eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 💚 ❤️ مامان همین طور که اشک هاشو پاک می‌کرد و آب دماغشو بالا می‌کشید پاپیون سرمه ای رنگ خال‌خالی رو پایین گیس های بافته شده‌م بست و گفت :" کاش یکم دیر تر می‌رفتی مادر..." روبه مامان نشستم و دستاشو گرفتم. گونه شو بوسیدم و گفتم :" قربون اون اشکات بشم من مامان جان! کاش شمام میزاشتی مرصاد موهامو ببافه:) " مامان دستاشو با بغض از تو دستام بیرون کشید. _الان چه وقت شوخیه؟! همین مونده دم رفتنِ پسرم، هنوز چمدونشو نبسته بیاد موهای تو رو ببافه. اصلا نخواستم درس بخونی." بلند شد و رفت. میدونستم بعد از رفتنم به خونه بی‌بی گل‌نساء، مامان یک شب هم بدون گریه خوابش نمی‌بره. ولی مگه من میتونستم تو این خونه ی شلوغ درس بخونم؟! اونم واسه کنکور!!! تا همین جاش هم به لطف زیرزمینی که واسه خودم سر و سامونش داده بودم و داداش مرصاد که بچه هارو سرگرم می‌کرد تونسته بودم. تو همین فکر ها بودم و شالم رو رو سرم مینداختم که بچه ها با سر و صدا مثل همیشه دویدن تو اتاقم. انگار زلزله اومده باشه. صداهاشون باهم قاطی شده بود. _خاله/عمه سَها توروخدا نرو...نرو...!! ترنم و تبسم دختر کوچولو های دوقلوی آبجی ماهده رو رو زانوهام نشوندم. _آخه نمیشه که فدای اون خنده هاتون♡باید برم فسقلیا! (: تبسم چتری هاشو از جلو چشاش کنار زد و در کمال شیرین زبونی گفت :" حاله سَها دونم دلم بلات تَند میسه آهه.:( لپ نرم و تپلشو کشیدم. _قربون اون خاله گفتنات منم دلم براتون تنگ میشه. عرفان و عدنان، دوقلو های آبجی محدثه(که ۵ دقیقه از آبجی ماهده بزرگتره)یه قدم اومدن جلو. عدنان از جیب جلیقه خاکی رنگ شیش جیبش یه کاغذ مچاله در آورد‌. _بیا خاله جون این مال توعه. من و عرفان دوتایی کشیدیم. تو جیبم قایمش کردم مامان نبینه! بوسیدمش و کاغذ رو از دستش گرفتم. عرفان_پس من چی؟؟!! ای پسر کوچولوی حسود:) اونم بغل کردم و بوسیدم. کاغذ رو باز کردم. نقاشی من بود که محیا کوچولوی یه ساله رو بغل کرده بودم. عدنان و عرفان کنارم وایساده بودن. تبسم و ترنم هم دستای کوثر خواهر کوچیکترم رو گرفته بودن. حسنا و یوسف بچه های داداش معراج هم دست مرصاد رو گرفته بودن. هردوتاشونو دوباره بوسیدم و نقاشی رو تو جیب کوله پشتیم گذاشتم. نگاهی به خواهر زاده ها و برادر زاده های کوچولوم انداختم. بدون شک دلم برای شیطنت هاشون تنگ میشه. محدثه تو اتاق سرک کشید. _خداحافظی هاتون تموم نشد؟! وقت رفتنه ها!! دایی مرصادتونم مثلا داره میره سربازی. عرفان دست عدنان رو گرفت. _مامان راست میگه عدنان. بدو بریم پیش دایی مرصاد. هردوتاشون با بقیه بچه ها به سمت در دویدن ولی یوسف باهاشون نرفت. محدثه همونطوری که به بچه ها تذکر میداد آروم تر برن و میخندید به یوسف گفت :" تو با بچه ها نمیری عمه جون؟؟ یوسف اشک تو چشاش جمع شده بود. دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد. _عمه سَها...دلم برات خیلی تنگ میشه. ولی قول میدم هروقت رفتم مزارشهدا واسه تو و عمو مرصاد دعا کنم...!! یوسف یه بچه ی چهارساله بود و از این حرفا میزد!! کاملا به مرصاد رفته بود. یه پسر آروم و بی آزار که عاشق مرصاد و هیئت و مزار شهدا و مسجد رفتن باهاش بود. معصومیت و نور خاص چهره شو همه احساس می‌کردن. دقیقا مثل داداش مرصادم.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست 🌸