* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت33
عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی بود!!!!(😅) ولی......وااااااااااااای!!! همه مرغ و خروسا تو راهرو داشتن جولان میدادن!!!! هااااااااااا؟! مرغ و خروسا؟! فک کنم پام رفته بود رو مرغه!!!!!(😱😨😵😬😖🤯😩)
ای خدااااا!!! یه جیغ تقریبا بنفش نه،،، یاسی کشیدم!!! بیبی مثل برق گرفته ها سرشو از چارچوب در نشیمن کرد بیرون!
_چی شـــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟
_مرغـــــــــــــــــــــــــاااااااااا!
بیبی بدو اومد طرفم! سید سبحانم سرشو مثل برق گرفته ها از در کرد بیرون و تا منو دید مثل باد برگشت تو!!!!! یااااااااا خداااااااا!!!! به سرعت برق و باد پریدم تو اتاق و در رو پشت سرم محکم بستم. بیبی از تو راهرو گفت:_پسر باز حواس پرتی هات کار دستمون داد!!!
از عذاب وجدان اینکه سیدسبحان من رو دیده بود اونم اینطوری سرمو کوبیدم به در که چشمم به مرغی افتاد که داشت نگاهم میکرد!!!
_وااااااای!!! تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟!
خیلی با احترام ولی با عجله مرغ رو از اتاقم بیرون کردم و در رو بستم!
یه نفس راحت کشیدم و رفتم طرف کمد. لباس هامو پوشیدم و با کلی شرم و خجالت از اتاق رفتم بیرون. همش حواسم به این بود که سیدسبحان نباشه و چشم تو چشم نشیم.
با کلی احتیاط رفتم پیش بیبی! هرچند سیدسبحان بود ولی با کلی خجالت و حیا به بیبی گفتم که میرم معراج شهدا. بیبی هم گفت بعد از بدرقه سیدسبحان میاد.
سیدسبحان_عه خب بیبی جون چه کاریه؟! من که خودم میرم معراج، شما و دختر عمو رو هم میرسونم!!!
باز گفت دختر عموو!!! باز گفت دختر عموووو!!! باز این گفت دختر عموووووووو!!!
همونطوری که سرم پایین بود با صدای که بلند نبود گفتم:_خیلی ممنون ولی من خودم میرم! شما بیبی رو برسونید! و...
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:_و...و اینکه...لطفا دیگه به من نگین دختر عمو! ممنون میشم...!!!
سرش رو به علامت چشم تکون داد و از جاش بلند شد. منم رفتم تو حیاط تا کفشمو بپوشم و قبل از اینکه طهورا باز زنگ بزنه و یادآوری کنه که خواب موندم راهی بشم.
مشغول بستن بند کفشم بودم که سیدسبحان از کنارم رد شد و آروم زمزمه کرد:_ببخشید! نمیخواستم ناراحتتون کنم!......
در جواب حرفی که زد فقط سکوت کردم. چی میتونستم بگم؟!
یه دفعه برگشت طرفم و همون طوری که سرش پایین بود لبخند زد:
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت37
سرشو شرمنده انداخت پایین.
_بله داداش. من عاشق شدم...
_صالح؟! داری شوخی میکنی؟!
_شوخیمدکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد.
_خب نه! ولی...
_...😶
_حالا کی هست آقا دوماد!
_کی؟!...خب...اممممم...چیزه...
_آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر.
_آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش!
_بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه!
_مسخرم نکنیا!
_چشششششم! عههههههه.
_ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق...
جبهه
شدم....
_صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟!
بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم.
_که میخوای فرار کنی؟!
_بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟!
_باورم که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم عاشق دختر اقدس خانوم شدی.
نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!!
بالاخره مامان اومد جدامون کرد.
خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد.
_کجا بزارم بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوونشو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!...
_خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!...
_صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!...
صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه.
_نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم....
_منم میخوام برم بابا!...
_تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!...
#فاطِمہسٰادٰات.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوسوم💬
عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی بود!!!!(😅) ولی......وااااااااااااای!!! همه مرغ و خروسا تو راهرو داشتن جولان میدادن!!!! هااااااااااا؟! مرغ و خروسا؟! فک کنم پام رفته بود رو مرغه!!!!!(😱😨😵😬😖🤯😩)
ای خدااااا!!! یه جیغ تقریبا بنفش نه،،، یاسی کشیدم!!! بیبی مثل برق گرفته ها سرشو از چارچوب در نشیمن کرد بیرون!
_چی شـــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟
_مرغـــــــــــــــــــــــــاااااااااا!
بیبی بدو اومد طرفم! سید سبحانم سرشو مثل برق گرفته ها از در کرد بیرون و تا منو دید مثل باد برگشت تو!!!!! یااااااااا خداااااااا!!!! به سرعت برق و باد پریدم تو اتاق و در رو پشت سرم محکم بستم. بیبی از تو راهرو گفت:_پسر باز حواس پرتی هات کار دستمون داد!!!
از عذاب وجدان اینکه سیدسبحان من رو دیده بود اونم اینطوری سرمو کوبیدم به در که چشمم به مرغی افتاد که داشت نگاهم میکرد!!!
_وااااااای!!! تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟!
خیلی با احترام ولی با عجله مرغ رو از اتاقم بیرون کردم و در رو بستم!
یه نفس راحت کشیدم و رفتم طرف کمد. لباس هامو پوشیدم و با کلی شرم و خجالت از اتاق رفتم بیرون. همش حواسم به این بود که سیدسبحان نباشه و چشم تو چشم نشیم.
با کلی احتیاط رفتم پیش بیبی! هرچند سیدسبحان بود ولی با کلی خجالت و حیا به بیبی گفتم که میرم معراج شهدا. بیبی هم گفت بعد از بدرقه سیدسبحان میاد.
سیدسبحان_عه خب بیبی جون چه کاریه؟! من که خودم میرم معراج، شما و دختر عمو رو هم میرسونم!!!
باز گفت دختر عموو!!! باز گفت دختر عموووو!!! باز این گفت دختر عموووووووو!!!
همونطوری که سرم پایین بود با صدای که بلند نبود گفتم:_خیلی ممنون ولی من خودم میرم! شما بیبی رو برسونید! و...
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:_و...و اینکه...لطفا دیگه به من نگین دختر عمو! ممنون میشم...!!!
سرش رو به علامت چشم تکون داد و از جاش بلند شد. منم رفتم تو حیاط تا کفشمو بپوشم و قبل از اینکه طهورا باز زنگ بزنه و یادآوری کنه که خواب موندم راهی بشم.
مشغول بستن بند کفشم بودم که سیدسبحان از کنارم رد شد و آروم زمزمه کرد:_ببخشید! نمیخواستم ناراحتتون کنم!......
در جواب حرفی که زد فقط سکوت کردم. چی میتونستم بگم؟!
یه دفعه برگشت طرفم و همون طوری که سرش پایین بود لبخند زد:
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت33
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوهفتم🔓
سرشو شرمنده انداخت پایین.
_بله داداش. من عاشق شدم...
_صالح؟! داری شوخی میکنی؟!
_شوخیمدکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد.
_خب نه! ولی...
_...😶
_حالا کی هست آقا دوماد!
_کی؟!...خب...اممممم...چیزه...
_آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر.
_آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش!
_بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه!
_مسخرم نکنیا!
_چشششششم! عههههههه.
_ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق...
جبهه
شدم....
_صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟!
بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم.
_که میخوای فرار کنی؟!
_بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟!
_باورم که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم عاشق دختر اقدس خانوم شدی.
نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!!
بالاخره مامان اومد جدامون کرد.
خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد.
_کجا بزارم بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوونشو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!...
_خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!...
_صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!...
صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه.
_نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم....
_منم میخوام برم بابا!...
_تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!...
#فاطِمہسٰادٰات.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت37
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوهفتم🔓
سرشو شرمنده انداخت پایین.
_بله داداش. من عاشق شدم...
_صالح؟! داری شوخی میکنی؟!
_شوخیمدکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد.
_خب نه! ولی...
_...😶
_حالا کی هست آقا دوماد!
_کی؟!...خب...اممممم...چیزه...
_آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر.
_آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش!
_بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه!
_مسخرم نکنیا!
_چشششششم! عههههههه.
_ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق...
جبهه
شدم....
_صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟!
بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم.
_که میخوای فرار کنی؟!
_بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟!
_باورم که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم عاشق دختر اقدس خانوم شدی.
نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!!
بالاخره مامان اومد جدامون کرد.
خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد.
_کجا بزارم بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوونشو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!...
_خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!...
_صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!...
صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه.
_نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم....
_منم میخوام برم بابا!...
_تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!...
#فاطِمہسٰادٰات.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت40