*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوپنجم💸
علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن!
_وای خدایا! خدایا ممنونم! قول میدم درست ازشون نگهداری کنم
با انگشت های مشتاقم پلاک سوخته رو لمس کردم. بند بند وجودم لرزید! احساس کردم یه حس غریب و شیرین تزریق شد به روحم!
پلاک رو کنار زدم و آلبوم رو برداشتم. بازش کردم و ورق زدم. عجب عکسای نابی! تو عکاسی که سر رشته داشته باشی، میفهمی کدوم عکس روح داره و کدوم باهات حرف میزنه!
با ورق زدن هر برگ، دریایی از عشق تو وجودم جاری میشد! عشقی که نمیدونستم منبعش کجاست و چطوری داره قلبم رو زیر و رو میکنه...
قبل از اینکه از شدت این حال و هوا اشک هام جاری بشن آلبوم رو با کلی کلنجار بستم و رفتم سراغ دفترچه خاطرات!
برش داشتم و جلد مقوایی قدیمیش رو لمس کردم. دفتر رو نزدیک صورتم کردم.
_وای خدا! چه بوی خوبی!!! بوی...بوی...کاغذ و گلاب...
بی صبرانه دفتر رو باز کردم. صفحه اولش با خط خیلی قشنگی نوشته بود :" نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد،،،عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...".
و پایینش :" یا اباصالح المهدی،،،ادرکنی..."
چه قشنگ!
برگه های کاهی و قدیمی رو ورق زدم و به خاطراتی که از شوق خوندنشون خواب نداشتم رسیدم...
_"نزدیک ده باری برای مطرح کردن قضیه جبهه پا پیش گذاشتم ولی نتونستم بگم. آخه چطوری؟!
دل به دریا زدم و کنار آقاجون که لب حوض داشت وضو میگرفت نشستم. تو دلم یا علی گفتم؛
_سلام آقاجون!
_سلام پسر جان!
_آقاجون...میگم که...چقدر تا اذان مونده؟!🙂
_حدود ۵ دقیقه!
_نه! ۴ دقیقه!!!
آقاجون خندید!
_از دست تو پسر! این نظم رو از پدر بزرگ شهیدت به ارث بردی!
_آقاجون! من بخوام برم جبهه...
_چــــــــــــــــے؟!
ای بابا! میزاشتی حرفمو تموم کنم آقاجون!!!
_بخوام برم جبهه...اجازه میدین؟!
_جبهه؟! داری شوخی میکنی؟! نــــــــــــــــه!!!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت35
#طریق_عشق طریق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوششم🖌
_آخه آقاجون!...
_آخه بی آخه! من تک پسرمو نمیفرستم جبهه!
_آقاجون...
نخیر! مثل اینکه فعلا کنار بیا نیست!! مثل اینکه خیلی عصبانیش کردم!
از جاش بلند و زیر لب زمزمه کرد:
_بنا به شهادت باشه، تو کوچه خیابونای تهران هم میشه شهید شد...
تو کوچه خیابونای تهران؟! شهادت؟! ولی...من که فقط واسه شهادت نمیرم! میرم واسه دفاع از وطنم!
پشت سرش راه افتادم. ولی چیزی نگفتم. به پله های ایوون که رسیدم...تازه فهمیدم چی گفت...
_سیدجواد! سیدجواد پسرم!
با صدای بیبی به خودم اومدم!
_بله؟! چی؟! چیزی گفتین مامان؟!
_کجایی پسر؟! ۱۰ دقیقهست وایسادی اونجا! به چی فکر میکنی مادر؟!
صالح دوید تو ایوون و بغل دست مامان وایساد.
_عاشق شده خاله. کم کم باید واسش آستین بالا بزنی.
مامان زد رو شونه صالح.
_نخیر! اول واسه تو آستین بالا میزنم آااااقاااا!
_ای بابا! خاله! من کجا زن گرفتن کجا؟! من باس ساقدوش سیدجواد بشم؛ نه اینکه سیدجواد ساقدوش من!
_استغفرالله! بسه بابا! اصلا هردوتاتون بچه این! شما رو چه به این حرفا؟!
_والا خاله! منم که میگم!
از دست این صالح. پامو رو پله اول که گذاشتم صدای اذان از مسجد چندتا کوچه اونورتر بلند شد.
_پاشو پاشو داش صالح که وقت اذانه! ساقدوش و زن و آستینم بزار دم تاقچه بعد نماز بهش میرسیم.
سر سجاده حسابی با حضرت علی اکبر ؏ و حضرت قاسم ؏ حرف زدم و درد دل کردم. شاید اونا بتونن آقاجونم مثل امام حسین ؏ راضی کنن...
هنوز سجادهم رو جمع نکرده بودم که صالح اومد تو.
_ای بابا! در رو واسه چی گذاشتن برادر من؟!
_ببخشید خب! دفعه دیگه در میزنم زود سجادهتو جمع کنی ریا نشه یه وقت.
_عه! این چه حرفیه؟! داشتم فکر میکردم
_شوخی کردم بابا! جنبهت کو؟!حالا به چی فکر میکردی؟!
_مهم نیست...
سجادهم رو جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق.
_زکی! داش جواد! ما رو قال میزاری؟! ببین! دیدی راست گفتم؟! این مهم نیست یعنی عاشق شدی!!!!!
_ای بابا! این چه حرفیه صالح؟! عشق و عاشقی کجا بود؟! اصلا این روزا وقت هست واسه عاشق شدن؟! اونقدر درگیر بسیج و کارای تدارکات هستیم که...
_چشم! فهمیدم! شما عاشق نشدی! ولی...
_ولی چی؟!
_ولی من عاشق شدم...
_هااااااااااااااااااااااان؟!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت36
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتسیوهشتم✅
_آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟!
آقاجون_فرق شما اینه که...
ولی دیگه ادامه نداد. مامان بی صدا داشت اشک میریخت و صالح دستاشو مشت کرده بود از حرص و عصبانیتی که داشت میریخت تو خودش.
_بابا! ما خونمون از جوونای امام حسین رنگی تره؟!
آقاجون_...هردوتون برین تو اتاقتون...
من و صالح بی هیچ حرفی رفتیم تو اتاق. هردومون اونقدری دپرس بودیم که اشتهای خوردن شام نداشتیم. مامان هنوزم داشت گریه میکرد و بابا هنوز تو فکر بود و اخماش تو هم. تا بعد از خوردن شام هیچکس هیچ حرفی نزد.
آقاجون_صالح، سیدجواد!
_بله آقاجون؟!...
صالح_بله عمو؟!..
آقاجون_بیاین بشینین اینجا! میخوام باهاتون حرف بزنم...
یه نگاه به صالح کردم. اونم استرس داشت. کنار دسته های مبل پیش پای بابا نشستیم.
_بفرمایید آقاجون!
آقاجون_من درباره شما دوتا فکر کردم...
من و صالح اول به هم نگاه کردیم و بعد به بابا.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
آقاجون_هنوز نمیدونم فرستادنتون به جبهه و تو دل خطر، اونم شماها که هنوز خیلی جوون و بیتجربه هستین. ولی...من تصمیمم رو گرفتم. فردا برای نماز ظهر و عصر میریم مسجد و با حاج آقا حرف میزنیم. هرچی حاج آقا بگه...
این خبر برای هردومون غافلگیر کننده بود. تو پوستمون نمیگنجیدیم ولی توانایی انجام هیچ واکنشی رو هم نداشتیم.
ولی...مامان...وقتی آقاجون گفت تصمیم گرفته و فردا رفتن یا نرفتنمون بستگی به نظر و حرف حاج آقا داره، باز صدای گریه ی مامان بلند شد و دلم من و صالح لرزید. خدایا! خودت تو این راه کمکمون کن! کمک کن مامان ازمون دل بِبُرّه...و...بابا راضی بشه...
پدر بزرگ...این یه قلم رو دیگه خودت راست و ریست کن...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت38
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیونهم✨
تا صبح خوابمون نبرد. دل تو دلمون نبود. از طرفی خوشحالی اینکه اگه حاج آقا نظرش مثبت باشه چـــــی مــــــــیشه(😍) از طرفی هم استرس اینکه حاج آقا نزاره، یا بزاره و بابا بزنه زیر حرفش...
بالاخره ظهر رسید و نیم ساعت قبل از اذان راهی مسجد شدیم. تو راه آقاجون تو فکر بود و من و صالح لبریز بودیم از انواع احساسات اونم از نوع شدید!
آقاجون رو به روی حاج آقا نشست.
بابا_سلام علیکم حاج آقا!
حاجی_و علیکم السلام! چه خبرا آقاسید؟!
بابا_الحمدلله! سلامتی شما ان شاء الله!
حاجی_خب آسید! درخدمتیم!
بابا_راستش حاجی...یه امری داشتم خدمتتون!...
حاجی_ان شاء الله که خیره! بفرمایید.
بابا_راسیتش حاج آقا،،، میخواستم شما بفرمایید که...راستش...شما بگید که من...بچه ها...راستش...حاج آقا بچه ها میخوان برن جبهه!....
وای آقاجون! جون به لبمون کردی تا این دو کلوم رو بگی!
حاج آقا برق خاصی تو چشماش موج زد و رو به ما لبخند زد.
حاجی_به به! پس پسرامون مـــــــــرد شدن! چه کاری از دست من ساختهست آقاسید؟!
بابا_حاجی میخواستیم شما بگی من پسرا رو بفرستم جبهه یا نه!!!؟؟؟
حاجی_والا...من چی بگم آخه! شما مختاری...
بابا_حاج آقا راستش دیروز که بچه ها گفتن میخوان برن، خیلی فکر کردم. ولی به نتیجه ای نرسیدم. یعنی دو دلم. صالح و سیدجواد هنوز خیلی خام و بی تجربه هستن.میترسم از پس خودشون بر نیان.
حاجی_اگه مشکل شما اینه که...تا جایی که من با آقاصالح و سیدجواد جان آشنا هستم، هردوشون پسر های آماده و فعالی هستن. نگران بی تجربگی شون نباشید. تو دوره های رزمایشی و آموزشی حضور فعال داشتن و عالی بودن. حالا خودتون میدونید.
بابا_آخه حاجی! میدون جنگ که بچه بازی نیست!
حاجی_بله! شما درست میفرمایید! ولی خب...
نخیر. مثل اینکه آقاجون نمیخواد رضایت بده! تو این لحظه متوسل شدیم به حضرت قاسم؏.
خدا خدا میکردیم که حاج آقا بتونه آقاجون رو راضی کنه. دپرس وایساده بودیم کنار دیوار و سرمون پایین بود.
حاج آقا_خب پسرا! نظر شما چیه؟! میتونین از پس خودتون بر بیاین؟! نمیترسین؟! جا نمیزنین؟!
_نه حاج آقا! ترس کجا بود!
صالح_حاجی توروخدا بزارین ما بریم! به حضرت زهرا قسـَ...
حاجی_عه پسر چرا قسم میدی؟! حرف اول و آخر رو باید آقاسید بزنه! من فقط نظرم رو گفتم!!!وگرنه من که کاره ای نیستم!...
دیگه اشکمون داشت درمیومد اونقدر التماس کردیم.
بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت39
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلویکم
_مامااااان. توروخدا گریه نکن. چیزی نشده که...
مامان_چیزی نشده؟! جفت دسته گلهام میخوان پر پر بشن، چیزی نشده؟!
صالح_واااای خاله حالا کو تا ما پر پر بشیم؟! اصلا ببین لیاقت شهادت رو میدن بهمون؟؟؟
_مامااااااان. جاااااان سیدجواد گریه نکن. گریه نکن دیگهههههههه.
مامان_من نمیزارم برین. مگه از رو جنازه من رد شین...
_وای مامااااان. نگو اینطوری دیگه. هنوز که آقاجون رضایت نداده.
مامان_بابات هم رضایت بده من نمیزارم.
صالح_ای بابا خاله. گریه نکن دیگه. اینطوری که ما با خیال راحت نمیتونیم بریم.
مامان_اصلا کی گفت با خیال راحت برین؟ حالا که اینطوری اونقدر گریه میکنم که نرین.
_ای بابا!
بد خلقی های بابا تموم شد، گریه های مامان شروع شد. مثل اینکه واقعا میخواد با گریه هاش مارو بند کنه اینجا.
نزدیک دو ساعت با صالح از مامان دلجویی کردیم. مگه گریهش بند میاومد؟! آخرشم بهش قول دادیم سالم برگردیم و گفتیم اصلا با این شرط آقاجون معلوم نیست بتونیم بریم یا نه!!!
رو پله ایوون نشستم و سرم رو بین دستام فرو کردم. صالح نشست کنارم و دست گذاشت رو شونم.
_غمت نباشه ها داداش. اگه خدا بخواد میریم.
_مگه گریه های مامان و شرط و شروط و بدخلقی آقاجون رو نمیبینی؟
_نگران نباش. من دلم روشنه.
یه لبخند تلخ تحویلش دادم و با هم رفتیم تو کتابخونه تا درباره یه کتاب جدید که صالح خریده بود حرف بزنیم.
ولی فکرم از جبهه جدا نمیشد که نمیشد. جبهه شده بود زندگیم. تا دو دقیقه وقت اضافه گیر میاوردم میرفتم سراغ مامان یا آقاجون تا باهاشون درباره جبهه حرف بزنم.
مامان و بابا هم میدیدن این اشتیاقمون رو. ولی دلشون راضی به رفتن نمیشد.
سجاده رو پهن کردم و شروع کردم درد و دل کردن با امام زمان عج. از یه جا دیگه اشک امونم رو برید. صدای ناله هام صالح رو هم از جاش بلند کرد. نشست کنارم و سرشو گذاشت رو شونهم و پا به پام گریه کرد. تا سحر اشک ریختیم و درد و دل کردیم. به حضرت علی اکبر؏ متوسل شدیم. به حضرت قاسم؏...به امام حسین؏...قلبم داشت از جاش کنده میشد. تحمل اینهمه درد رو نداشتم. جبهه شده بود خواب و بیداریم. صالح هم دست کمی از من نداشت. بیتاب بودیم. بعضی وقتا که نمیدونستیم چیکار کنیم پناه میبردیم به امامزاده...اونجا هم یه جور حالمون خراب بود و التماس میکردیم...
یک ماه خواب و خوراک نداشتیم. ولی باید میرسید روزی که بابا رضایت بده و مامان دل بکنه از دوتا عزیزدردونهش...
بابا_سیدجواد...صالح...
دویدیم تو نشیمن و نشستیم کنار پای آقاجون رو زمین.
_بله آقاجون؟
صالح_بله عمو جان؟
بابا_میدونم خیلی دلتون میخواد برین...
_فقط دلمون نمیخواد...جبهه شده زندگیمون آقاجون...نزاری بریم...
بابا_من رضایت میدم...
صالح از جا پرید.
صالح_چییییییییی؟ عمو جدی میگی؟؟؟؟؟؟؟
بابا_ولی باید بهم قول بدید...
_ما که شرط های شمارو قبول کردیم. قول هم روش...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت41
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#قسمتچهلودوم
بابا_از زن گرفتنتون گذشتم. هنوز خیلی بچه این. ولی...باید قول بدین برگردین...حداقل برگردین...
بابا هنوز دلش راضی نبود. این رو میشد از اندوه تو چشماش و غم لحنش فهمید.
هردومون لبخند زدیم. به طرف جانماز رو تاقچه رفتم و رو به قبله پهنش کردم.
خدایا شکرت...خدایا شکرت...خدایا ممنونم...سجده شکر به جا آوردم. دست آقاجون رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم رو شونه صالح و دوتایی فقط گریه کردیم. اشک شوق....
خدایا هیچ اشکی تو دنیا اشک غم نباشه...
_سیدجواد گریه نکن...خدا قبولمون کرد واسه بندگیا...
_صالح خداروشکر...خداروشکر...خداروشکر صالح...
_آره داداش...خداروشکر...
سرم رو از رو شونهش برداشتم. مامان تو چارچوب در وایساده بود و بی صدا اشک میریخت و نگاهمون میکرد.
خدایا...دل مامان رو هم راضی کن...
خواستم برم دستشو ببوسم، ولی قبل از اینکه قدم بردارم طرفش از نگاه ملتمسم فرار کرد.
زیپ ساکم رو بستم و یه نفس راحت کشیدم. خدایا شکرت. خیلی شکرت...
ساک رو کنار صندلی میز تحریرم گذاشتم و رفتم پیش مامان. از روزی که به بابا قول دادیم برگردیم و اجازه رفتنمون رو داد، کار هر دقیقهش شده گریه. حتی غذاهاش رو هم با نمک اشکش درست میکنه...
دستمو انداختم دور گردنش و گونهش رو بوسیدم.
_مامااااان! قربونت برم من گریه نکن دیگه...
_گریه نکنم؟! دسته گل هام دارن میرن تو دل خمپاره...گریه نکنم؟! دو تا جوون رعنام میخوان پر پر بشن گریه نکنم؟! هنوز رخت دومادی تنتون نکردم...گریه نکنم؟!
_ای بابا مامان. ما که هنوز شهید نشدیم. اصلا ببین لیاقت شهادت رو داریم؟ ما که قول دادیم برگردیم. مامان اینطوری گریه کنی شفاعتت نمیکنما...
با این حرفم گریش شدید تر شد.
_وای خدا! مامان جووووون من گریه نکن.
_الکی جون خودت رو قسم نخور.
_چشم...شما گریه نکن دیگه. مامان من اینطوری عذاب وجدان میگیرما. فردا دارم راهی میشما. اینطوری که خدا پسرت رو نمیخره...
دیگه هیچی نگفت. رفت تو فکر. دوباره گونهش رو بوسیدم، یه ناخونک از سیب زمینی های تو ماهیتابه که حسابی هم چشمک میزدن و ترد شده بودن زدم و واسه فرار کردن از کفگیر مامان که مغزم رو هدف گرفته بود دویدم طرف راهرو.
_از دست تو. انگار هنوز چهارسالشه. هنوز ناخونک میزنه به غذا...
با خنده پشت دیوار قایم شدم و سرم رو از چارچوب در آشپزخونه کردم تو. با خنده گفتم :_بخند دیگه. دلم واسه خنده هات تنگ شده هاااا
لبخند زد.
_قربون اون خنده های دلبرت بشم من مامان جونم! بابا حق داشت عاشقت بشه ها!!
اوه اوه. کفگیر که به پرواز در اومد واسه کوتاه کردن زبون درازم سرم رو دزدیدم و پریدم تو اتاق.
مامان از آشپزخونه گفت :_این فضولیا به شما نیومده آقاپسر...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت42
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلوسوم
ساک جبهه رو انداختم رو شونهم و بند پوتین هامو بستم. رو کردم به مامان.
_مامان...حلال کن...
چشماش پر بود از اشک. زبونش برای خداحافظی نمیچرخید. بابا هم بغض کرده بود.
_آقاجون...ببخشید اذیتتون کردم...حلال کنین...
صالح دست گذاشت رو شونهم.
_خلاصه...ما دیگه رفتنی شدیم خاله جان...خداحافظتون عمو...حلال کنین...شما به گردن من خیلی حق دارین...من مدیون شمام...
اشک های مامان جاری شد و پرده ی اشک های بابا دریده...منم بغض کرده بودم. ولی جاش نبود. اگه اشکم خودش رو به مامان نشون میداد، دلش دیگه اصلا راضی نمیشد.
_بریم داداش. نمیرسیما. یاعلی عموجان...خدا نگهدارتون باشه خاله...
دست مامان بابا رو بوسیدم و محکم بغلشون کردم.
تو اتوبوس اعزام یه جا پیدا کردیم و نشستیم. مفاتیحم رو در آوردم و شروع کردم خوندن زیارت آل یاسین. دلم لک زده بود واسه جمکران. سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و خیره شدم به خانواده هایی که داشتن بچه هاشون رو بدرقه میکردن. من و صالح از بابا و مامان خواستیم نیان واسه بدرقه. نمیخواستم دم آخر دلم گیر باشه پیششون.
_از الان دلت تنگ شده؟
_آره...
_هم...چی بگم؟
_هیچی...فقط خوشحالم...
_سیدجواد...خدا قبول کرده نوکریش رو تو جبهه بکنیم. امام حسین به نوکری قبولمون کرده. حضرت زهرا خریده ما رو. امام زمان به سربازی قبولمون کرده. باید سربازای خوبی باشیما...
_صالح...تو خیلی خوبی...خیلی از من جلویی...بهت غبطه میخورم...
_نه...اینطوری نگو سیدجواد...من خوب نیستم...تو خیلی بهتری...باشه؟ دیگه دربارهش حرف نزن...
خدایا، خودت قبول کن این جهاد رو. قدم میزارم تو راه در راه تو، قربه الی الله..."
دفتر رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم. تسبیح سبز رو به سینه فشردم و مثل هر شب، شروع کردم به درد و دل کردن با سیدجواد.
_آقاسیدجواد...پسر بیبی گل نسام...آخه کجایی؟ از اینجا به بعد که هیچی ننوشتی...اخه من از کجا گیرت بیارم؟ هان؟ شب بخیر...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت43
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلوچهارم
کتاب تست ادبیات رو که جلوم بود بستم و سرم رو گذاشتم رو میز. نزدیک چند هفته ای بود که داشتم دفتر خاطرات سیدجواد رو میخوندم. ولی حالا نزدیک یک هفته بود که داشتم دنبال بقیش میگشتم. ولی نبود که نبود. انگار وقت نکرده بود بنویسه.
داشتم به سوژه تکراری این یک ماه فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_...
_سلام طهورا جان.
_...
_چی؟
_...
_خب آخه چی مژده بدم؟ یه روز کافه مهمون من! خوبه؟ حاله بگو دیگه.
_...
_چییییییی؟! راهیان نور؟ خب....
_...
_چرا چرا! خیلی خوشحال شدم. ولی...من که با اینجور جاها آشنا نیستم! تازه. چادری هم نیستم!...
_...
_مطمئنی؟
_...
_باشه. ممنونم. پس یک ساعت دیگه میبینمت.
_...
_خدافظ...
راهیان نور...یعنی منم میتونم برم؟
عکس شلمچه رو که توی یکی از کانال های مذهبی تو گوشیم دیده بودم و ذخیره کرده بودمش گذاشتم جلوم خیره شدم بهش.
_شلمچه جان. اشکالی نداره منم بیام؟ آخه من که چادری نیستم. اونقدرا هم مذهبی نیستم. فقط نماز میخونم. همین. خب خجالت میکشم اینطوری که...
از رو صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. بیبی گلنساء داشت تو حیاط پشتی به مرغ و خروسا دونه میداد.
پنجره رو باز کردم و صداش کردم
_بیبی!!!
برگشت نگام کرد. لبخند زد و گفت :_جانم مادر؟
_بیبی! میگم که...راهیان نور چطوریه؟
بیبی یکم فکر کرد و کاسه دونه هارو گذاشت رو پله.
_خب....نمیدونم...
_مگه شما نرفتین؟
_رفتم. ولی خودت باید بری و حال و هواش رو تجربه کنی.
_خب میخوام بدونم. نمیشه یکم بگین ازش؟
_بزا بیام تو. میگم برات.
از دور برای بیبی گلنساء مهربونم بوس فرستادم و گفتم :_ممنووووووونم!
بیبی رو مبل نشست و منم کنار پاش نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوش.
_خب مادر. چی بگم برات از کربلای ایران؟
_نمیدونم بیبی...فقط ازش برام بگو. دلم تنگه...
_اونجا سرزمین عشقه مادر. جایی که جوون های این خاک پرپر شدن. به خاطر هدف مقدسشون. به خاطر ناموسشون. به خاطر دفاع از وطنشون. اونا جنگیدن تا یه متجاوز نتونه به ناموسشون چپ نگاه کنه. اونجا مرد پرورش داده. شیر مرد پرورش داده. هزاران جوون و پیر عاشق و عارف رو تو آغوش گرفته. هزاران جوون گمنام...مثل پسرم...
وقتی گفت مثل پسرم، اشک تو چشماش جاری شد رو گونه های پر چین و چروکش. چقدر دوست داشتم برم. ولی خودم رو لایق اون خاک نمیدونستم. شاید اونقدر گناه کرده بودم که جام اونجا نبود. ولی...
_اونجا غیر قابل توصیفه دخترکم...اونجا...کربلاییه که علی اکبر ها توش اربا اربا شدن...
دل بیتابم همین غیر قابل توصیف رو لازم داشت تا تشنه تر بشه واسه دیدن و قدم گذاشتن رو اون خاک. و چشم پر از اشکم کربلا رو لازم داشت تا فوران کنه...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت44
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلوپنجم
از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سردرگمم رو نوازش میکرد.
"کربلا....دلتنگی....بین الحرمین....حرم....و....اربعین...."
از وقتی عکس های حرم رو میدیدم و شرح حال دلتنگی واسه دیدنش رو میخوندم، حالم یه جوری میشد. نمیدونم...دلم میگرفت. دلم میخواست واسه یک بار هم که شده کربلا رو ببینم. یک بار فقط تو بین الحرمین سلام بدم و خیره به گنبد با امام حسین ع درد و دل کنم. بگم از چیزی که هستم راضی نیستم. میخوام خوب باشم. نمیخوام اینطوری باشم. میخوام مثل مرصاد باشم. مثل بابا...اونی که بابا و مرصاد دوست دارن...
از اون موقع دلم خیلی بیتابی میکرد واسه کربلا و حرم. یاد بچگیام میافتادم که عاشق امام حسین بودم. اون موقع ها که میرفتم با بابا و مامان هیئت. چای روضه هورت میکشیدم و قند روضه تو دهنم آب میکردم. گذشته ام، معصومیتم، پاکیم تازه داشت یادم میاومد. چی شد که عوض شدم؟
دلم مثل بچگیام امام حسین ع رو دوست داشت. من عوض شده بودم، ولی اون هنوز رفیق بچگیام بود...
دستم رو گذاشتم زیر چونم و خیره شدم به چشمای طهورا که از خوشحالی برق میزدن.
_خب سها خانوم. نگفتی! میای یا نه؟
_خب...من نمیدونم...نمیدونم میتونم بیام نه...
_یعنی فکر میکنی خانوادهت اجازه نمیدن؟
_نه نه. مشکل اونا نیستن. خودم تردید دارم...
_عه؟! خب چرا؟ تو که دوست داشتی مناطق جنگی رو ببینی!!!
_اره. هنوزم دوست دارم. ولی طهورا...سردرگمم...
_آخه سردرگم چی خواهری؟! مشکلت چیه قربونت برم؟
_طهورا نمیدونم چم شده! نمیخوام اینطوری باشم. میخوام خوب باشم. مثل تو. مثل مرصاد. مثل بابام. اونی بشم که خدا دوست داره...کمکم کن...دارم دیوونه میشم...
_سها...اینکه میخوای خوب بشی خیلی خوبه. تو قلب پاک و نیت خالصی داری. مطمئنم ائمه ع و شهدا کمکت میکنن. مطمئنم.
_ممنون که بهم قوت قلب میدی و کمکم میکنی. من مدیونتم طهورا...
_ای بابا! این چه حرفیه؟! اینطوری ناراحت میشما! وظیفهمه. ما مگه رفیق نیستیم؟ خب باید همدیگه رو بکشیم بالا! تنها تا خدا نمیشه رفت خواهری!♡
چقدر این حرفش شبیه حرف بابا به سیدجواد بود...
بعد از کلی صحبت کردن با طهورا قرار شد درباره راهیان نور رفتن بیشتر فکر کنم. منم قول دادم که حتما به طهورا خبر بدم.
سوییشرتم رو آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. مغزم اونقدر پر بود از سوالات مختلف و کلی فکر و خیال که نمیدونستم اول به کدوم فکر کنم.
دفترچه گلگلیم رو درآوردم و فکر هام رو دسته بندی کردم.
اول راهیان نور
دوم پیدا کردن ادامه خاطرات سیدجواد
سوم خوندن واسه کنکور
چهارم تکمیل پوستر های بچه های تفحص
دفترچه رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. چشمامو بستم و فکرکردن به راهیان نور رو شروع کردم.
ولی خیلی طول نکشید که خوابم برد و فکر کردنم نصفه نیمه موند.
با صدای در از خواب پریدم.
_هان؟ نه! بله؟...
_منم مادر. بابات اومده بهت سر بزنه.
وای خدا! عجب غافلگیری ای! چقدر دلم براش تنگ شده بود.
سریع از تخت پریدم بیرون. موهامو که یکم بهم ریخته شده بود مرتب کردم و دویدم بغل بابا.
_وای بابایی دلم برات تنگ شده بود...
_منم همین طور ریحانه بابا!
ریحانه؟! چه اسم قشنگی!
_بابایی!
_جونم باباجان؟!
_بابا دیگه صدام کن ریحانه! میخوام گل بهشتی باشم. بسه دیگه بد بودن....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت45
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلوششم
_بد بودن؟! کی گفته تو بدی دخترم؟!
_کسی نگفته...ولی اونی نیستم که باید باشم. میخوام مثل شما و مرصاد باشم.
_این خیلی خوبه باباجان! ولی...الگوت باید یکی دیگه باشه...من و داداش مرصادت خیلی کمتر از اون الگوهای اصلی هستیم...
_خب...الگوم باید کی باشه؟؟؟
_الگوت رو باید خودت انتخاب کنی. ولی میتونم راهنماییت کنم...
یه لبخند زدم و گونه بابا رو بوسیدم و کلی تو دلم قربون صدقهش رفتم.
_راستی بابا! شما...سیدجواد رو میشناسین دیگه...
_سیدجواد؟؟؟
_بله. پسر بیبی...
_خب، چی شد که به فکرش افتادی؟
_راستش، خیلی وقت بود فکرم رو مشغول کرده بود. از بچگی...ولی همه چی از اتاقی که برای شما و سیدجواد بود شروع شد...
و همه چی رو برای بابا توضیح دادم. بابا با دلتنگی داشت خاطرات گذشتهش رو تو ذهنش مرور میکرد و لبخند غریب و تلخی رو لب هاش بود. چشماش هم پر از اشک بودن و فقط یه تلنگر لازم بود برای فورانشون.
_من و سید جواد از برادر به هم نزدیک تر بودیم. هیچی نمیتونست بین ما فاصله بندازه. از وقتی رفتیم جبهه، سیدجواد از قبل هم بهتر شد. پرنده ای بود که پرواز میکرد تو آسمون عشق به خدا، ولی وقتی رفتیم جبهه، اوج گرفت و...دیگه بهش نرسیدم. به خاطر آمادگی و آموزش هایی که دیده بودیم، دیگه دوباره آموزش ندیدیم و توی عملیات اول که دو روز بعد از اعزام ما بود شرکت کردیم. حال و هوای اونجا واسه ما، بهشت بود...با هیچ قلم و هیچ زبونی نمیتونم اونجا رو، اون حس و حال رو برات توصیف کنم. سید جواد، تو همون ماموریت اول، به آرزوش رسید. آسمونی شد و قرارمون رو زیر پا گذاشت. قرار گذاشته بودیم تا تهش باهم باشیم. حتی باهم شهید بشیم. قرار نبود یکی زودتر بره و...اون یکی رو جا بزاره...ولی سیدجواد از من خیلی بهتر بود. من فقط ادعا بودم و بس...ولی اون، مرد عمل بود...مرد عمل...کسی نمیفهمید چیکار میکنه. مراقب همه کاراش بود. نمیخواست کسی متوجه بشه. نماز شب هاش، دعاهاش، همه دور از چشم ما بود که یه وقت ریا نشه. نمیخواست کسی بفهمه. قلبش خالص بود. مخلصانه واسه خدا بندگی میکرد. تو همه چی واسه خودش حد و حدود داشت. وقتی شهید شد، نمیدونستم چطوری برگردم و سرمو جلو بیبی گلنساء و حاج بهاءالدین بگیرم بالا...
_بابا......یعنی سیدجواد شهید شد؟...سه روز بعد از اعزامتون؟....اون....اون زد زیر قولش؟...قول داده بود برگرده...مگه نه؟! مگه قول نداده بود؟! باهم قول دادین!! بابا......
_آره بابا جان...باهم قول دادیم. اونم زد زیر قولش...ولی من برگشتم. بدون رفیقم...بدون داداشم...بدون سیدجواد...شرمنده برگشتم پیش خاله و عمو...قرار بود مراقب هم باشیم. ولی سیدجواد رفت...اون شهید شد...و من جا موندم...جا...موندم....
_اون...کجا شهید شد بابا؟!...
_شلمچه...کربلای عشق...
شلمچه؟! پس...رفتنم به اردوی راهیان نور اجباری بود. باید میرفتم و،،،سیدجواد رو بر میگردوندم. اون به بیبی جونم قول داده بود. باید به قولش عمل کنه. باید برگرده.
گونه خیس بابا رو بوسیدم.
_بابایی. اجازه میدین با معراج شهدا بریم راهیان نور؟
_راهیان نور؟ بله باباجان! چرا که نه؟
_ممنونم.
دستش رو بوسیدم و دویدم طرف اتاق تا به طهورا زنگ بزنم و بگم که میام. ولی دم در وایسادم و رو به بابا گفتم :_راستی! یادتون نره ها! من ریحانه ام!
_ریحانه....واسه عوض کردن اسمت چی میخوای بگی به مامانت ریـــــــــحانه خانــــــــم؟! بالاخره اسم تو رو اون انتخاب کرده ها!
_اوه! راست میگینا! اشکال نداره! فقط بابایی سها رو ریحانه خانم صدا میکنه.
_چشم ریحانه خانم بابا! میدونستی میخواستم اسمت رو بزارم ریحانه؟
_خب دیگه پس قرارداد پدر دختری هم امضا شد جاشم تو گاوصندوق قلبمونه. من برم به دوستم خبر بدم که میرم!
_برو بابا جان برو!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت46
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلوهفتم
_الو سلام طهورا خوبی؟ منم میااااااااام.
میام آخر رو با کلی شوق و ذوق گفتم.
_ببخشید! طهورا دستش بنده!
شوق و ذوقم خالی شد تو دره ی خجالت. وااااااای! این....کی بود؟؟؟؟؟
_بـ...ببخشید! شما؟
_طاها هستم خانم نیکونژاد!
هااااااااان؟؟؟(😱)
_بـ...ببخشید! گوشی طهورا دست شما چیکار میکنه؟ اصلا شما واسه چی گوشی رو جواب دادین؟ مگه اسم من رو صفحه نیوفتاده بود؟ لطفا گوشی رو بدین طهورا من حسابشو برسم.
_ببخشید خانم نیکونژاد. طهورا دستش بنده. نمیتونه صحبت کنه!
_صحیح! پس با اجازه!
_یاعلی...
وای خدا! خراب کردم! طهورا شهید نشی(🤦🏻♀)آخه آدم گوشیشو میده داداشش جواب بده؟!
پنج دقیقه در خلأ افکارم غرق بودم و داشتم ذره ذره آب میشدم از خجالت که گوشیم زنگ خورد.
این بار از سر احتیاط و خیلی باادب جواب دادم.
_بله بفرمایید؟
_سلاااااااام سها خانم! حال شما؟ شنیدم سوتی موتی دادی فراوون.
_طهورا خدا بگم چیکارت نکنه. آخه آدم گوشیشو میده دست داداشش؟ آبروم رفت خو! تو که میدونی من با تو چطوری حرف میزنم پشت تلفن.
_آره خب. ولی خودش گوشی رو برداشت. معذرت خواهی هم کرد گفت حواسش به شماره نبوده. وگرنه جواب نمیداد.
_خب حالا. آبرومو بردی. زنگ زدم بگم میام راهیان نور!
_وای جدی؟ ممنوووووووووون.
_تو چرا تشکر میکنی؟ من اونجا ماموریت دارم. باید یه کاری انجام بدم.
_امممم...ماموریت؟ در خدمتیم جناب سرهنگ سها نیکونژاد.
_راستش سرباز جان! مربوط میشه به پسر بیبی گلنساء. حالا باید همه چی رو برات حضوری توضیح بدم.
_به به! چی از این بهتر. فقط اینکه...اجازه هست بعد از جمع آوری اطلاعات، اونارو در اختیار بروبچ تفحص هم قرار بدیم؟ شاید به کارشون بیاد اگر جدید باشه.
_امممم...هنوز نمیدونم. ولی اگر شد حتما.
_چشم قربان. من کی دارم میمیرم از فضولی! کی برام تعریف میکنی این ماموریت جذاب رو؟
_هر وقت شما بگی فرمانده!
_فرمانده که شومایی آبجی! سربازتیم.
_اختیار دارین خواهر!
قرار شد برای نماز مغرب عشا بریم حسینیه معراج شهدا و باهم حرف بزنیم.
همه ماجرا رو واسه طهورا گفتم. حالش یه جوری بود. نمیدونم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و میگفت قدر اتاقی که توش هستی، خونه ای که توش نفس میکشی، وسایلی که ازشون استفاده میکنی و همهی کتابای اون کتابخونه ها رو بدون. نفس یه شهید بهش خورده.
_راستی طهورا!
_بله؟
_الگوی زندگیت کیه؟
_خب...چطور؟
_همین طوری! حالا تو بگو
_راستش، اول حضرت فاطمه(س) بعدش حضرت معصومه(س)...
_جدی؟ چه...قشنگ...
_تو چی؟
_خب...من هنوز الگویی ندارم. یعنی دارما. ولی بابا میگه اون و مرصاد به پای اون الگوهای اصلی نمیرسن. میخوام بدونم اون الگوهای اصلی کیا هستن!
_خب...من بهت نشون میدم...
_ممنون.
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت47
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتچهلوهشتم
_...میخوام بدونم اون الگو های اصلی کیا هستن!
_خب...من نشونت میدم...
_ممنون!
_حالا ولش کن. من گشنمه. پاشو بریم یه چیزی بخوریم. بحث اونقدر انرژی میگیره که ضعف کردم.
_طهورا تو چطوری هر چقدر میخوری چاق نمیشی؟ شیکمت مثل جاروبرقی میمونه!!!
_دست شوما درد نکنه سها خانم! جاروبرقی ام شدم دیگه.
_خب باشه بابا شوخی کردم ببخشید. پاشو بریم من به این جاروبرقی جونم یکم غذا بدم شیکمشو پر کنم! حالا چی میخوای عموجون؟؟
_برام بستنی بخر عمو سها! پاستیل و آبنبات چوبی هم میخوام.
_بعله دیگه! اینا جدیدا واسه رفع گشنگی مصرف میشه. پاشو! پاشو بریم برات بخرم عموجون
.......
قرار شد فردا بریم برای ثبت نام، اتاق برادر سجادی(😑) (هنوز به اسمش عادت نکردم. یعنی چی خب مثلا؟ برادر سجادی!😬). با مامان هم صحبت کردم. بالاخره بعد از کلی ناز و عشوه قبول کرد. انگار میخوام برم جبهه! والا!!!
مثل هر شب عکس شلمچه رو گذاشتم جلوم و تو خیال قدم زدن رو خاک هایی که تو هر یک سانتی متر مربعش حداقل یک قطره خون شهید هست غرق شدم. تو خیال غروب شب های جمعهش، شربت صلواتی، مداحی شهید گمنام، و گاهنگاهی که شنیده بودم شهید پیدا میکنن و حال و هوا یه جور خاصی عوض میشه!
هیچکدوم اینا رو ندیده بودم. و طعمش رو نچشیده بودم. ولی قلب بیتابم انگار اونجا زندگی میکرد و با لذت همه اینا آشنا بود.
یه نگاه به ساعت قدیمی انداختم. ساعت حدود 1:20 نیمه شب رو نشون میداد و چشمام از خستگی داشت بسته میشد. برای باز نگه داشتنشون نیاز به چوب کبریت داشتم. گوشی رو خاموش کردم و سرم رو گذاشتم رو بالش. دستامو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم.
_خدایا! من باید سیدجواد رو پیدا کنم. باید برش گردونم. کمکم کن....
چشمام کم کم گرم شد و نور چراغ مطالعه از نظرم محو....
.
تو تاریکی مطلق فرو رفته بودم. احساس خلأ میکردم. حس وحشت همه وجودم رو فرا گرفته بود و نمیدونستم به کجا فرار کنم. به هر سمتی میرفتم تاریکی محض بود. تا اینکه بعد کلی داد و فریاد باریکه نوری از دور پیدا شد.
سردرگم به سمت نور دویدم. یه دفعه کل فضای تاریک نور شد و نور. و دیدم رو خاک های شلمچه وایسادم. گنبد آبی از دور زیر تلألو نور خورشید برق میزد و خاک ها مثل طلا میدرخشیدن.
_بالاخره اومدی؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت48