*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلویکم
_مامااااان. توروخدا گریه نکن. چیزی نشده که...
مامان_چیزی نشده؟! جفت دسته گلهام میخوان پر پر بشن، چیزی نشده؟!
صالح_واااای خاله حالا کو تا ما پر پر بشیم؟! اصلا ببین لیاقت شهادت رو میدن بهمون؟؟؟
_مامااااااان. جاااااان سیدجواد گریه نکن. گریه نکن دیگهههههههه.
مامان_من نمیزارم برین. مگه از رو جنازه من رد شین...
_وای مامااااان. نگو اینطوری دیگه. هنوز که آقاجون رضایت نداده.
مامان_بابات هم رضایت بده من نمیزارم.
صالح_ای بابا خاله. گریه نکن دیگه. اینطوری که ما با خیال راحت نمیتونیم بریم.
مامان_اصلا کی گفت با خیال راحت برین؟ حالا که اینطوری اونقدر گریه میکنم که نرین.
_ای بابا!
بد خلقی های بابا تموم شد، گریه های مامان شروع شد. مثل اینکه واقعا میخواد با گریه هاش مارو بند کنه اینجا.
نزدیک دو ساعت با صالح از مامان دلجویی کردیم. مگه گریهش بند میاومد؟! آخرشم بهش قول دادیم سالم برگردیم و گفتیم اصلا با این شرط آقاجون معلوم نیست بتونیم بریم یا نه!!!
رو پله ایوون نشستم و سرم رو بین دستام فرو کردم. صالح نشست کنارم و دست گذاشت رو شونم.
_غمت نباشه ها داداش. اگه خدا بخواد میریم.
_مگه گریه های مامان و شرط و شروط و بدخلقی آقاجون رو نمیبینی؟
_نگران نباش. من دلم روشنه.
یه لبخند تلخ تحویلش دادم و با هم رفتیم تو کتابخونه تا درباره یه کتاب جدید که صالح خریده بود حرف بزنیم.
ولی فکرم از جبهه جدا نمیشد که نمیشد. جبهه شده بود زندگیم. تا دو دقیقه وقت اضافه گیر میاوردم میرفتم سراغ مامان یا آقاجون تا باهاشون درباره جبهه حرف بزنم.
مامان و بابا هم میدیدن این اشتیاقمون رو. ولی دلشون راضی به رفتن نمیشد.
سجاده رو پهن کردم و شروع کردم درد و دل کردن با امام زمان عج. از یه جا دیگه اشک امونم رو برید. صدای ناله هام صالح رو هم از جاش بلند کرد. نشست کنارم و سرشو گذاشت رو شونهم و پا به پام گریه کرد. تا سحر اشک ریختیم و درد و دل کردیم. به حضرت علی اکبر؏ متوسل شدیم. به حضرت قاسم؏...به امام حسین؏...قلبم داشت از جاش کنده میشد. تحمل اینهمه درد رو نداشتم. جبهه شده بود خواب و بیداریم. صالح هم دست کمی از من نداشت. بیتاب بودیم. بعضی وقتا که نمیدونستیم چیکار کنیم پناه میبردیم به امامزاده...اونجا هم یه جور حالمون خراب بود و التماس میکردیم...
یک ماه خواب و خوراک نداشتیم. ولی باید میرسید روزی که بابا رضایت بده و مامان دل بکنه از دوتا عزیزدردونهش...
بابا_سیدجواد...صالح...
دویدیم تو نشیمن و نشستیم کنار پای آقاجون رو زمین.
_بله آقاجون؟
صالح_بله عمو جان؟
بابا_میدونم خیلی دلتون میخواد برین...
_فقط دلمون نمیخواد...جبهه شده زندگیمون آقاجون...نزاری بریم...
بابا_من رضایت میدم...
صالح از جا پرید.
صالح_چییییییییی؟ عمو جدی میگی؟؟؟؟؟؟؟
بابا_ولی باید بهم قول بدید...
_ما که شرط های شمارو قبول کردیم. قول هم روش...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت41