eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم.. وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید ( سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..) دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. ( پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. ) چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند ( وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..) دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت ( حلالم کن بانو.. ) جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. ...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت120 - قربونتون بی‌بی. سبحان تا آخر همرش نوکر شماست. - مادر جان! این چه حرفیه؟ اول ن
* 💞﷽💞 ♥️ هنوز اذان نداده بود که از رخت خواب جدا شدم. آسمون صاف بود و ستاره های ریز و درشت مثل چراغ های تک و توکی تو یه شهر تاریک چشمک میزدن. ماه از همیشه پر نور تر بود‌. انگار میخواست خبرای قشنگ بهم بده. شایدم مهمونی گرفته بودن تو آسمون. با آب حوض وضو گرفتم. آسته آسته سجاده رو از کتابخونه برداشتم و کنار رخت خوابم پهن کردم. عطر گل یخ تو اتاق پیچیده بود. با ولع هوای اتاق رو به ریه هام کشیدم و عمیق نگهش داشتم. بازدم آهسته ای بیرون دادم. - الله اکبر... خدایا خودت ختم بخیرش کن. اگر خیر نیست قشنگ تموم بشه. اگر خیره قشنگ شروع بشه. میدونی که خیلی تا حالا زحمت کشیدم واسه دلم. خیلی دست و پنجه نرم کردم باهاش که به راه چپ نره. نگاه چپ نکنه. چپ دل نبنده. تو فامیل کم نبودن دخترایی که چشمشون دنبالم بوده! ولی فقط به خاطر تو پشت پا زدم به همه‌شون. پشت پا زدم که تو راضی باشی ازم. آسون نبود ولی کمکم کردی. ولم نکردی. نزاشتی اشتباه برم. بقیشم با خودت...نزار اشتباه برم...هرچی که خیر و صلاحمونه رقم بزن و اگر خیر نیست...خیرش کن که خیلی خواطرشو خواسته این دل وامونده...خیلی خواطرشو خواسته...توهم برام بخوا...بخوا که بشه... - اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم الرزقنا شهادتا فی سبیلک...اللهم جعلنی من انصارالمهدی...استغفرالله ربی واتوب الیه... السلام علیکم و رحمة الله و برکاته... بلند شدم و رو به قبله وایسادم. چشمامو بستم. دلمو راهی کردم. سپردمش دست بادی که مقصدش کربلا بود. قدم قدم...از باب القبله شروع کردم. سلام دادم. السلام علیک یا قمره العشیره...چقدر دلم تنگه برات عمو جانم! شکرٌ لِـلّٰه که لایقمون دونستی واسه سربازی عمه سادات...الحمدلله... رفتم سمت ضریح. خلوت بود و بهترین فرصت برای زیارت. و بهترین فرصت برای جوشیدن چشمه چشمام. برای فوران چند جرعه عشق از وجودم. آی خدا...انگشت رو ضریح کشیدم. زمزمه کردم : آقا جان! مقتدای ما شمایی...ما غیرت رو ناموس خدا رو از شما یاد گرفتیم...وقتی با اون ملعونا میجنگیم شما رو میبینیم که داری فرماندهی‌مون میکنی. میبینیم که بچه ها چطوری دارن براتون تو خط دلبری میکنن. حسابمون روز قیامت با شماست، فرمانده! پیشونی به ضریح گذاشتم و عطر حرم رو با تمام وجود استشمام کردم. هرچی تو دلم بود گفتم؛ در گوشی گرفته تا عیان. دلم نمیخواست جدا شم، ولی باید میرفتم حرم ارباب! خیلی وقت نداشتم. دل کندم...نه...دل نکندم! جسم کندم و دلمو جا گذاشتم. قدم قدم...وارد بین الحرمین شدم. گنبد طلایی آقا مثل خورشید می‌درخشید و دلربایی میکرد. دست روی سینه گذاشتم. - سلام آقام... که الان، رو به روتونم!...السلام علیک یا اباعبدالله؏... قطره های اشک دونه دونه میچکیدن رو سنگ های خیابون رویایی. شبیه قطره های بارون بهاری! بغض راه گلومو بسته بود. - آقا میدونی چی میخوام دیگه. همون همیشگیا! اونقدر اومدم در خونه‌تون که دیگه میدونین چی میخوام. همون تکراریا...همون همیشگیا...عجب دعای قشنگ و دردناکی! قدم قدم...تو بین الحرمین راه افتادم. پابرهنه. لبخند از رو لبام محو نمی‌شد. تلخ بود ولی شیرین بود! - چشماتو ببند...خیال کن الان کربلایی! چشماتو ببیند... آه سوزناکی از هویدای دل برافروخته‌م نشأت گرفت و تو هوا پیچید. عطر سیب! رفتم جلو؛ قدم قدم...هرچی نزدیک تر می‌شدم، دلم بیشتر میکوبید به سینه‌م. بیشتر بی‌تابی می‌کرد. اضطراب تو وجودم می‌جوشید. چشمام تار می‌دیدن. زبون به لب کشیدم و دلواپس نفس بیرون دادم. نکنه دوباره زیارتم نصفه بمونه؟! دست از روی سینه برنداشتم. ترسیدم قلبم سینه‌مو سوراخ کنه و بپره بیرون. شقیقه هام زُق زُق می‌کردن. نفس هام به شماره افتاده بودن. حال هر روز صبحم بود؛ حال هر شبم!
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و یکم پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخل‌ها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد و از انجام هر کار ساده‌ای خیلی زود خسته می‌شدم که انگار زخم رنج‌های این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچم‌های تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی می‌دادند. از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با بی‌تفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد: «این نتیجه همون معامله‌ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش می‌زد! تازه این اولشه!» منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: «علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.» در برابر این همه سرمستی و ذوق‌زدگی بی‌حد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش‌های بی‌حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را می‌دید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا می‌شد که در عوض سود صاف و ساده‌ای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستان‌هایش به دست می‌آورد، امسال چشم به تحفه‌های پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش می‌فرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید: «عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟» و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: «اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایه‌گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!» از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: «اگه الان مامان بود، چقدر غصه می‌خورد!» سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «نمی‌خوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه‌اش رو از دست بده!» و او بی‌درنگ جواب داد: «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف می‌زدم، می‌گفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا می‌گیرم و برام مهم نیس چی کار می‌کنه! می‌گفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل می‌کنه، چه سودی داره که من بکنم!» دلشوره‌ای از جنس همان دلشوره‌های مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: «خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد می‌گفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایه‌اش رو از دست بده، دیگه نمی‌تونه به تو هم حقوق بده!» حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: «همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار می‌کنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: «الهه! تو خودتم می‌دونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج می‌کنه!» و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر می‌دانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزه‌ای برای مقابله با خودسری‌هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفس‌هایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن همین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس می‌زدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم.
* 🌹 * سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت . غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... ** ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت ‌جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید  
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١٢١ يعني كسي كه در تصادف پاهايش رو از دست ميده و ديگه نميتونه حركت كنه، اين حادثه هيچ تاثيري روي شخصيتش نميذاره؟ - چرا، ميذاره ولي نه اونطوري كه تو فكر ميكني. بذار اينطوري برات بگم. اون چيزي كه روي شخصيت انسان اثر ميذاره برخورد انسان‌ها با وضعيت و موقعيت‌هاي اطرافشونه، نه خود اون حوادث و موقعيت ها. به قول يكي از روانشناسان "آنچه انسان را ميسازد كنش‌هاي محيطي نيست بلكه واكنش‌هاي ماست به محيط" به همين علته كه خيلي از مواقع ميبيني شخصيت يه جوان معلول خيلي محكم تر از جوانيه كه همه جور امكانات داره و موقعيت رشد هم كاملا براش فراهمه. - ولي آخه خود شما گفتين كه خانواده در رشد انسان بسيار موثره، اينقدر هم راجع به ظرافت و انتخاب همسر حرف زدين، پس همه اين حرف‌ها براي چي بود؟ - همه اين حرف‌ها و دقت‌ها براي اين بود كه خانواده و موقعيت‌هاي پيراموني، زمينه رشد رو براي انسان فراهم ميكنن. ولي دست آخر اين خود انسانه كه باعث رشد و نمو شخصيت خودش ميشه. يعني برخوردش با اين شرايط مهمه! بذار يه مثال ديگه بزنم. از يه طرف زن لوط (ع)، پسر نوح (ع)، زن امام حسن (ع) رو ميبيني كه در كنار بهترين مخلوق‌هاي خدا و در شرايطي كه بهترين زمينه رو براي رشد دارن بد ترين راه رو انتخاب ميكنن و جزو شقي ترين افراد عالم ميشن و از طرف ديگه هم آُسيه (س) زن فرعون رو ميبيني كه در كنار بدترين و شقي ترين فرد عالم به بهترين جايگاه ميرسه. مگه نديدي در قرآن هم ميگه... سميه كه نانش را گرفته بود، زد به شانه فاطمه: - خانم نوبتتون رو از دست ندين. فاطمه برگشت طرف سميه: - اِ! نوبت ماشد! چه زود گذشت! سميه صبر كرد تا من و فاطمه هم نان گرفتيم و بعد به حسينيه راه افتاديم من باز هم از فرصت استفاده كردم و از فاطمه پرسيدم: - راستي چيزي كه ميخواستي از قران بگي چي بود؟ - ميخواستم بگم در قرآن هم آيه اي داريم كه ميگه: "عسي ان تكرهوا شيئا و هو خيرلكم... " يعني شايد كه چيزي براي شما ناخوشايند باشه، در حالي كه خير شما در آن است. يعني در زندگي‌هاي هر كدوم از ما هم گاهي مواردي پيش مياد كه اگرچه ما خوشمون نمياد، ولي صلاحمون در اون موقعيت ناخوشاينده. حتي اگه هيچوقت هم ما دليلش رو نفهميم. سميه ديگر اجازه نداد كه فاطمه ادامه دهد: - مريم جون، تورو به قرآن ديگه سوال نكن. الان ميرسيم به حسينيه. تو هي سوال ميكني و فاطمه هم جواب ميده. بچه‌ها هم سر ميرسند و بعدش ديگه ول كن نيستن. بعد هم ديگه سرمون به حرف زدن گرم ميشه و از كارهامون باز مي‌مونيم.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸