*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوسوم💬
عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی بود!!!!(😅) ولی......وااااااااااااای!!! همه مرغ و خروسا تو راهرو داشتن جولان میدادن!!!! هااااااااااا؟! مرغ و خروسا؟! فک کنم پام رفته بود رو مرغه!!!!!(😱😨😵😬😖🤯😩)
ای خدااااا!!! یه جیغ تقریبا بنفش نه،،، یاسی کشیدم!!! بیبی مثل برق گرفته ها سرشو از چارچوب در نشیمن کرد بیرون!
_چی شـــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟
_مرغـــــــــــــــــــــــــاااااااااا!
بیبی بدو اومد طرفم! سید سبحانم سرشو مثل برق گرفته ها از در کرد بیرون و تا منو دید مثل باد برگشت تو!!!!! یااااااااا خداااااااا!!!! به سرعت برق و باد پریدم تو اتاق و در رو پشت سرم محکم بستم. بیبی از تو راهرو گفت:_پسر باز حواس پرتی هات کار دستمون داد!!!
از عذاب وجدان اینکه سیدسبحان من رو دیده بود اونم اینطوری سرمو کوبیدم به در که چشمم به مرغی افتاد که داشت نگاهم میکرد!!!
_وااااااای!!! تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟!
خیلی با احترام ولی با عجله مرغ رو از اتاقم بیرون کردم و در رو بستم!
یه نفس راحت کشیدم و رفتم طرف کمد. لباس هامو پوشیدم و با کلی شرم و خجالت از اتاق رفتم بیرون. همش حواسم به این بود که سیدسبحان نباشه و چشم تو چشم نشیم.
با کلی احتیاط رفتم پیش بیبی! هرچند سیدسبحان بود ولی با کلی خجالت و حیا به بیبی گفتم که میرم معراج شهدا. بیبی هم گفت بعد از بدرقه سیدسبحان میاد.
سیدسبحان_عه خب بیبی جون چه کاریه؟! من که خودم میرم معراج، شما و دختر عمو رو هم میرسونم!!!
باز گفت دختر عموو!!! باز گفت دختر عموووو!!! باز این گفت دختر عموووووووو!!!
همونطوری که سرم پایین بود با صدای که بلند نبود گفتم:_خیلی ممنون ولی من خودم میرم! شما بیبی رو برسونید! و...
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:_و...و اینکه...لطفا دیگه به من نگین دختر عمو! ممنون میشم...!!!
سرش رو به علامت چشم تکون داد و از جاش بلند شد. منم رفتم تو حیاط تا کفشمو بپوشم و قبل از اینکه طهورا باز زنگ بزنه و یادآوری کنه که خواب موندم راهی بشم.
مشغول بستن بند کفشم بودم که سیدسبحان از کنارم رد شد و آروم زمزمه کرد:_ببخشید! نمیخواستم ناراحتتون کنم!......
در جواب حرفی که زد فقط سکوت کردم. چی میتونستم بگم؟!
یه دفعه برگشت طرفم و همون طوری که سرش پایین بود لبخند زد:
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت33