#طریق_عشق
#قسمت44
کتاب تست ادبیات رو که جلوم بود بستم و سرم رو گذاشتم رو میز. نزدیک چند هفته ای بود که داشتم دفتر خاطرات سیدجواد رو میخوندم. ولی حالا نزدیک یک هفته بود که داشتم دنبال بقیش میگشتم. ولی نبود که نبود. انگار وقت نکرده بود بنویسه.
داشتم به سوژه تکراری این یک ماه فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_...
_سلام طهورا جان.
_...
_چی؟
_...
_خب آخه چی مژده بدم؟ یه روز کافه مهمون من! خوبه؟ حاله بگو دیگه.
_...
_چییییییی؟! راهیان نور؟ خب....
_...
_چرا چرا! خیلی خوشحال شدم. ولی...من که با اینجور جاها آشنا نیستم! تازه. چادری هم نیستم!...
_...
_مطمئنی؟
_...
_باشه. ممنونم. پس یک ساعت دیگه میبینمت.
_...
_خدافظ...
راهیان نور...یعنی منم میتونم برم؟
عکس شلمچه رو که توی یکی از کانال های مذهبی تو گوشیم دیده بودم و ذخیره کرده بودمش گذاشتم جلوم خیره شدم بهش.
_شلمچه جان. اشکالی نداره منم بیام؟ آخه من که چادری نیستم. اونقدرا هم مذهبی نیستم. فقط نماز میخونم. همین. خب خجالت میکشم اینطوری که...
از رو صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. بیبی گلنساء داشت تو حیاط پشتی به مرغ و خروسا دونه میداد.
پنجره رو باز کردم و صداش کردم
_بیبی!!!
برگشت نگام کرد. لبخند زد و گفت :_جانم مادر؟
_بیبی! میگم که...راهیان نور چطوریه؟
بیبی یکم فکر کرد و کاسه دونه هارو گذاشت رو پله.
_خب....نمیدونم...
_مگه شما نرفتین؟
_رفتم. ولی خودت باید بری و حال و هواش رو تجربه کنی.
_خب میخوام بدونم. نمیشه یکم بگین ازش؟
_بزا بیام تو. میگم برات.
از دور برای بیبی گلنساء مهربونم بوس فرستادم و گفتم :_ممنووووووونم!
بیبی رو مبل نشست و منم کنار پاش نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوش.
_خب مادر. چی بگم برات از کربلای ایران؟
_نمیدونم بیبی...فقط ازش برام بگو. دلم تنگه...
_اونجا سرزمین عشقه مادر. جایی که جوون های این خاک پرپر شدن. به خاطر هدف مقدسشون. به خاطر ناموسشون. به خاطر دفاع از وطنشون. اونا جنگیدن تا یه متجاوز نتونه به ناموسشون چپ نگاه کنه. اونجا مرد پرورش داده. شیر مرد پرورش داده. هزاران جوون و پیر عاشق و عارف رو تو آغوش گرفته. هزاران جوون گمنام...مثل پسرم...
وقتی گفت مثل پسرم، اشک تو چشماش جاری شد رو گونه های پر چین و چروکش. چقدر دوست داشتم برم. ولی خودم رو لایق اون خاک نمیدونستم. شاید اونقدر گناه کرده بودم که جام اونجا نبود. ولی...
_اونجا غیر قابل توصیفه دخترکم...اونجا...کربلاییه که علی اکبر ها توش اربا اربا شدن...
دل بیتابم همین غیر قابل توصیف رو لازم داشت تا تشنه تر بشه واسه دیدن و قدم گذاشتن رو اون خاک. و چشم پر از اشکم کربلا رو لازم داشت تا فوران کنه...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت45
از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سردرگمم رو نوازش میکرد.
"کربلا....دلتنگی....بین الحرمین....حرم....و....اربعین...."
از وقتی عکس های حرم رو میدیدم و شرح حال دلتنگی واسه دیدنش رو میخوندم، حالم یه جوری میشد. نمیدونم...دلم میگرفت. دلم میخواست واسه یک بار هم که شده کربلا رو ببینم. یک بار فقط تو بین الحرمین سلام بدم و خیره به گنبد با امام حسین ع درد و دل کنم. بگم از چیزی که هستم راضی نیستم. میخوام خوب باشم. نمیخوام اینطوری باشم. میخوام مثل مرصاد باشم. مثل بابا...اونی که بابا و مرصاد دوست دارن...
از اون موقع دلم خیلی بیتابی میکرد واسه کربلا و حرم. یاد بچگیام میافتادم که عاشق امام حسین بودم. اون موقع ها که میرفتم با بابا و مامان هیئت. چای روضه هورت میکشیدم و قند روضه تو دهنم آب میکردم. گذشته ام، معصومیتم، پاکیم تازه داشت یادم میاومد. چی شد که عوض شدم؟
دلم مثل بچگیام امام حسین ع رو دوست داشت. من عوض شده بودم، ولی اون هنوز رفیق بچگیام بود...
دستم رو گذاشتم زیر چونم و خیره شدم به چشمای طهورا که از خوشحالی برق میزدن.
_خب سها خانوم. نگفتی! میای یا نه؟
_خب...من نمیدونم...نمیدونم میتونم بیام نه...
_یعنی فکر میکنی خانوادهت اجازه نمیدن؟
_نه نه. مشکل اونا نیستن. خودم تردید دارم...
_عه؟! خب چرا؟ تو که دوست داشتی مناطق جنگی رو ببینی!!!
_اره. هنوزم دوست دارم. ولی طهورا...سردرگمم...
_آخه سردرگم چی خواهری؟! مشکلت چیه قربونت برم؟
_طهورا نمیدونم چم شده! نمیخوام اینطوری باشم. میخوام خوب باشم. مثل تو. مثل مرصاد. مثل بابام. اونی بشم که خدا دوست داره...کمکم کن...دارم دیوونه میشم...
_سها...اینکه میخوای خوب بشی خیلی خوبه. تو قلب پاک و نیت خالصی داری. مطمئنم ائمه ع و شهدا کمکت میکنن. مطمئنم.
_ممنون که بهم قوت قلب میدی و کمکم میکنی. من مدیونتم طهورا...
_ای بابا! این چه حرفیه؟! اینطوری ناراحت میشما! وظیفهمه. ما مگه رفیق نیستیم؟ خب باید همدیگه رو بکشیم بالا! تنها تا خدا نمیشه رفت خواهری!♡
چقدر این حرفش شبیه حرف بابا به سیدجواد بود...
بعد از کلی صحبت کردن با طهورا قرار شد درباره راهیان نور رفتن بیشتر فکر کنم. منم قول دادم که حتما به طهورا خبر بدم.
سوییشرتم رو آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. مغزم اونقدر پر بود از سوالات مختلف و کلی فکر و خیال که نمیدونستم اول به کدوم فکر کنم.
دفترچه گلگلیم رو درآوردم و فکر هام رو دسته بندی کردم.
اول راهیان نور
دوم پیدا کردن ادامه خاطرات سیدجواد
سوم خوندن واسه کنکور
چهارم تکمیل پوستر های بچه های تفحص
دفترچه رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. چشمامو بستم و فکرکردن به راهیان نور رو شروع کردم.
ولی خیلی طول نکشید که خوابم برد و فکر کردنم نصفه نیمه موند.
با صدای در از خواب پریدم.
_هان؟ نه! بله؟...
_منم مادر. بابات اومده بهت سر بزنه.
وای خدا! عجب غافلگیری ای! چقدر دلم براش تنگ شده بود.
سریع از تخت پریدم بیرون. موهامو که یکم بهم ریخته شده بود مرتب کردم و دویدم بغل بابا.
_وای بابایی دلم برات تنگ شده بود...
_منم همین طور ریحانه بابا!
ریحانه؟! چه اسم قشنگی!
_بابایی!
_جونم باباجان؟!
_بابا دیگه صدام کن ریحانه! میخوام گل بهشتی باشم. بسه دیگه بد بودن....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
🌹مرنج و مرنجان!
🌈مرنج و مرنجان جملهای کوتاه است ولی بار معنوی بالایی دارد و حیطه اخلاق را هدف قرار داده است.
🌸به قول آقای دولابی خلاصه تمام علم اخلاق در همین دو کلمه مرنج ومرنجان است.
🌽داستان زیر به توصیه شیخ حسنعلی نخودکی اشاره دارد:
✍آخوند ملاعلی همدانی که از علمای طراز اول همدان است روزی در مشهد خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.
💚حاج شیخ حسنعلی در جواب میگوید: «مرنج و مرنجان».
🍎مرحوم آخوند ملاعلی همدانی میگوید: خب «مرنجان» راحت است، ما کاری میکنیم که خودمان را بسازیم و کسی را از خود ناراحت نکنیم، اهانت به کسی نمیکنیم، غیبت کسی را نمیکنیم و این را میشود انجام داد، اما «مرنج» را چکار کنیم؟ کسی به ما بدی میکند، غیبتمان را میکند، پولمان را میخورد، قهراً انسان رنجش پیدا میکند. میشود چنین چیزی که انسان نرنجد؟
🦋فرمودند: «بله»
🌷گفت: «چطور؟»
🔆فرمود: «خودت را کسی ندان»، عیب کار ما همینجا است. ما خودمان را کسی میدانیم. به ثروتمان، به علممان، به ریاستمان، به هر چیزی میبالیم. لذا هیچ کس جرات ندارد به ما تو بگوید.
⚜برمال و جمال خویشتن غرّه مشو
⚜کان را به شبیبرند و آن را به تبی
📜موعظه خوبان، ص ۷۱
آن خیل شهیدان همه شاگرد شمایند
ما نیز به پیکار، پی کار شمائیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت45 از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سرد
#طریق_عشق
#قسمت46
_بد بودن؟! کی گفته تو بدی دخترم؟!
_کسی نگفته...ولی اونی نیستم که باید باشم. میخوام مثل شما و مرصاد باشم.
_این خیلی خوبه باباجان! ولی...الگوت باید یکی دیگه باشه...من و داداش مرصادت خیلی کمتر از اون الگوهای اصلی هستیم...
_خب...الگوم باید کی باشه؟؟؟
_الگوت رو باید خودت انتخاب کنی. ولی میتونم راهنماییت کنم...
یه لبخند زدم و گونه بابا رو بوسیدم و کلی تو دلم قربون صدقهش رفتم.
_راستی بابا! شما...سیدجواد رو میشناسین دیگه...
_سیدجواد؟؟؟
_بله. پسر بیبی...
_خب، چی شد که به فکرش افتادی؟
_راستش، خیلی وقت بود فکرم رو مشغول کرده بود. از بچگی...ولی همه چی از اتاقی که برای شما و سیدجواد بود شروع شد...
و همه چی رو برای بابا توضیح دادم. بابا با دلتنگی داشت خاطرات گذشتهش رو تو ذهنش مرور میکرد و لبخند غریب و تلخی رو لب هاش بود. چشماش هم پر از اشک بودن و فقط یه تلنگر لازم بود برای فورانشون.
_من و سید جواد از برادر به هم نزدیک تر بودیم. هیچی نمیتونست بین ما فاصله بندازه. از وقتی رفتیم جبهه، سیدجواد از قبل هم بهتر شد. پرنده ای بود که پرواز میکرد تو آسمون عشق به خدا، ولی وقتی رفتیم جبهه، اوج گرفت و...دیگه بهش نرسیدم. به خاطر آمادگی و آموزش هایی که دیده بودیم، دیگه دوباره آموزش ندیدیم و توی عملیات اول که دو روز بعد از اعزام ما بود شرکت کردیم. حال و هوای اونجا واسه ما، بهشت بود...با هیچ قلم و هیچ زبونی نمیتونم اونجا رو، اون حس و حال رو برات توصیف کنم. سید جواد، تو همون ماموریت اول، به آرزوش رسید. آسمونی شد و قرارمون رو زیر پا گذاشت. قرار گذاشته بودیم تا تهش باهم باشیم. حتی باهم شهید بشیم. قرار نبود یکی زودتر بره و...اون یکی رو جا بزاره...ولی سیدجواد از من خیلی بهتر بود. من فقط ادعا بودم و بس...ولی اون، مرد عمل بود...مرد عمل...کسی نمیفهمید چیکار میکنه. مراقب همه کاراش بود. نمیخواست کسی متوجه بشه. نماز شب هاش، دعاهاش، همه دور از چشم ما بود که یه وقت ریا نشه. نمیخواست کسی بفهمه. قلبش خالص بود. مخلصانه واسه خدا بندگی میکرد. تو همه چی واسه خودش حد و حدود داشت. وقتی شهید شد، نمیدونستم چطوری برگردم و سرمو جلو بیبی گلنساء و حاج بهاءالدین بگیرم بالا...
_بابا......یعنی سیدجواد شهید شد؟...سه روز بعد از اعزامتون؟....اون....اون زد زیر قولش؟...قول داده بود برگرده...مگه نه؟! مگه قول نداده بود؟! باهم قول دادین!! بابا......
_آره بابا جان...باهم قول دادیم. اونم زد زیر قولش...ولی من برگشتم. بدون رفیقم...بدون داداشم...بدون سیدجواد...شرمنده برگشتم پیش خاله و عمو...قرار بود مراقب هم باشیم. ولی سیدجواد رفت...اون شهید شد...و من جا موندم...جا...موندم....
_اون...کجا شهید شد بابا؟!...
_شلمچه...کربلای عشق...
شلمچه؟! پس...رفتنم به اردوی راهیان نور اجباری بود. باید میرفتم و،،،سیدجواد رو بر میگردوندم. اون به بیبی جونم قول داده بود. باید به قولش عمل کنه. باید برگرده.
گونه خیس بابا رو بوسیدم.
_بابایی. اجازه میدین با معراج شهدا بریم راهیان نور؟
_راهیان نور؟ بله باباجان! چرا که نه؟
_ممنونم.
دستش رو بوسیدم و دویدم طرف اتاق تا به طهورا زنگ بزنم و بگم که میام. ولی دم در وایسادم و رو به بابا گفتم :_راستی! یادتون نره ها! من ریحانه ام!
_ریحانه....واسه عوض کردن اسمت چی میخوای بگی به مامانت ریـــــــــحانه خانــــــــم؟! بالاخره اسم تو رو اون انتخاب کرده ها!
_اوه! راست میگینا! اشکال نداره! فقط بابایی سها رو ریحانه خانم صدا میکنه.
_چشم ریحانه خانم بابا! میدونستی میخواستم اسمت رو بزارم ریحانه؟
_خب دیگه پس قرارداد پدر دختری هم امضا شد جاشم تو گاوصندوق قلبمونه. من برم به دوستم خبر بدم که میرم!
_برو بابا جان برو!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت47
_الو سلام طهورا خوبی؟ منم میااااااااام.
میام آخر رو با کلی شوق و ذوق گفتم.
_ببخشید! طهورا دستش بنده!
شوق و ذوقم خالی شد تو دره ی خجالت. وااااااای! این....کی بود؟؟؟؟؟
_بـ...ببخشید! شما؟
_طاها هستم خانم نیکونژاد!
هااااااااان؟؟؟(😱)
_بـ...ببخشید! گوشی طهورا دست شما چیکار میکنه؟ اصلا شما واسه چی گوشی رو جواب دادین؟ مگه اسم من رو صفحه نیوفتاده بود؟ لطفا گوشی رو بدین طهورا من حسابشو برسم.
_ببخشید خانم نیکونژاد. طهورا دستش بنده. نمیتونه صحبت کنه!
_صحیح! پس با اجازه!
_یاعلی...
وای خدا! خراب کردم! طهورا شهید نشی(🤦🏻♀)آخه آدم گوشیشو میده داداشش جواب بده؟!
پنج دقیقه در خلأ افکارم غرق بودم و داشتم ذره ذره آب میشدم از خجالت که گوشیم زنگ خورد.
این بار از سر احتیاط و خیلی باادب جواب دادم.
_بله بفرمایید؟
_سلاااااااام سها خانم! حال شما؟ شنیدم سوتی موتی دادی فراوون.
_طهورا خدا بگم چیکارت نکنه. آخه آدم گوشیشو میده دست داداشش؟ آبروم رفت خو! تو که میدونی من با تو چطوری حرف میزنم پشت تلفن.
_آره خب. ولی خودش گوشی رو برداشت. معذرت خواهی هم کرد گفت حواسش به شماره نبوده. وگرنه جواب نمیداد.
_خب حالا. آبرومو بردی. زنگ زدم بگم میام راهیان نور!
_وای جدی؟ ممنوووووووووون.
_تو چرا تشکر میکنی؟ من اونجا ماموریت دارم. باید یه کاری انجام بدم.
_امممم...ماموریت؟ در خدمتیم جناب سرهنگ سها نیکونژاد.
_راستش سرباز جان! مربوط میشه به پسر بیبی گلنساء. حالا باید همه چی رو برات حضوری توضیح بدم.
_به به! چی از این بهتر. فقط اینکه...اجازه هست بعد از جمع آوری اطلاعات، اونارو در اختیار بروبچ تفحص هم قرار بدیم؟ شاید به کارشون بیاد اگر جدید باشه.
_امممم...هنوز نمیدونم. ولی اگر شد حتما.
_چشم قربان. من کی دارم میمیرم از فضولی! کی برام تعریف میکنی این ماموریت جذاب رو؟
_هر وقت شما بگی فرمانده!
_فرمانده که شومایی آبجی! سربازتیم.
_اختیار دارین خواهر!
قرار شد برای نماز مغرب عشا بریم حسینیه معراج شهدا و باهم حرف بزنیم.
همه ماجرا رو واسه طهورا گفتم. حالش یه جوری بود. نمیدونم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و میگفت قدر اتاقی که توش هستی، خونه ای که توش نفس میکشی، وسایلی که ازشون استفاده میکنی و همهی کتابای اون کتابخونه ها رو بدون. نفس یه شهید بهش خورده.
_راستی طهورا!
_بله؟
_الگوی زندگیت کیه؟
_خب...چطور؟
_همین طوری! حالا تو بگو
_راستش، اول حضرت فاطمه(س) بعدش حضرت معصومه(س)...
_جدی؟ چه...قشنگ...
_تو چی؟
_خب...من هنوز الگویی ندارم. یعنی دارما. ولی بابا میگه اون و مرصاد به پای اون الگوهای اصلی نمیرسن. میخوام بدونم اون الگوهای اصلی کیا هستن!
_خب...من بهت نشون میدم...
_ممنون.
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
قلب تو مانند جیب توست و چنان چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی.
همسرت مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همانطور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانهات نخواهے بود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت47 _الو سلام طهورا خوبی؟ منم میااااااااام. میام آخر رو با کلی شوق و ذوق گفتم. _ببخ
#طریق_عشق
#قسمت48
_...میخوام بدونم اون الگو های اصلی کیا هستن!
_خب...من نشونت میدم...
_ممنون!
_حالا ولش کن. من گشنمه. پاشو بریم یه چیزی بخوریم. بحث اونقدر انرژی میگیره که ضعف کردم.
_طهورا تو چطوری هر چقدر میخوری چاق نمیشی؟ شیکمت مثل جاروبرقی میمونه!!!
_دست شوما درد نکنه سها خانم! جاروبرقی ام شدم دیگه.
_خب باشه بابا شوخی کردم ببخشید. پاشو بریم من به این جاروبرقی جونم یکم غذا بدم شیکمشو پر کنم! حالا چی میخوای عموجون؟؟
_برام بستنی بخر عمو سها! پاستیل و آبنبات چوبی هم میخوام.
_بعله دیگه! اینا جدیدا واسه رفع گشنگی مصرف میشه. پاشو! پاشو بریم برات بخرم عموجون
.......
قرار شد فردا بریم برای ثبت نام، اتاق برادر سجادی(😑) (هنوز به اسمش عادت نکردم. یعنی چی خب مثلا؟ برادر سجادی!😬). با مامان هم صحبت کردم. بالاخره بعد از کلی ناز و عشوه قبول کرد. انگار میخوام برم جبهه! والا!!!
مثل هر شب عکس شلمچه رو گذاشتم جلوم و تو خیال قدم زدن رو خاک هایی که تو هر یک سانتی متر مربعش حداقل یک قطره خون شهید هست غرق شدم. تو خیال غروب شب های جمعهش، شربت صلواتی، مداحی شهید گمنام، و گاهنگاهی که شنیده بودم شهید پیدا میکنن و حال و هوا یه جور خاصی عوض میشه!
هیچکدوم اینا رو ندیده بودم. و طعمش رو نچشیده بودم. ولی قلب بیتابم انگار اونجا زندگی میکرد و با لذت همه اینا آشنا بود.
یه نگاه به ساعت قدیمی انداختم. ساعت حدود 1:20 نیمه شب رو نشون میداد و چشمام از خستگی داشت بسته میشد. برای باز نگه داشتنشون نیاز به چوب کبریت داشتم. گوشی رو خاموش کردم و سرم رو گذاشتم رو بالش. دستامو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم.
_خدایا! من باید سیدجواد رو پیدا کنم. باید برش گردونم. کمکم کن....
چشمام کم کم گرم شد و نور چراغ مطالعه از نظرم محو....
.
تو تاریکی مطلق فرو رفته بودم. احساس خلأ میکردم. حس وحشت همه وجودم رو فرا گرفته بود و نمیدونستم به کجا فرار کنم. به هر سمتی میرفتم تاریکی محض بود. تا اینکه بعد کلی داد و فریاد باریکه نوری از دور پیدا شد.
سردرگم به سمت نور دویدم. یه دفعه کل فضای تاریک نور شد و نور. و دیدم رو خاک های شلمچه وایسادم. گنبد آبی از دور زیر تلألو نور خورشید برق میزد و خاک ها مثل طلا میدرخشیدن.
_بالاخره اومدی؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد