eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای عثمان بلند شد:(چرا جواب نمیدی دختر..) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم:( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش... نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:(چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم:(بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود.. داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:(مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم:( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت:(پس یادت نره چی گفتم) مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل.. مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد:(خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:(اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد:(سارا جان کجا میری؟ صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد! ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
✍تا چشم مادرم بهم افتاد صدام کرد رفتم سمت آشپزخونه ... بازم صبحانه نخورده؟ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ... قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه خواب می مونه ... برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...  می شناسیش که من برم صداش کنم میگه به تو چه؟و دوباره می خوابه حتی اگر بگم مامان گفت پاشو دنبالم تا دم در اومد محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد دوباره یه نگاهی بهم انداخت ناراحتی؟ ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم دروغ یا راستش؟ هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم - حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟ خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ولی قول نمیدم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم پریدم وسط حرفش ... - جان خودم هیچی نمیگم ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه اون روز توی مدرسه تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم ... مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرده و قولش نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شدو از همون روز کارم رو شروع کردم از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت 4 توی کارگاه بودم اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ... شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم و همین سبک جدید زندگی من رو وارد فضای اون ایام می کرد تنها اشکال کار یه چیز بود سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد کنار وسایلم روی زمین عید نوروز نزدیک می شد اما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم اما هر بار رد شد علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمعمی شدن یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن پسر خاله ها دختر دایی ها پسر دایی ها عالمی بود برای خودش اما برای من غیر از زیارت امام رضا خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زدپسر خاله مادرم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ‌ * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ایوب فقط گفت چشمم روشن.... و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد.... اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت.... انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود... دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود.... چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.... برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد ب جان ناخن هایش .... بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ... وقتی هم ک توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند... بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها.... توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟" هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید..... برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.... کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.... مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.... ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انظباطی هم کشاند....
فنجانی چای با خدا ....
#تمام_زندگی_من #قسمت32 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و دوم (حـلال) در رو ب
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے وســوم (روزهــاے خــوش مـن) راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ... - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ... شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ... پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ... پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ... فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ... نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ... ادامه دارد...
* 💞﷽💞 عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی بود!!!!(😅) ولی......وااااااااااااای!!! همه مرغ و خروسا تو راهرو داشتن جولان میدادن!!!! هااااااااااا؟! مرغ و خروسا؟! فک کنم پام رفته بود رو مرغه!!!!!(😱😨😵😬😖🤯😩) ای خدااااا!!! یه جیغ تقریبا بنفش نه،،، یاسی کشیدم!!! بی‌بی مثل برق گرفته ها سرشو از چارچوب در نشیمن کرد بیرون! _چی شـــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟ _مرغـــــــــــــــــــــــــاااااااااا! بی‌بی بدو اومد طرفم! سید سبحانم سرشو مثل برق گرفته ها از در کرد بیرون و تا منو دید مثل باد برگشت تو!!!!! یااااااااا خداااااااا!!!! به سرعت برق و باد پریدم تو اتاق و در رو پشت سرم محکم بستم. بی‌بی از تو راهرو گفت:_پسر باز حواس پرتی هات کار دستمون داد!!! از عذاب وجدان اینکه سیدسبحان من رو دیده بود اونم اینطوری سرمو کوبیدم به در که چشمم به مرغی افتاد که داشت نگاهم می‌کرد!!! _وااااااای!!! تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟! خیلی با احترام ولی با عجله مرغ رو از اتاقم بیرون کردم و در رو بستم! یه نفس راحت کشیدم و رفتم طرف کمد. لباس هامو پوشیدم و با کلی شرم و خجالت از اتاق رفتم‌ بیرون. همش حواسم به این بود که سیدسبحان نباشه و چشم‌ تو چشم نشیم. با کلی احتیاط رفتم پیش بی‌بی! هرچند سیدسبحان بود ولی با کلی خجالت و حیا به بی‌بی گفتم که میرم معراج شهدا. بی‌بی هم گفت بعد از بدرقه سیدسبحان میاد. سیدسبحان_عه خب بی‌بی جون چه کاریه؟! من که خودم میرم معراج، شما و دختر عمو رو هم میرسونم!!! باز گفت دختر عموو!!! باز گفت دختر عموووو!!! باز این گفت دختر عموووووووو!!! همونطوری که سرم پایین بود با صدای که بلند نبود گفتم:_خیلی ممنون ولی من خودم میرم! شما بی‌بی رو برسونید! و... یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:_و...و اینکه...لطفا دیگه به من نگین دختر عمو! ممنون میشم...!!! سرش رو به علامت چشم تکون داد و از جاش بلند‌ شد. منم‌ رفتم تو حیاط تا کفشمو بپوشم و قبل از اینکه طهورا باز زنگ بزنه و یادآوری کنه که خواب موندم راهی بشم. مشغول بستن بند کفشم بودم که سیدسبحان از کنارم رد شد و آروم زمزمه کرد:_ببخشید! نمیخواستم ناراحتتون کنم!...... در جواب حرفی که زد فقط سکوت کردم. چی میتونستم بگم؟! یه دفعه برگشت طرفم و همون طوری که سرش پایین بود لبخند زد: _راستی!!! مرصاد سلام رسوند!... .میمــ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#من_باتو #قسمت32 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و دوم ‌ بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گ
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و ســوم روسرے نیلے رنگے برداشتم،بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:حرص نخور پیر میشیا! فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن! پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ،عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بـے فڪر بود! اما سهیلے ساڪت بود،چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت! دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون. _هانیہ خوبے؟ میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم! همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم! چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم. _بریم؟ با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:بیا! عروسڪے ڪہ براے دختر امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ! همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم،مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:ڪیہ؟ _ماییم! در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم،مادرم چند تقہ بہ در زد،چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،سرم رو انداختم پایین،هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ! بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:سلام،ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین! وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:خوش اومدید! عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالا رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے! بـے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد،بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون،با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ،سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:خالہ هین هین ببین دخترمونو! نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:اسمش چیہ؟ عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:هستیِ عمہ! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے! با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت32 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و دوم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و سوم از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی‌گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می‌خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!» مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت‌های مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می‌کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می‌داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس‌اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده‌ای رو بدون روزی نمی‌ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.» مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش می‌کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می‌رسم ازتون جواب می‌گیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب می‌کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند می‌شد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می‌کوبید، اما در برابر تمجید بی‌ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند می‌شد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخورده‌اش اشاره‌ای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل می‌موندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت می‌رسیم و حسابی مزاحمتون می‌شیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
* 🌹 * عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید ‌دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 پس تو قبول داري كه با هم ديگه بودن باعث ميشه نقاط ضعف هم ديگر رو رفع كنيم - صددرصد اين همه تاكيدي كه روي سلامت هم نشين شده بي دليل نيست. تا جايي كه حتي سفارش كردن هم نشينت كسي باشه كه هر وقت بهش نگاه مي‌كني ياد خدا بيفتي - فاطمه گفت مثل: عاطفه كه هر وقت نگاهش ميكنم ياد نگهبان دوزخ مي‌افتم. درسته عاطفه از اول تا حالا حرفي نزده بود ولي اين قدر هم بي صدا نشده بود كه كسي از را برسد متلكي بهش بيندازد و بدون جواب برود! - بذار بيارنت جهنم فاطمه خانم! اونوقت براي هواخوري هم كه شده نمي زارم پات رو از جهنم بيرون بزاري. فاطمه رو به عاطفه كرد و گفت: - پس تو هنوز حرف مي‌زني! يواش يواش داشتم شك مي‌كردم! - من اگر لال هم بشم از پس جواب دادن به شما‌ها بر مي‌يام. نگران نباش. اين بار سميه بود كه جواب عاطفه را داد: تو جنازه ات دم قبر هم بر مي‌گرده تا جواب يكي از تشيع كنندگانت را بده. فاطمه ديگر نگذاشت بحث بيشتر از اين منحرف شود. رو به سميه كرد و گفت: - پس تو فكر مي‌كني اين قدر سفيدِ سفيدي و بعضي از اين بچه‌ها اين قدر سياه سياهن كه ديگه تو نمي توني چيزي ازشون ياد بگيري؟! اين همه خصوصيات خوب هست مثل حسن خلق، نظم، گشاده دستي، … چرا اين‌ها يا هر خصوصيت خوب ديگه ازشون ياد نمي گيريم. فكر مي‌كني فقط بي حجابي گناهِ؟! ديگه گناه ديگه اي نداريم؟! پس غيبت چي؟ تهمت و افترا؟ رنجاندن دل مومن؟! تو اصلا هيچ فكر كردي اگر اونها بفهمند تو چنين ديدي در مورد اونها داري، چقدر اين زيارت به دهانشون تلخ ميشه؟! حتي ممكنه بين اون‌ها وامام رضا جدايي بندازه چون رفتار تو كه مدعي هستي زائر امام رضايي موجب اين مسئله شده! هيچ وقت تا حالا فكر كردي رفتار‌هاي اشتباه و بي توجهي امثال ما به خصوصيات روحي ديگر جوان‌ها چقدر در جدايي او نها از دين نقش داشته؟! ما براي وصل كردن آمديم ني براي فصل كردن آمديم. سميه كمي دستپاچه شد. - باور كن به خدا من چنين قصدي نداشتم. ببين من مي‌گم ما اومديم مشهد براي چي؟ براي گردش علمي وتفريح نيامديم! اومديم براي زيارت. - خب منظور؟ - منظور اين كه چطوري بگم؟! ديدن رفتار ها وحركات جلف، شنيدن اين بحث‌هاي شبه انگيز، حال زيارتُ از آدم ميگيره. نمي ذاره آدم به طور كافي از موقعيتش استفاده كنه. - براي اينكه نگاهت به اونها مثل نگاه كسيكه كه فكر مي‌كنه عده اي عمدا مي‌خوان آزارش بدن! مي‌خوان اعتقاداتش رو درباره ي دين سست كنن. در حالي كه اين طور نيست! اون‌ها اگر رفتار اشتباه و حرف اشتبا هي داشته باشن، هيچ قصد وقرضي يا تعمدي در اون ندارن. اگر اين طوري بود، اگر دين نداشتن كه نمي آمدن زيارت! ولي دقت كن خوب ببين اون‌ها آمدن زيارت مثل من تو. پس به اون‌ها به چشم زائر امام رضا نگاه كن! اون وقت ببين چقدر برايت دوست داشتني مي‌شوند! عوض اين كه يكي دو تا اشتباه يا ظلمت از ظاهرشون رو به باطنشون بر گردوني و روي از اونها بر گردوني، زيباييها ونورها ي درونشان را وسعت بده. بذار اين نورها ظاهرشون رو بپوشونه. اون وقت ببين كه چه قدر دوستشون داري و چقدر دوستت دارن! مشخص بود سميه دارد كوتاه مي‌آيد: - باشه تمام حرفهايت درست! ولي من ميگم هر سخن جاي وهر نكته مكاني دارد. مشهد جاي اين كارها وبحث‌ها نيست! اين بحث‌ها مال دانشگاه هاست. ولي اينجا كنار حرم امام رضا، فقط سرمون رو به بحث كردن گرم مي‌كنه و دلمون رو از امام رضا باز مي‌كنه. فاطمه سرش را به نشانه ي قبول كردن كج كرد: - باشه ولي بايد ببينم ما براي حال كردن مي‌آييم مشهد يا براي انجام وظيفه؟! - براي هر دو، هم وظيفه داريم بيايم ديدن اماممون، هم ميآييم تا كمي از دنيا جدا بشيم و از محضر شون فيض ببريم. فاطمه دستش را چند بار نشان داد، يعني (صبر كن! اشتباه شده) - منظورم وظيفه زيارت نبود. منظورم وظيفه ي مومن بود كه كسب معرفت الهي است. و يه راهش از طريق توسل و زيارت به ائمه و بزرگان به دست مي‌آيد ورا ه ديگه اش هم از طريق بحث وتفكر در معارف الهي و بشريه.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 =