم‌ میتونم برم؟ عکس شلمچه رو که توی یکی از کانال های مذهبی تو گوشیم دیده بودم و ذخیره کرده بودمش گذاشتم جلوم خیره شدم بهش. _شلمچه جان. اشکالی نداره منم بیام؟ آخه من که چادری نیستم. اونقدرا هم مذهبی نیستم. فقط نماز میخونم. همین. خب خجالت می‌کشم اینطوری که... از رو صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. بی‌بی گل‌نساء داشت تو حیاط پشتی به مرغ و خروسا دونه می‌داد. پنجره رو باز کردم و صداش کردم _بی‌بی!!! برگشت نگام‌ کرد. لبخند زد و گفت :_جانم مادر؟ _بی‌بی! میگم که...راهیان نور چطوریه؟ بی‌بی یکم فکر کرد و کاسه دونه هارو گذاشت رو پله. _خب....نمیدونم... _مگه شما نرفتین؟ _رفتم. ولی خودت باید بری و حال و هواش رو تجربه کنی. _خب میخوام بدونم. نمیشه یکم بگین ازش؟ _بزا بیام تو. میگم برات. از دور برای بی‌بی گل‌نساء مهربونم بوس فرستادم و گفتم :_ممنووووووونم! بی‌بی رو مبل نشست و منم کنار پاش نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوش. _خب مادر. چی بگم برات از کربلای ایران؟ _نمیدونم بی‌بی...فقط ازش برام بگو. دلم تنگه... _اونجا سرزمین عشقه مادر. جایی که جوون های این خاک پر‌پر شدن. به خاطر هدف مقدسشون. به خاطر ناموسشون. به خاطر دفاع از وطنشون. اونا جنگیدن تا یه متجاوز نتونه به ناموسشون چپ نگاه کنه. اونجا مرد پرورش داده. شیر مرد پرورش داده. هزاران جوون و پیر عاشق و عارف رو تو آغوش گرفته. هزاران جوون گمنام...مثل پسرم... وقتی گفت مثل پسرم، اشک تو چشماش جاری شد رو گونه های پر چین و چروکش. چقدر دوست داشتم برم. ولی خودم رو لایق اون خاک نمیدونستم. شاید اونقدر گناه کرده بودم که جام اونجا نبود. ولی... _اونجا غیر قابل توصیفه دخترکم...اونجا...کربلاییه که علی اکبر ها توش اربا اربا شدن... دل بی‌تابم همین غیر قابل توصیف رو لازم داشت تا تشنه تر بشه واسه دیدن و قدم گذاشتن رو اون خاک. و چشم پر از اشکم کربلا رو لازم داشت تا فوران کنه... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸