eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
313 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت78 - این همه آرزوشو یک جا به باد نده... مامان آروم تر شد ولی هنوز گریه می‌کرد. مدام
- چرا میخندی؟ - با من کار نداره که! - پس چیکار دارن اینجا؟ - حواسم نبود تاحالا نرفتی..یه برادر همراه اتوبوس خانما هست همیشه. به عنوان رابط و مسئول بعضی کارا! - اوم...مسئول اتوبوس ما برادر شماست؟ - آره دیگه! مسئول اون یکی اتوبوس هم طاها گفت یکی از دوستاشونه. فکر کنم...اممم...آقای...چی بود اسمش؟!... - خب بابا بیخیال... شونه بالا انداخت و رفت پایین تا ادامه بند کفشاشو ببنده. منم تکیه دادم و سرمو به پنجره گذاشتم و مشغول تماشای بقیه شدم که میخواستن سوار بشن. لبخند غیرارادی ای روی لب هام خودنمایی می‌کرد. بالاخره راه افتادیم. آقا طاها هم یه سری کار ها از قبیل آمار گرفتن‌ و اینجور کارها رو‌ انجام داد و گوشیش رو به سیستم اتوبوس وصل کرد و مداحی شروع کرد به خوندن. کاروان مداح و روحانی مبلغ داشت ولی هردو اتوبوس آقایون بودن. همسر حاج آقای مبلغ کاروان هم برای خانم ها اومده بود و تو اتوبوس ما بود. حاج آقای مبلغ یه طلبه جوونِ لاغر و قد بلند بود. خانمش هم یه دختر معصوم و مهربون و خیلی خونگرم که طلبه بود. بهشون میگفتیم حاج آقا و سما جون. سما جون خودش خواسته بود باهاش راحت باشیم. ماهم با کمال میل قبول کردیم اینقدر صمیمانه صداش کنیم. هنوز بچه نداشتن و طبق آماری که چند تا از دخترا در آورده بودن دو سال بود ازدواج کرده بودن و خونه‌شون هم خیلی از مزار شهدا دور نبود. هنوز تو خیابون های تهران بودیم‌ که حوصله‌م به شدت سر رفت و برای فرار کردن از بدخلقی ای که قرار بود بیاد سراغم به بستن چشمام و گوش دادن به مداحی و ترجیحا بعدش هم خواب پناه بردم. ولی صدای همهمه بچه ها که بغل گوشم بود اجازه خوابیدن نمیداد... *** - سها! سها جان. سها آبجی بیدار شو! به زحمت چشمای خستم رو باز کردم و به چهره ی مهربون طهورا که مقابل صورتم بود و لبخند می‌ریخت تو چشمای خمارم نگاه کردم. - چی شده؟ - بیدار نمیشی؟ نزدیک اذان داره میشه. اتوبوس نگه داشته کنار یه مسجد بریم وضو بگیریم‌ برای نماز آماده بشیم. با تعجب چشمامو مالیدم. - مگه چقدر خوابیدم؟ طهورا دست به سینه سری تکون داد و نچ نچی کرد. - میدونی چند ساعته از تهران خارج شدیم؟ و چند ساعته که تو خوابی؟ شمرده شمرده مثل گوینده های تلویزیون و رادیو ابروهاشو بالا داد و گفت : اینجا ، ____ ، نزدیک اذان ظهر هستیم در کاروان عشق. سریع لحنش رو تغییر داد و تند تر گفت : نکنه میخوای نمازت قضا بشه؟ زودباش دیگه! الان اذان میده! آروم خندیدم. از جام بلند شدم؛ کش و قوسی اومدم و با هم رفتیم پایین. حال و هوای کاروان دقیقا مثل کاروان اعزامی جنگ بود. صدای مداحی از بلندگوی سَیار قطع نمیشد و همه با شور و شوق خاصی در تکاپو بودن. دیدن این لحظات برام از عسل شیرین تر بود. وضو گرفتیم‌ و توی مسجد گوشه ای رو انتخاب کردم و نشستم. مهر و تسبیح رو جلوم گذاشتم و چند لحظه چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم. خدایا این سفر تا آخرش اینقدر شیرین باشه. یک آن وحشت پیدا نکردن سیدجواد و شرمنده برگشتن رعشه انداخت به جونم ولی زود به خودم قوت قلب دادم که اون زیر قولش نمیزنه...ولی اگر...بزنه چی؟... دوباره خودم رو سرزنش کردم که چرا دارم از اول نفوذ بد میزنم. هنوز تا شلمچه راه زیاده... نماز رو در اوج آرامش خوندم و با بچه ها دوباره سرجاهامون تو اتوبوس نشستیم. هنوز تکیه نداده بودم به پشتی صندلی که طاها با صدای بلند و رسایی اعلام کرد : خواهرا توجه کنید! برای اینکه زودتر برسیم و بتونید یکم استراحت کنید نمیتونیم خیلی توقف کنیم، پس ناهارتون رو براتون میارن توی ماشین میل میکنید.... صدای اعتراض چند نفر خیلی آهسته به گوش رسید ولی کاری پیش نبرد و طبق حرف های طاها بنا بر این شد که ناهار رو توی ماشین بخوریم تا قبل از اذان صبح برسیم‌ و استراحت کنیم تا برای برنامه ها که از صبح زود قرار بود شروع بشه خسته نباشیم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به طرف بچه ها برگردوندم. حالشون اونقدر خوب بود که تاحالا اینقدر پر انرژی ندیده بودمشون. بین خنده هاشون کم کم چشمام داشت گرم‌ میشد که مرضیه سقلمه ای به پهلوم زد و شاکی گفت : اول اینکه چقدر میخوابیییییی؟! بعدشم اینکه چرا ساکتی؟ تو بیشتر از همه‌مون منتظر راهیان نور بودیا! با سقلمه محکم و صدای بلندش خواب از سرم پرید. - خب...نمیدنم چرا اینقدر امروز میخوابم...واقعا دست خودم‌ نیست..خسته هم نیستما! ولی خوابم‌ میبره دیگه!... رقیه با همون لبخند مظلومش پرسید : خب حداقل یه چیزی بگو خوابت بپره دختر‌. دلمون برا شلوغ بازیات تنگ شد! بچه ها هم در تایید حرفش ازم شکایت کردن و گفتن که دیگه نمیزارن تا آخر روز بخوابم. منم مستاصل قبول کردم و پیوستم‌ به جمع شادشون. هرچند واقعا احساس خستگی میکردم!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
سرخی خرشید در کرانه افق، آهسته آهسته آسمون رو از آن خودش میکرد و آبی شیرینش به سرخی غروب، و بعد، تیرگی شب متمایل میشد. مثل تمام روز، تو افکار خودم غرق بودم و همه التماسم این بود که یک بار قبل از رسیدن از سیدجواد بپرسم چطوری باید پیداش کنم؟ برای پیدا کردنش چیکار باید بکنم؟ اصلا کاری باید انجام بدم یا نه؟ تو تک تک لحظه ها با تمام وجود احساس میکردم کنارمه و عطرش رو دورادور استشمام میکردم‌. ولی نمیدونستم چطوری باهاش حرف بزنم‌. صدای هیاهوی کاروان سیدجواد و دوستاش هر لحظه تو گوشم بود. انگار اتوبوسشون هم رکاب اتوبوس ما در حرکت بود و صدای خنده ها و شوخی هاشون گوش فلک رو نوازش می‌کرد. مداحی عوض شد و فضای جدیدی حکمرانیش به اتوبوس رو آغاز کرد. " ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش... بهر سرافرازی ببند بند شجاعت بر سرت بهر‌ ملاقات خدا بنما معطر پیکرت بربند کوله پشتی رزمنده همسنگرت بنما سلاحت امتحان آماده باش آماده باش ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش... بندید بند کفش ها با سرعت شیران نر بهر وداع آخرین بوسید روی یکدگر گویید با همسنگران آماده باش آماده باش ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش..." یکی از دخترا بی‌توجه به حضور طاها با صدای بلند گفت : ان شاء الله فتح قدس...! ظهور آقا...! سربازی امام زمان...! و همه یک‌صدا صلوات فرستادن. چفیه رو روی سرم کشیدم. چشمامو بستم و باز...در افکار خودم غوطه ور شدم. هزاران هزار فکر تو ذهن خسته و آشفته‌م می‌چرخید و هیچ اولویتی برای فکر کردن بهشون نداشتم. بی‌خبری تو این چند روز از مرصاد نگرانم کرده بود. هیچ اطلاعی از حالش نداشتم و قلبم مدام براش بی‌تابی می‌کرد...فقط این بی‌تابی ها قول داده بودن خودشون رو نشون ندن... پیچ و خم جاده حسابی دل و روده‌م رو بهم ریخته بود. حالت تهوع گرفته بودم و هیچ راه علاج فوری ای هم دم دست نبود. سرم رو روی زانوی طهورا گذاشتم و دلم رو سفت چسبیدم. - وای طهورا...دارم میمیرم...توروخدا بگو نگه داره... - یکم طاقت بیار الان یه جا میرسیم نگه میداره...! - نمیتونم...نمیتونم... - آروم باش الان‌ میگم اتوبوس رو نگه داره! آروم باش. - وای طهورا دارم‌ میمیرم... از دل‌پیچه و حالت تهوع به خودم می‌پیچیدم. طهورا سریع از جاش بلند شد بره پیش داداشش بلکه اتوبوس رو نگه دارن و از این حال نا به سامان نجات پیدا کنم. رقیه جلدی اومد نشست جای طهورا کنارم و سرمو تو بغل گرفت و نوازش کرد. - آروم باش الان نگه میداره. حالت خیلی بده؟ به زور لبخند زدم و به چشمای روشن و معصومش نگاه کردم. قهوه ای سوخته چشماش چنان مظلوم‌ میدرخشید که انگار بغض کرده و اشک راه نگاهش رو بسته بود. ولی اینطور نبود. از همیشه شاد تر بود... - وای حالم اصلا خوب نیست. ولی...مثل مامانا شدیا الان! گونه‌ش از خجالت سرخ شد و خندید. زیر نوازش های مادرانه‌ش داشتم آروم میشدم که هدیه با صدای نسبتا بلندی طهورا رو صدا زد : پس چی شد خواهر؟ مسدوم داریما! طهورا با احتیاط ولی سریع بین تکون تکون های ماشین طول راه رو طی کرد و به ما رسید. - الان میرسیم چه خبرتونه؟ طاها نگران شد میگه اتفاقی نیوفته برا دختر مردم؟! چشمکی بهم زد و با لبخند گفت : دخترِ مردم، حالت بهتره؟! دخترا ریز خندیدن. با کفر اخمی بهشون کردم‌ و بریده بریده گفتم: - من دارم اینجا جون میدم...اونوقت شما دارین... مرضیه - خب تو هم دو دقیقه آروم بگیر اینقدر وول نخور تا نگه داره! ناله ای کردم و سرمو تو کوله پشتیم فرو کردم. لعنت به این شانس که من دارم. جای استفاده کردن از این مسیر باید اینطوری با این بلا جون بدم؟ خدایا خودت ختم بخیرش کن!...میترسم خودمم به شلمچه نرسم چه برسه به اینکه سید جوادو برگردونم...ای خدااا.... اتوبوس ترمز کرد و مثل کوله پشتیم که وارونه شد بین صندلی ها کله پا شدم. هدیه نگران‌ گفت : وای خوبی؟ فکر کنم دیگه هیچی‌ از دل و روده‌ش باقی نموند!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت80 سرخی خرشید در کرانه افق، آهسته آهسته آسمون رو از آن خودش میکرد و آبی شیرینش به س
روی تخته سنگ کنار جاده نشستم و بطری آب رو از طهورا گرفتم. چند جرعه نوشیدم و صورتم رو بین دستام مخفی کردم. طهورا زیر گوشم زمزمه کرد : - دختر مردم!...بهتری؟ و چشمکِ همراه با لبخندی بهم زد. خیره نگاهش کردم. آروم و ریز خندید. - طهورا؟!... - ببخشید! گفتم یکم سرکار بزارمت شاید بهتر بشی. - ممنون واقعا... - خواهش میکنم نظر لطفتونه...دختر مردم... نگاه غضبناکی کردم بهش و رومو به طرف صخره ای که مقابلم قد کشیده بود و جوونه های سبز و کوچک از دل سنگلاخش بیرون اومده بودن کردم و چند ثانیه در سکوت به صدای ماشین هایی که میگذشتن گوش دادم... - آقا، اگر خانم حالشون بهتره راه بیوفتیم. دیر میشه ها! طاها که دورتر از ما ایستاده بود رو کرد به راننده و خیلی متین و با آرامش گفت : - اجازه بدید یکم دیگه استراحت کنن، بعد راه میوفتیم. نگران نباشید... با یکم هوای تازه حالم خیلی بهتر شد. از جام بلند شدم و دوباره فوران انرژی از وجودم شروع شد. چادرم رو تکوندم و گرد و خاکش رو پاک کردم. از کنار طهورا و طاها رد شدم و پله های اتوبوس رو بالا رفتم. طهورا هم بلافاصله دنبالم اومد ولی حرکت خاصی از طاها سر نزد. خیره به نقطه ای نامعلوم ایستاده بود و انگار قصد بالا اومدن نداشت. راننده یه ابروشو بالا انداخت و مشکوک نگاش کرد. - اخوی؟! کجایی؟! نمیخوای سوار شی؟ طاها سرش رو تکونی داد و از فکر و خیالات مبهمش جدا شد. لبخند ملایمی روی لب‌هاش نشست و چابک پرید بالا. سرجام نشستم و طهورا هم کنار من جا گرفت. یکباره اونقدر انرژی گرفته بودم که نمیدونستم باهاش چیکار کنم.! - میگم دخترا! پایه این یه بازی بکنیم؟! مرضیه - سها؟ خوبی؟ - آره! چطور؟ رقیه - آخه... طهورا - تا چند دقیقه پیش داشتی جون میدادیا! مطمئنی خوبی؟ خندیدم. به بازوی طهورا زدم. - آره خوبم. حالا هستین یا نه؟ بچه ها به هم نگاهی کردن و به علامت تایید ولی با تردید سر تکون دادن. هدیه - حالا چی بازی کنیم تو اتوبوس؟ - اممممم!... مرضیه - ‌اسم فامیل چطوره؟! بالاخره بعد چند تا بازی با یکیش موافقت کردیم و جمعمون یه حال دیگه به خودش دید. حال شیطنت من! آخییییییش! چند وقت بود اینطوری خوب نبودم؟!...خیلی وقت!... *** طاها ؛ ↯ مداحی رو عوض کردم و به تسبیح فیروزه ای توی دستم تابی دادم. ذکر صلوات از اول مسیر از لبم نیوفتاده بود و فکرم فقط پیش مقصد رویاییم بود. پارسال که جا موندم، عطشم برای رسیدن به شهدا چند برابر شد...انگار با جاموندن پارسال، بهم فهموندن که پسر! هنوز تا رسیدن به ما راه زیاد داری...طی کردن این راه الکی نیست! اخلاص و عمل میخواد...تلاش...عشق...راهت طولانیه آقاطاها...هنوز خیلی عقبی... همین برام بزرگترین تلنگر بود تا از اول شروع کنم؛ چون باید خودمو وقف این راه می‌کردم... حالا هم که جا موندن از مرصاد و سید سبحان، داره نابودم میکنه...آخه گیر کارم کجاست که همش جا میمونم؟!... دم و باز دم عمیقی به این افکار خانمه داد. البته فعلا! اینا چیزی نبود که بتونم از فکر کردن بهشون دست بردارم. برام مهم بود که چرا جا میمونم! چرا با این همه تلاش بازم جا می‌مونم؟! - میگم اخوی؛ خوبی؟ رو کردم به راننده که لبخند غریبی روی لباش بود. هرچی تلاش کردم بحث پیش‌رو رو حدس بزنم نشد که نشد. منم لبخند زدم در حالی که درونم چنان آشفته بود که یادم نمیومد لبخند حقیقی چطوریه؟ - الحمدلله. شما چطوری؟ - سیگار میخوای؟ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- سیگار میخوای؟ سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم. هه! سیگار؟ خدایی به قیافه‌م میخوره؟ - اممم...تاحالا امتحانش نکردم!... - میخوای یه نخ بدم؟ - خب...فعلا نه! الان تو ماشین شرایطش نیست. خانما هستن...میدونین که؟!... - آره خب! زشته جلو خانما. ولی هر وقت خواستی بگو بدم. حالتو بهتر میکنه از این حال هم در میای! خندیدم. خیلی مهربون به شونه‌ش زدم و با لبخند گفتم : - چشم حتما. خواستم بهتون میگم. با لبخند شونه بالا انداخت و راهش رو ادامه داد و منم به خطوط سفید وسط جاده چشم دوختم. هنوز خیلی نگذشته بود که دلشوره ی عجیبی تو دلم آشوب بزرگتری به پا کرد. اونقدر که همه فکر و خیال هام فراموش شد و فقط دنبال رفع هر اشکال کوچیکی بودم که ممکن بود برامون دردسر درست کنه. بقیه اتوبوس ها از ما جلوتر بودن و نمیدیدمشون. تو پیچ در پیچ جاده کوهستانی و تاریکی غروب هیچ دیدی نسبت بهشون نداشتم. بی معطلی گوشیم رو برداشتم و شماره حاج آقا مهدوی رو که تو اتوبوس برادرا بود گرفتم. - مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. لطفا بعدا تماس بگیرید... لب گزیدم و دوباره شماره رو گرفتم. و باز همین جمله تکراری! تو مخاطبین و آخرین تماس ها دنبال شماره محمدباقر، مسئول اون یکی اتوبوس خواهرا گشتم و بالاخره پیداش کردم. همونطور که استرس تو دل و روده‌م پیچ و تاب می‌خورد شماره‌ش رو گرفتم. ولی اونم در دسترس نبود. امیرعلی سجادی، مسئول اونیکی اتوبوس برادرا هم در دسترس نبود. هیچکس جواب نمیداد. ولی آخه چرا؟ به صفحه گوشی نگاه کردم. عقلتو به کار بنداز پسر! عجب سوال احمقانه ای!!! اینجا کوهه، تو جاده که آنتن نیست! طاها حواست کجاست؟ گیج شدیا! بی‌سیم رو از جیبم درآوردم و از علی خبر گرفتم. پشت آخرین اتوبوس که ما بودیم حرکت می‌کرد. با ماشین خودش. چون یه سری تدارکات و وسایل تو ماشین اون بود. مثل هر سال! علی و یکی از پسرا که رانندگی بلد بود تو اون ماشین بودن که هر چند ساعت برای رفع خستگی جاشون رو عوض کنن... - علی، داداش، از حاجی چه خبر؟ - طاها جان حاجی اینا خوبن...چیزی شده؟ - نه داداش. امیرعلی چطور‌؟ - همه چی مرتبه...محمدباقر هم... - خوبه...خداروشکر... - چیزی شده طاها جان؟ - نه علی جان خوبم...فقط...استرس دارم... صدای خش خش بی‌سیم اضطرابم رو بیشتر کرد. - ان شاء الله که خیره. صلوات بفرست... زیر لب صلوات فرستادم و بی‌سیم رو به جیبم برگردوندم. حرکت مدام و ضربه های پی در پی پنجه پام به زمین آخرشم اعصاب راننده رو خورد کرد. - گفتم که سیگار حالتو خوب میکنه. گوش ندادی! نگاهمو از جاده گرفتم و دستی به صورتم کشیدم. - عموجان شما لطفا حواست به رانندگی باشه. من خوبم دیگه! - هوم... صلوات...صلوات...صلوات...بلکه دل بی‌قرار و فکر بهم‌ریخته‌م آروم بشه. خدایا خودت ختم بخیرش کن. خودت سالم برسونمون به مقصد... تاریکی هوا جاده رو در خودش بلعیده بود. ماشین های زیادی تو جاده نبودن. سه تا اتوبوس دیگه هم سرعت کم کردن تا نزدیک به هم حرکت کنیم. خیالم کمی راحت تر شده بود ولی هنوز استرس داشتم. دلم میخواست طهورا بشینه کنارم و مثل همیشه با صدای گرمش و کلی شور و حال از روز گذشته‌ش حرف بزنه. ولی خب...خیلی امکان پذیر نبود... تو همین فکر بودم که طهورا خیلی آهسته و متین، کنارم نشست و با لبخند بهم سلام کرد. - چه خبر آقا طاها؟ چه می‌کنی تو حال خودت؟ خندیدم. عجب تله‌پاتی‌ای! یاد دوقلوهای افسانه ای افتادم! - اتفاقا همین حالا داشتم بهت فکر میکردم! - عه جدی؟ پس بی حکمت نبوده به دلم افتاد بیام بهت سر بزنم. - طهورا... با سکوت منتظر ادامه حرفم موند. خواستم از حال آشوبم بگم که راننده با وحشت و من و من روشو کرد طرفم و با رنگ پریده گفت : - اخوی!...تـ...ترمز...ترمز.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت82 - سیگار میخوای؟ سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم. هه! سیگار؟ خدایی به قیافه‌م میخور
- اخوی!..تـ...ترمز...ترمز... با تعجب به چشمای وحشت زده‌ش خیره شدم و گفتم : - ترمز چی؟ - ترمز بریده... از جام پریدم. یا حضرت عباس ع!... - چی؟ بریده؟ - آره! ترمز بریده! به طهورا که بهت زده نگاهش رو بین ما می‌چرخوند چشم دوختم. ضربان قلبش رو زیر پوستم حس می‌کردم. خدایا حالا چیکار کنیم؟ چند نفر پشت راننده حرفامون رو شنیده بودن و وحشت زده بریدن ترمز رو تو اتوبوس دست به دست می‌کردن و صدای جیغ و فریاد ها و وحشت دخترا اتوبوس رو برداشته بود. ولی حواس من به هیچکدومشون نبود. فقط تو فکر راه حل بودم. - آقای راننده. حالا باید چیکار کنیم؟ - نمیدونم آقا نمیدونم...شما فقط دعا کنید، من ببینم چیکار میتونم بکنم؟! فکری مثل جرقه باروت ذهنم رو روشن کرد. دست طهورا رو گرفتم و تو چشماش خیره شدم. - طهورا آبجی. پاشو خانما رو آروم کن من ببینم چیکار میتونم بکنم. میدونم وضعیت اصلا خوب نیست ولی مطمئنم از پسش بر میای! یاعلی آبجی... - چشم داداش. فقط زود. نمیدونم چقدر میتونم آرومشون کنم... - چشم. زود...دعا کن ختم بخیر بشه... - ان شاء الله... طهورا وسط اتوبوس راه می‌رفت و سعی داشت هیاهو و اضطراب رو کم تر کنه ولی خب...سخت بود. البته طهورا هم دختری نبود که کم بیاره و خسته بشه. با آرامش شروع کرد حرف زدن باهاشون. - خانما خواهش میکنم آروم باشید. اتفاقی نیوفتاده. فقط یه نقص فنیه که خیلی زود برطرف میشه! خواهش میکنم آرامش خودتون رو حفظ کنید و به خدا توکل کنید. ان شاء الله به خیر میگذره... با قوت قلب دادن طهورا سر و صداها یکم آروم‌تر شد و زمزمه و صلوات و دعا بینشون پیچید. یا امام زمان عج، خودت کمکم کن... بیسیم رو برداشتم و با عجله به علی گفتم ماشین های جلویی رو از سر راهمون کنار بکشه. - آقای راننده شما با جاده آشنا هستین؟ با پیچ و خم ها... - بله اخوی آشنام. دست کم گرفتی مارو؟ ۲۰ ساله راننده این جاده‌م... - الحمدلله... - چند متر جلوتر یه پیچ و سرپایینیه... - سرپایینی؟ وای خدا...تاحالا ترمز بریده بودی؟ میدونی چیکار کنی؟ - نه والا! اولین باره... مضطرب سر تکون دادم. از این بدتر هم مگه میشد؟ بله میشد. ناشکری نکن پسر. خداروشکر که هنوز زنده این. صدای علی از بی‌سیم بلند شد: - طاها جان وضعیت؟ - وضعیت خوب نیست علی جان. پیش رو پیچ و سرازیری داریم. جلومونو خالی کن. خودتم از جلوی ما برو کنار خطرناکه. - راهو برات باز میکنم. چطوری میخواین اتوبوس رو نگه دارین؟ - هنوز نمیدونم داداش. هیچی نمیدونم. پس دلشوره فجیحم به خاطر این بود. خدایا ختم بخیر بشه سالم برسیم، یک شب شام هیئت امام حسین ع همه هزینه‌ش با خودم. فقط سالم برسیم... - اخوی...! چیکار کنیم؟ سرعت داره میره بالا. کنترلش داره از دستم خارج میشه.!. داریم میوفتیم تو سرازیری... سرعت بالاتر و بالاتر رفت و ترس و هیجان و سر و صدا بیشتر شد. مغزم پر شده بود از سر و صداهاشون. اعصابم خورد شده بود و عصبی شده بودم. راه حل؟! راه حل؟! چیکار باید بکنم؟ یک آن فکرم رفت پیش سید جواد پسر بی‌بی گل‌نساء...آقا سید جواد...خودت به دادم برس که بعد خدا امیدم تویی... فکر کن طاها فکر کن. حتما راه حلی هست. حتما باید باشه! تاریکی جاده هم به وحشت بریده شدن ترمز هم اضافه می‌کرد و فکر نجات پیدا کردن رو محال تر. - آقای راننده. به بچه ها گفتم جلومون رو خالی کنن! باید توی جاده صاف و یه شرایط مناسب سعی کنی سرعت رو کم کنی و کنترل ماشین رو بگیری دستت... - اینو که میدونم. ولی چجوری؟! - چاره ای نداریم جز... - اینطوری که...ماشین نابود میشه قربون مرامت! - اگر این کار رو نکنیم هم میریم تو دره عمو جان! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
مستاصل و عصبی قبول کرد. ولی نمیدونستم چقدر این کار میتونه درصد زنده موندنمون رو بیشتر کنه؟! یا اصلا تو این تاریکی قابل انجام هست یا نه؟! فشار عصبی، سردرد خیلی بدی رو به جونم انداخته بود. ولی حداقل آبجی با قوت قلب هایی که از ته دل نبود و ترس تو تار و پودش راه داشت یکم آروم ترم میکرد. البته کمک خیلی خوبی هم بود. سرعت همچنان زیاد و زیاد تر میشد و راننده حتی گاز نمیداد. یعنی همه چی بستگی داشت به جاده! همه ترسیده بودن....حق هم داشتن...طهورا دیگه حسابی خسته شده بود که سها خانم اومد کمکش و با هم کنترل هیجان و وحشت رو به دست گرفتن. یکم خیالم راحت تر شد که طهورا کمک داره. دستی لای موهام کشیدم و چشمامو چند لحظه بستم. - اخوی جان؟! ما داریم میریم تو دره شما ریلکس کردی؟ بابا یه کاری بکن! - دارم فکر میکنم ببینم چطوری میتونیم نجات پیدا کنیم...شما مراقب جاده باش و فرمون رو سفت بگیر... یکم جاده رو برانداز کرد و نقطه ی امیدی هرچند دور تو چشماش درخشید. - یکم جلوتر وارد جاده صاف میشیم.... - خداروشکر. از همینجا تلاش کن سرعت رو کنترل کنی! برسیم و تازه بخوایم، سخت تر میشه! یاعلی گفت و خیلی جدی تر از پیش ترسی که تو وجودش بود رو مهار کرد. زیر گوشش خوندم : - یاعلی مرد. از امام زمان عج مدد بگیر...توسل کن به شهدا...نجاتمون میدن... لبخند زد و همه توانش رو جمع کرد برای کنترل ماشین سرکش و چموشی که رم کرده بود. کاش اسب بود! اتوبوس با این همه آدم نبود!... گریه ی بچه ها قلبم رو پاره پاره می‌گرد. سه چهار تا بچه تو اتوبوس بودن با مادراشون. خدایا من جواب تورو چجوری باید بدم اگر بلایی سر این بچه های معصوم بیاد؟ صدای علی از تو بیسیم تو گوشم پیچید : - طاها جان وضعیت؟ - خوب نیست داداش، خوب نیست! - چیکار میخواین بکنین؟ - میزنیم به کوه... - چیییییییییی؟! - سرعت رو کم میکنیم و با دیواره کوه متوقفش میکنیم... - فکر نمیکنی خیلی خطرناکه؟ ممکنه... - راه حل دیگه ای داری؟ - خب...الان نه ولی فکر میکنم بهت میگم. - فقط زود...ممنون... - مراقب باشین. یاعلی... - یاعلی مدد. رو شونه راننده دست گذاشتم و به جاده تاریک و سرنوشت پیش رومون که یا مرگ بود یا نجات پیدا کردن فکر کردم. آخه چه راه دیگه ای هست؟ یکم فکر کن. بازم یه جرقه بزرگتر تو ذهنم درخشید... - علی جان داداش. یه کاری میکنی برام؟ - بفرما در خدمتم. باید خودتو برسونی به پشت اتوبوس یه طناب خیلی محکم ببندی بهش. یه سرش به اتوبوس ما، یه سرش به یه اتوبوس دیگه! فهمیدی؟ - چی تو کله‌ت میگذره طاها؟ - ماشین باید از پشت مارو نگه داره تا سرعتمون کمتر بشه. - خب...امنیت مسافرای اتوبوس پشتی رو چطوری تأمین و تضمین کنیم؟ - مسافرا رو خالی کنین. زود... - مطمئنی جواب میده؟ - نه... - پس؟ - امیدم به خداست...بجنب علی وقت نداریم! با تردید قبول کرد و خیلی سریع مسافرای اتوبوس برادرا خالی شدن و علی خودش رو به اتوبوس ما رسوند. تو جاده صاف افتادیم و طناب با همه خطرات وحشتناکش به اتوبوس بسته شد. اتوبوس پشت سری دنبال ما کشیده میشد و سعی می‌کرد سرعتش رو کمتر کنه تا مارو هم با خودش نگه داره... سرعت کمی کاهش پیدا کرد ولی هنوز ترس تو تک تک سلول های مسافر ها با سرعت نفوذ می‌کرد. سرعت کمتر و کمتر شد ولی هنوز کنترلش دست ما نبود و اتوبوس پشتی و راننده خبره‌ش حسابی تقلا می‌کردن. از دور تابلوی پیچ، توسیاهی شب برق زد و آسمون امیدم رو به کلی تاریک کرد. آخه الان؟ الان که کم مونده موفق بشیم؟ وای خدای من... - پیچ! پیچ! آقای راننده پیچ! صدام هی بالاتر می‌رفت و ماهم هی به درّه نزدیک تر می‌شدیم. قلبم داشت از جاش کنده می‌شد و افتادن تو درّه مثل کابوس تو سرم می‌چرخید... صدای کشیده شدن چرخ های اتوبوس پشتی روی آسفالت و خارج شدن کنترل ماشین از دست راننده و با سرعت به طرف درّه پیش رفتنمون همه مثل یه خواب تلخ و مبهم، توی یک لحظه، جلو چشمام اتفاق افتاد... صدای جیغ مسافرها مثل شیپور جنگ تو گوشم پیچید و انگار پرده ی گوشم رو درید، جلوی چشمام سیاه و تاریک شد و تنها چیزی که فهمیدم جیغ بود و جیغ و سکوت مرگباری که حاکم شد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت84 مستاصل و عصبی قبول کرد. ولی نمیدونستم چقدر این کار میتونه درصد زنده موندنمون رو
به خودم که اومدم، فقط صدای گریه ی بچه ها بود و سکوت بزرگترا...ماشین بین هوا و زمین معلق بود و با کوچکترین حرکتی ته درّه بودیم. سوسوی چراغ خونه های روستایی که اون طرف دره و روی تپه ها بود، مثل ستاره های چشمک زن، آسمون قلبم رو جلا میداد و کم کم تصویر مات و مبهم زنده موندن رو جلو چشمام روشن میکرد. یعنی زنده ایم؟ یا اینجا اون دنیاست؟ دستهام ستون بدنم شده بود و جلوی اتوبوس رو گرفته بودم که نیوفتم. با کمترین حرکتم ماشین سقوط می‌کرد. ضربان قلبم شدت گرفته بود و نفس هام به شماره افتاده بود. عرق روی پیشونیم نشسته بود و حتی میترسیدم دستمو بیارم بالا و پاکش کنم. راننده هم دست کمی از من نداشت. سرجاش محکم نشسته بود و فرمون رو چسبیده بود. صدای نفس هاش زیر گوشم بود. وحشت زده و تو بهت به روبه‌روش که دره عمیق بود خیره شده بود و انگار منتظر بود از اون دنیا بیان به استقبالش. - آقای راننده! خوبین؟ سرشو همونطور وحشت زده برگردوند و به چشمام خیره شد. رنگش پریده بود و حتی توی تاریکی هم میشد فهمید که مردمک چشماش محو شده‌‌. - خو...خوبم...خوبم... - الحمدلله. تکون نخور ببینم چیکار میتونم بکنم. خیلی با احتیاط و آهسته، به قول معروف جوری که آب تو دل اتوبوس تکون نخوره، از اون حالت خارج شدم و به طرف مسافرا برگشتم. سکوتی که حاکم شده بود با صدای گریه ی بچه ها طنین ترس افکنده بود. هیچکس جرئت تکون خوردن نداشت. خیلیا حتی باور نداشتن زنده موندیم. - خانما...خواهش میکنم بقل دستی هاتون رو چک کنید همه حالشون خوب باشه. خطر الحمدلله رفع شد و هنوز زنده ایم. هیچکس تکون نخوره...شرایطمون اصلا خوب نیست. هیچکس از جاش تکون نخوره. نصف اتوبوس از لب صخره بیرون و بین زمین و هوا بود و نصف دیگه‌ش روی زمین. خیلی با احتیاط و آهسته یک قدم به جلو برداشتم. تکون کوچیک اوتوبوس، و صدای جیغ و فریاد و ندای یا امام زمان... - آروم باشید آروم باشید. کسی از جاش تکون نخوره. بچه هارو آروم کنید. هیچکس حرکت نکنه. به دو نفر اول اشاره کردم. - لطفا بلند شید. ولی خیلی آروم. خیلی آهسته... از ترس حتی نمیتونستن گریه کنن. کمک‌ هم کردن و خیلی آروم بلند شدن. راهنمایی شون کردم که به طرف انتهای اتوبوس برن. اون سمتی که روی زمین بود باید سنگین تر میشد تا نیوفتیم و اینطرف باید خالی میشد. همین‌طور دو نفر بعدی رو هم فرستادم اون سمت. طهورا هم توی قسمت ثابت مستقر شد و به خانما کمک‌ کرد. پنج ردیف جلو خالی شد و پشت اتوبوس سنگین‌تر. رو کردم یه راننده. هنوز تو فکر بود ولی یکم بهتر شده بود. - آقای راننده چک کن ببین سیستم ها کار میکنه؟ در عقب رو باید باز کنی. - کار‌ میکنه... با احتیاط و ذکر در عقب رو باز کرد. - حالا خودتونم بلند شید برید عقب. بلندش کردم و آروم فرستادمش عقب. تو نقطه اتصال قسمت ثابت و معلق وایسادم. بچه ها بقل مامانشون بودن و سفت ماماناشون رو چسبیده بودن. - آبجی بچه هارو دونه دونه ببر پایین. بعدشم مراقب باش خانما بیان پایین. - چشم داداش. طهورا رفت پایین و به کمک سها خانم بچه هارو بردن بیرون. بعد هم یکی یکی همه رو فرستادیم بیرون و اتوبوس پشتی اتوبوس رو کشید عقب. هیچکس باورش نمیشد از این مخمصه جون سالم به در بردیم و الان ته دره نیستیم. همه که رفتن بیرون منم پیاده شدم و همونجا کنار جاده به سجده شکر به جا آوردم. علی کنارم نشست و دست روی شونه‌م گذاشت. - چطوری آقا طاها؟ - الحمدلله... - عجب جنتلمن بازی ای درآوردیا! فکر نمیکردم از پس این موقعیت سخت بر بیای! خدایی کار هر کسی نیست... - نمیدونی چقدر سخت بود علی! خیلی سخت بود...خیلی...فقط‌ میگفتم زنده بمونیم... - میدونم رفیق...خداروشکر که سالمین...این معجزه شهدا بود... - همه حالشون خوبه؟ - بله همه خوبن خداروشکر. شما خودت بهتری؟ حاجی(حاج آقا مهدوی) و اون یکی حاجی(حاج آقا خندان مبلغ کاروان) خیلی نگرانتن. اینا هیچی! بچه ها دارن سکته میکنن! - کدوم بچه ها؟ - محمد باقر و امیرعلی سجادی و سجاد رضوی و مرتضی و...همه شون.... - نه بابا؟! چقدر طرفدار دارم من!!! - مسخره... چشم غره ای رفت بهم و باهم رفتیم‌ پیش حاج آقا مهدوی. با عصبانیت داشت راننده اتوبوس رو سرزنش میکرد که چرا ماشین رو چک نکردین قبل حرکت و جون مسافرا رو به خطر انداختین. راننده هم سرشکسته و شرمنده معذرت خواهی میکرد. ای بابا. بیچاره راننده! دست رو شونه راننده گذاشتم. - سلام‌ حاجی! آقای راننده که تقصیری ندارن!! اتفاقه دیگه. پیش‌ میاد! - سلام علیکم آقا طاها. خوبی شما؟ صدمه که ندیدی؟ - نه حاجی خوبم الحمدلله. - خداروشکر. این آقای راننده هم که...ای بابا...چشم...این بار یه خاطر روی گل آقا طاها گذشت... - حاجی من کی باشم آخه؟ شما به خاطر خدا ببخشید...در هر صورت اتفاق که تبر نمیکنه!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
راننده رومو بوسید و بغلم کرد. چند بار به شونه‌ش زدم و گفتم : - عمو جان تقصیر شما که نبود. خداروشکر نجات پیدا کردیم، همه هم حالشون خوبه! - اخوی شما خیلی کمک کردی. فرشته نجات بودی...خدا خیرت بده...تو نبودی من چیکار می‌کردم؟! - ای بابا! ما وسیله ایم عمو جان. خدا خواست سالم بمونیم و به مقصد برسیم. الحمدلله که همه خوبن و هیچکس صدمه ندیده. - شکر خدا... ماشین امداد اتوبوس رو برد و قرار شد یه اتوبوس از نزدیک ترین شهر اجاره کنیم که علی با ماشین خودش برای این کار رفت. حدود دو ساعتی معطل شدیم تو جاده!. سوز جاده بچه هارو اذیت می‌کرد. بین خانمای اتوبوس چشم گردوندم و دنبال طهورا گشتم. داشت با دختر کوچولویی که رو زانوی مامانش نشسته بود و بازوهاشو بغل کرده بود حرف می‌زد. اخم های دختر کوچولو تو هم بود. انگار سردش بود و لباس گرم نداشت. سمتشون رفتم و ژاکت بافت تنم رو در آوردم. کنار طهورا زانو زدم. - سلام خانم کوچولو! خوبی؟ دختر کوچولو - سلام!... طهورا - خاله جون، میخوای من سوییشرتم رو بدم بهت؟ دختر کوچولو - نه!. سها - ژاکت من چی؟ دوسش داری؟ دختر کوچولو - نه دوسش ندارم! سها و طهورا به هم نگاه کردن و شونه بالا انداختن. لبخند تو لب هام ریختم و تمام سعیم رو کردم که مهربون باشم. - عموجون! ژاکت منو میخوای؟ یه نگاه به ژاکتم کرد. چشمای تیله ایش برق زد. بهم نگاه کرد. دختر کوچولو - آره! لبخند پر رنگ تری زدم و ژاکتم رو انداختم رو شونه هاش و کلاهش رو کشیدم رو سرش. مادرش ازم تشکر کرد و دختر کوچولوش رو محکم تر بغل کرد. - ریحانه جان مامان از عمو تشکر کردی؟ - ممنون... - خواهش میکنم ریحانه خانم. چه اسم قشنگی داری! گونه‌هاش سرخ شدن و سرشو انداخت پایین. - بابام برام انتخاب کرده! - احسنت به سلیقه بابای مهربون شما! بابا الان اینجاست من ازش تشکر کنم بابت این اسم قشنگ؟ لبخندِ رو لب هاش محو شد و غم تو چهره شیرینش نشست. - نه! بابا نیست! اون... - کجاست؟ - پنج شنبه ها مامان منو میبره بهشت زهرا ببینمش...اون پیش امام حسینه...تو آسمونا...مامان میگه اون شهید شده! تو حرم ِ بابای امام زمان! سامرا... لبخندم تلخ شد و پرده اشک چشمام رو پوشوند. - خوش به حال بابای قهرمان شما! سلام منو به بابا میرسونی.؟ - بله... - بهش بگو عمو طاها از دوستاش جا مونده. خیلی دلش تنگ شده! بگو، به حضرت زهرا س بگین عمو طاها رو هم ببرن پیش خوشون... - چرا میخوای بری پیش بابام؟ - آخه...خب...آخه بابای شما پیش امام حسینه ریحانه خانم! دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم و بوسیدمش. - یادت میمونه؟ - بله یادم میمونه! - ممنون... *** چشمام از خستگی داشت بسته میشد. عقربه های ساعت ۲ نیمه شب رو نشون میدادن و چند نفر بیشتر بیدار نبودن. اوناهم فقط صدای زمزمه هاشون میومد. دستامو پشت سرم گذاشتم و چشمامو بستم. کاش یه نوشابه خنک بود خوابم میپرید. - آقای راننده شما خوابتون نمیاد؟ اشکالی نداره من بخوابم؟ - نه آقاجان شما بخواب. - توروخدا ببخشید نصفه شبی کشیدیمتون سر کار. شما خودتون از بومی های اینجا هستین؟ - بله. من جداً در جد اهل همین شهرم. - آهان. - بله. چند دقیقه بیشتر از این مکالمه کوتاه با راننده اتوبوس جدید نگذشته بود که خواب عمیقی چنان رو چشمام نشست که وقتی بیدار شدم رسیده بودیم. - داداش جان. آقا طاها! داداش طاها! بیدار شو داداش. رسیدیما. حاج آقا مهدوی منتظرتون هستن. چشمامو مالیدم و بیرون رو بر انداز کردم. - سلام...رسیدیم؟ - بله رسیدیم. دوکوهه هستیم. اذان هم داده! - جدی؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟ وای الان حاجی منتظره. یه آمار گرفتم و مستقر شدیم. کوله برزنتی مشکیم رو زیر سرم گذاشتم و یه نفس راحت کشیدم. آخییییییش! چقدر این سفر طولانی و پر استرس بود برام... مرتضی سمت راستم و امیرعلی سجادی سمت چپم دراز کشیدن. مرتضی - میگم طاها! چقدر خوب از پسش بر اومدی! امیرعلی - آره بابا! ایول پسر... مرتضی - میگم طاها! سها خانم نوه بی‌بی گل‌نساء هم خیلی کارش درسته ها! - عه! این چه حرفیه؟! مرتضی - چی گفتم مگه؟! - آقا قرارمون چی بود؟! درباره نامحرم حرف نزنیم دیگه. کارشون درسته که درسته! به ما چه ربطی داره؟ امیرعلی - بله بله به ما ربطی نداره که! الانم که درباره شون حرف زدیم کسی سرخ نشد که! مرتضی با کف دست به پیشونیش کوبید و با نیش باز گفت : - او مای گاد! پسر چرا خودم نفهمیدم؟ مباااااارکه!!! یه شاپالاق نثار هرکدومشون کردم و بلند شدم نشستم. - خاک تو سر ِ.....ترامپ ملعون! بسه دیگه شماهام. زیادی رو دادم بهتونا! امیرعلی - حقیقت این است برادرم! طاها انصاری، عاشق و دلباخته ی سھ... - امیرعلیییییییییی! اذییت های اینا تمومی نداره خدا؟؟؟؟......... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت86 راننده رومو بوسید و بغلم کرد. چند بار به شونه‌ش زدم و گفتم : - عمو جان تقصیر شم
پاشدم حسابشونو برسم به خاطر این پرت و پلا ها که زود تر از من پاشدن الفراااااار! منم کم نذاشتم و دویدم دنبالشون. - آقایون داداشام! همه به گوش باشید! به هوش باشید! - بعد سفر راهیان عشق، ایشالا اگه خدا بخواد و جواب عروس خانم بعله باشه، یه عروسی مشتی دعوتیم! - به گوش باشید و به هوش باشید! - همتونم دعوتید! اینا حرفایی بود که مرتضی و امیرعلی بلند بلند تو راهروها میدویدن و جار میزدن. ای خدا اینا چی دارن میگن آخه؟! عروسی کجا بود؟ عروس خانم و بعله‌ش کجا بود؟ من بدو اونا بدو، من حرص بخور، اونا مهمون دعوت کن، من... دستمو دراز کردم از پشت یقه‌شونو بگیرم که محکم خوردیم به کسی و ولو شدیم کف زمین. با ترس بهم نگاه کردیم و سرمونو گرفتیم بالا! یا حضرت عباس ع!!! حاج آقا مهدوی؟! - سـ...سلام حاجی! - و علیکم السلام! چه خبرتونه اینوقت صبح سر و صدا راه انداختین؟ مردم خوابن آخه مرد مومن! - حاجی آخه... مرتضی نزاشت من حرفمو ادامه بدم و پرید وسط کلامم. مرتضی - حاجی یه چی بگم؟ صداشو یکم آورد پایین : داش طاها هم داره دوماد میشه! لبخند رو لبای حاجی نشست و خندید. دستی به ریش هاش کشید و گفت : - پس کی اینطور؟ داشتیم آقا طاها؟ ما باید آخر از همه بفهمیم؟ حالا عروس خانم کی هستن؟ آشنان یا فامیل؟ بلند شدم خودمو تکوندم. صورتم داغ کرده بود و خودمم احساس میکردم گونه هام مثل لبو قرمز شده! - عروس خانم و آقا دوماد کجا بود حاجی جان؟! بچه ها دارن اذیت میکنن...! امیرعلی - تازه شماهم میشناسینشون حاج آقا! حاجی - به به! حالا کی هستن که منم میشناسمشون؟ مرتضی - سھ.... با ضربه محکمی به پهلوش حرفشو قطع کردم و با یه دست جلوی دهنش و با دست دیگه دستشو پیچوندم و از پشت گرفتم. - میگم که حاجی! دارن اذیت میکنن. شما حرفاشونو جدی نگیر. هیییییچ عروس خانمی هم در کار نیست! مطمئن باشین... امیرعلی - حاجی جان خجالت میکشه! نمیخواد قبل عروسی به کسی بگه! شما که طاها رو خوب میشناسین! - حاجی به خدا هیچ خبری نیست! به جان مادرم هیچ خبری نیست. اصلا هنوز زن گرفتن برا ما زوده! من غلط کنم از الان به فکر زن گرفتن باشم! به خدا دهنم هنوز بوی شیر میده! حاجی - آقا طاها این حرفا از شما بعیده ها! ازدواج سنت پیامبر و یه اتفاق مبارکه! چرا داری پنهانش میکنی؟ بعدشم! بوی شیر کجا بود؟ شما از بهترین پسرایی هستی که من.میشناسم! خوش به سعادت عروس خانمتون! - حاج آقا به خدا پنهان نمیکنم. بچه ها دارن اذییت میکنن! مرتضی زیر دستم داشت تقلا میکرد برای افشای اسم کسی که روحش هم از ماجرا خبر نداشت! امیرعلی - شما حرفشو باور نکن حاجی! خیلی زود خبرش تو کل معراج شهدا و محل میپیچه! حاجی - ان شاء الله خوشبخت بشین آقا طاها! هروقت خواستی مشورت بگیری و به کمک نیاز داشتی من درخدمتم. هرچند کاش زودتر میگفتی برادر! دیگه اشکم داشت در میومد. چرا اینا دست از سر من بر نمیدارن؟ بابا به خدا من اصلا...بابا سها خانم فقط دوست خواهرمه! من اصلا بهش فکر هم نمیکنم. اونم مثل خواهرم بهش احترام میزارم... سرمو انداختم پایین و چَشمی گفتم. حاج آقا هم چشمت بی گناهی گفت و رفط طرف اتاق خودش. مرتضی رو ول کردم. یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. با تعجب و بهت بهم نگاه کرد. امیرعلی اومد منو ازش جدا کنه که خودشم پرت شد اونطرف. - چرا اینطوری میکنین آخه؟! گفتم که هیچ خبری نیست! چرا آبروریزی میکنین؟! امیرعلی منو کشید عقب و آروم تو گوشم گفت : - آروم باش بابا. شوخی کردیم! بعدشم... حرفشو قطع کردم : - شوخی؟ شوخی کردین؟ آبرومو بردین پسر! مرتضی شرمنده دست گذاشت رو شونه‌م و گفت : - به خدا منظوری نداشتیم...شرمنده... نفسمو با حرص بیرون دادم و سعی کردم آروم باشم. دوباره به حالت آروم قبل برگشتم. - میدونم...ولی کارتون درست نبود... چند دقیقه بعد از دعوا شدیم دوباره همون دوستای خوب و با معرفت که برا هم جون میدن. کلا مدل ما این طوری بود. دعوا و کل کل میکردیم ولی کینه و ناراحتی تو دنیای رفاقتمون جایی نداشت. بیشتر از دو ساعت نتونستم بخوابم چون باید زودتر از بقیه بلند میشدم و میرفتم پیش حاج آقا مهدوی و حاج آقا خندان و مداح کاروان آسدمهدی برا هماهنگی کارها! تو حیاط کنار حوض دوکوهه که حسابی دلم براش تنگ شده بود منتظر علی بودم که سها خانم نزدیک شد. حیا، متانت و نگاه سنگین و سر به زیرش، از ویژگی هایی بود که از خیلی دخترای به ظاهر مذهبی متمایزش میکرد. زیر لب با خودم گفتم : مراقب نگاهت باش طاها! بند کفشات... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- سلام... - سلام...بفرمایید... - اومدم بطری های آب رو بگیرم. طهورا گفت باید از شما... - بله بله بطری ها! علی الان میاد، باید از اون بگیرم. - پس من منتظر میمونم... با همون حیا و متانت و سنگینی راهش رو به سمت تانک گوشه محوطه ادامه داد و مشغول تماشا شد. منم لب حوض نشستم و دستمو تو آب حوض کردم. چقدر دلم تنگ شده بود برا اینجا! یک سال دوری هم خودش کلیه... تو حال و هوای خودم بودم و دستم مثل ماهی تو آب زلال حوض غوطه‌ور بود که با صدای علی به خودم اومدم. - طاها جان! سرمو به چپ و راست تکون دادم تا خاطرات از ذهنم جدا بشن. - جانم علی آقا؟ - بطری های آب رو آوردما. کجایی شما؟ - ببخشید تو فکر بودم. الان میام کمک. - دیر به خودت اومدی برادر! همه رو خالی کردم. کنار پاتو ببین! شیش تا جعبه آب معدنی کنار پام رو زمین چیده شده بود. - وای شرمنده توروخدا ببخشید! - دشمنت شرمنده برادر من! خدا ببخشه. حالا پاشو اینا رو تقسیم کنیم. بلند شدم و گرد خاکی که رو لباسام نشسته بود تکوندم. چشم گردوندم دنبال سها خانم. پس کجاست؟ - دنبال کسی میگردی؟ - آره! سها خانم.... - بطری هارو دادم بهش. - خودش برد؟ - بعله! ما شاء الله لا حول ولا قوت الا بالله، همه رو خودش برد! - توهم کمکش نکردی نه؟ - نذاشت بابا! والا خودش... دور و بر رو نگاه کرد کسی نباشه. صداشو آورد پایین. - از یه دختر رزمی کار چیز دیگه ای نمیشه انتظار داشت! ۵ تا مدال طلا و ۳ تا نقره تو مسابقات داره! دو تاشم جهانیه!... اخم و نگاه معنا داری بهش کردم. - باشه باشه فهمیدم... فقط یک ساعت دیگه مونده بود...تا وعده ی عشق به حقیقت بپیونده...تا بعد دو سال دوری، بالاخره رو خاک های طلائیه، رو خاک های شلمچه، کنار اروند، رو تپه های شرهانی قدم بزنم...اشک بریزم واسه جاموندن از شهدا...واسه جا موندن از رفقام...فقط یک ساعت... سر از پا نمیشناختم! مثل دیوونه ها، مثل مجنون ها تو تکاپو بودم...حاج آقا میدونست خیلی دلم بی‌تابی میکنه؛ بهم نگفته بود اول کجا میریم؟! مثل یه بچه سمج و بی طاقت هر چند دقیقا یک بار از حاجی میپرسیدم : حاجی کجا میریم؟ چرا بهم نمیگی؟ بابا آخه باید بدونم کجا میریم دیگه! ولی فایده نداشت. دل بی‌تابم بی‌پاسخ برمی‌گشت به جمع رفقا...مرتضی و سجاد همش سر به سرم میذاشتن. ولی علی و امیرعلی باهام کاری نداشتن و درگیر کارای خودشون بودن. نامردا هیچ کدوم نمیگفتن کجا میریم؟! طهورا رو از جمع دوستاش کشیدم بیرون. - آبجی الان داریم کجا میریم؟ - نمیدونی؟ - نه...حاجی نمیگه بهم... - آهان! پس نمیگه! اگر اینطوره منم نمیتونم بگم که داداش... مثل بچه کوچولو ها که با بغض شکایت میکنن مظلومانه تو چشماش خیره شدم. - توروخدا طهورا! دارم میمیرم.... - نچ! نمیشه! - خیلی نامردی...خیلی...همتون نامردین... سرمو انداختم پایین و زمزمه کردم : - میدونین چقدر دلم بی‌قراری میکنه ها...ولی نمیگین... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
عاجزانه رو زمین زانو زدم. دست کشیدم رو خاک های نرمی که زیر هر قسمتش ممکنه شهیدی مدفون باشه و مادر پیرش منتظرش. - من منتظرت موندم آقا سید جواد! ولی تو نیومدی! حال بی‌بی رو، فقط یک روز حال بی‌بی رو میفهمم! آخه با منم همون کاری رو کردی که با بی‌بی گل‌نساء کردی! فکر میکردم نامردی تو مرام شما نیست...ولی...شایدم من لیاقت پیدا کردنت رو نداشتم و تنبیه گناهام شرمنده شدنم پیش بی‌بیه!...فقط میخوام بگم بی‌بی دیگه طاقت دوریت و نداره...خیلی دلش تنگ شده...خیلی وقته منتظرته...ولی مثل اینکه اینجا بیشتر به تو خوش میگذره...راستی! تو این مدت خیلی کمکم کردی...هوامو داشتی...دستمو ول نکن...نزار اشتباه برم... - خواهرم دیر شده...لطفا سریع تر... - خداحافظ آقا سید جواد...سلام منو به مادرتون حضرت زهرا (س) برسون... اشک هامو پاک کردم و بلند شدم. بی اعتنا به طهورا که به پهنای صورت اشک می‌ریخت ولی بی‌صدا، از پله های اتوبوس بالا رفتم و کنار پنجره، سر جام نشستم... چی گفتی سها؟ این اراجیف چی بود بافتی برا خودت؟ تو لیاقت نداشتی سیدجواد رو برگردونی...چه ربطی به مرام شهدا داره؟ یادت رفته چقدر کمکت کردن...یادت رفته همه چیتو مدیون اونایی؟... دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. عجب روزی بود...خداروشکر که رزقمو، اشکمو از شهدا گرفتم...حال خوبم فقط به برکت شهدا بود...فکر و خیال هم البته ول کنم نبود. حالا به بی‌بی چی بگم؟ من بهش قول دادم آخه. قول دادم برش گردونم...حالا چطوری تو روش نگاه کنم؟ چطوری تو چشماش نگاه کنم و بگم تنها برگشتم؟ بدون سیدجوادت... طهورا کنارم نشست و دستشو رو سرم گذاشت. - وای سها! چرا هیچی نمیگی؟ تب داری!!! - حالم خوبه! چیزی نیست... - چی چیو حالم خوبه؟ داغ داغی! دست گذاشتم رو سرم. پس چرا خودم نفهمیده بودم؟ نای بلند شدن نداشتم. سرم درد می‌کرد و چشمام می‌سوخت. به چشمای نگران طهورا نگاه کردم. کاش زودتر پیدات میکردم دختر...مگه داریم مهربون تر از تو...؟! - رنگتم که پریده! چرا نفهمیدم من؟! وای خدا! - به خدا خوبم طهورا! - رقیه! رقیه جان یه لحظه بیا! - جانم طهورا جان؟! - سها حالش خوب نیست میتونی یه پارچه خیس بیاری با یه قرص؟ - آره آره حتما! چی شده؟ - هیچی یکم تب داره... - الان میارم. چشمام از خستگی بسته شدن. ولی خیلی طول نکشید که با خنکی روی پیشونیم از خواب پریدم. - سها؛ پاشو قرصتو بخور! همونطوری که چشمام بسته بود گفتم : - نمیخوام. خوبم باور کن! - پاشو قرصتو بخور بعد بخواب! - نمیخورم به خدا! - باشه...ولی میخوردی زودتر خوب میشدی! حالا خوب استراحت کن که صبح راه میوفتیم حالت خوب باشه. - طهورا...من باید بدون سیدجواد برگردم؟ پس قولی که دادم چی؟ - دیگه قسمت نبوده پیداش کنی...ناراحت نباش! مطمئنم بی‌بی میفهمه... طهورا پارچه خیس رو روی پیشونیم جا به جا کرد. لرز تو تنم نشست. - طهورا...سردمه... - تب و لرز داری! الان برات پتو میارم. پتو رو روم کشید و تا زیر چونم بالا آورد. خودمو مثل جوجه ای زیر پر و بال مادرش، لای پتو جا دادم و چشمامو بستم. بازم طولی نکشید که از خستگی و بدن درد خوابم برد و صدای بچه ها کم کم تبدیل به زمزمه های مبهم شد و بعد خاموش شدن. ...چه بوی آشنایی! بوی...گل یخ...! تا عطر گل یخ تو مغزم اهراز هویت شد مثل برق گرفته ها سرجام نشستم. ولی سردرد وحشتناکی تو سرم پیچید. پارچه از پیشونیم تو دستم افتاد. کنار گذاشتمش و چشمامو بستم. چقدر پررنگ تر از قبل شامه‌ی تشنه‌م رو نوازش کرد...این بار بوی وسایل سیدجواد نبود! بوی خودش بود! - طهورا! طهورا پاشو... بین خواب و بیداری بلند شد نشست و با چشمای خمار جواب داد : - چی شده؟ - باید برم شلمچه...باید برم شلمچه... - الان؟ ساعت چنده؟ به ساعت تو دستش نگاه کرد و با چشمای گشاد شده گفت : - ساعت دو و نیم نصفه شب میخوای بری شلمچه؟ مگه الکیه خواهر من! قطرات اشک بی‌اختیار مثل بارون بهاری فرو می‌ریختن. - سیدجواد اینجاست...صدام کرده...باید برم شلمچه...خواهش میکنم.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!! ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش می‌رفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت : - خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟ - خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش... - خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟ - من بوی اونو میشناسم... - از کجا...؟  - نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیه‌ش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیه‌ش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد... همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث می‌شد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!! طهورا بی‌اعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه می‌کرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه می‌کردم. بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم. پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو. - سلام حاج آقا! - سلام برادر. اجازه داریم بریم‌؟ - خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟ - والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل. - حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل. - برادر کار فوریه. - نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور. - آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده! - حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟ - من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن. - حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه! من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت : - اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بی‌زحمت راه رو باز کنید!... - نمیشه آقا! من نمیتونم. هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم. - ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی‌؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم... پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود. - قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟ میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونه‌م و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد. - برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم. - حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه... صدام بالا رفت : وگرنه چی؟ - آروم باش آقا! وگرنه... حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت : - اونی که ازش دستور میگیری کیه؟ - فرمانده‌م؟ - بله فرمانده‌تون. - فرمانده نجات...سیدرضا نجات! - سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟ - بله... گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد. - پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست... - میشناسینشون؟ - بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟ - خب...مگر اینکه بهشون بی‌سیم بزنم... - اشکالی نداره برادر. بی‌سیم بزن کارمون فوریه! - چشم...ولی... کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟ - هیچی... پسره بی‌سیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانه‌ست؟ دختر مردم داره تو ‌ماشین پس میوفته! نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت می‌چرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک می‌ریخت.... - خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله... با صدایی که از پشت بی‌سیم اومد برق امید تو چشمام دوید. - متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست