eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند رو لبام جوونه زد. یعنی کدوم انتشارات چاپش میکنه؟ روایت فتح یا انتشارات شهید ابراهیم هادی یا شهید کاظمی؟ یه حس هیجان عجیب پیچید تو وجودم. سها اگر کتاب سیدجواد چاپ بشه چی میشه! کل ایران میشناسنش...میشه رفیق شهید کلی آدم...دست یه عالمه آدم گرفتار و محتاج دیگه رو هم میگیره...خدایا خودت این کار رو پیش ببر... یه لقمه گذاشتم تو دهنم و با دهن پر گفتم: وای کیمیا فکرشو بکن! چی میشه اگر بشه. -اونوقت از تو و همه کسایی که اون شب تو سیدجواد رو پیدا کردی بودن هم مصاحبه میگیرن. اسمتون چاپ میشه. تو، آقا طاها، داداشم! - من که دنبال اسمش نیستم. میگم کیمیا! - ها؟ - امروز چندمه؟ - حساب تاریخ از دستم در رفته اونقدر گیر کردم تو کتابا. فکر کنم وسطای اردیبهشت. پوکر نگاش کردم: مثلا خیر سرمون کنکور داریم دختر. حساب تاریخ دستت نیس؟ - والا اونقدر خوندم دیگه برام فرقی نداره امروز کنکور بدم یا یه ماه دیگه. - خوش به حالت بابا. کیمیا رو صندلی رو به روی من نشست و دستشو زد زیر چونه‌ش و خیره شد به من. زیر سایه‌ی نگاه خیره‌ش لقمه هامو به زور قورت دادم ولی حرفی نزدم. تو دلم گفتم بزار بچه فکر و خیالاش رو بکنه. لیوان چایی رو هورت کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. - به چی فکر میکنی؟ - هوم؟ لبخند شیطنت آمیزی زدم و سرم رو بردم جلوتر. هنوز تو بهر فکرش بود و از دنیای خیالش بیرون نیومده بود. مرموز و کارآگاه‌طوری گفتم: - شایدم بهتره بپرسم...به کی، فکر میکنی؟ چند ثانیه منتظر جوابش موندم ولی انگار حواسش اصلا به من نبود. لبخند شیطنت آمیزم رو پَر دادم و خودمو عقب کشیدم. به پشتی زبر صندلی تکیه دادم و مأیوس دست به سینه، به حالت عمیق صورتش چشم دوختم. - به داداش طھ... هنوز کلمه‌ش تموم نشده بود که از فکر اومد بیرون و چشماش آروم آروم گشاد شد و به بزرگی نعلبکی های چینی بی‌بی گل‌نساء رسید. دستشو گذاشت رو دهنش و هین بلندی کشید. لب گزید و رنگش پرید. از روی شیطنت این سوال رو پرسیدم ولی انتظار چنین جوابی نداشتم! مغزم یه لحظه ارور داد...هنگ کردم!
این یعنی چی؟! لبخند رو لبام محو شد و یه پرده ضخیم تعجب چهره‌م رو پوشوند. کیمیا به زور آب دهنش رو قورت داد و سرش رو انداخت پایین. عرق شرم کل صورتش رو خیس کرد. چرا زودتر نفهمیدم این دختر عاشق شده؟! اونم عاشق کی؟! آقاطاها...خدا به عاقبت هردوشون رحم کنه! - کیمیا؟! دستپاچه و مستاصل گفت: بیخیال سها. جون من پی این قضیه رو نگیر...مهم نیس... سریع ولی حواس پرت و لبریز از استرس بلند شد که بره ولی پاش گیر کرد به لبه میز و خورد زمین‌. نیم خیز شدم برم کمکش ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوید بیرون. سرجام وا رفتم‌. اگر طهورا یک درصد بفهمه چی میشه؟ سرنوشت این مهری که نشسته تو دل کیمیای صاف و ساده‌ی من چی میشه؟ خوشحال باشم به خاطر این اتفاق یا ناراحت؟ آی خدا... روز ها با کلی برنامه فشرده مختلف درسی و عبادی گذشت. این که علاوه بر درس به معنویاتمم برسم برام خیلی مهم بود. حال آقاسبحان بهتر شد و برگشت خونه. منم یه مدت رفتم خونه خودمون تا تکلیف سیدسبحان معلوم بشه‌. کیمیا هم باز رفت پیش داداشش. ولی فکر من همش پیشش بود که چطور با این احساس دست و پنجه نرم میکنه؟ کتاب های تست و فرمول ها و فیلم های آموزشی رو جویده بودم و چیزی نمونده بود که نخونده باشم. همه مطمئن بودن که رتبه‌م یه چیزی فراتر از عالی میشه!!! ولی‌‌‌...خودم نه...آخه فکرم همش درگیر بود و هیچکس خبر نداشت. شوهر آبجی محدثه هنوز نرفته بود سوریه و نگرانی این که آبجی محدثه بعدش چیکار میکنه دیوونه‌م میکرد. دست آقاسیدسبحان هنوز کامل خوب نشده بود و دور از اتاقم، یعنی اتاق سیدجواد، تمرکز نداشتم. شب و روزم تو فکر مرصاد میگذشت و یک لحظه از خیالش جدا نمیشدم؛ ولی طاقت نفس کشیدن تو اتاقشم نداشتم‌. بیشتر شب ها دلتنگی خفه‌م میکرد ولی چاره چی بود جز پناه بردن به نماز شب و مداحی گوش کردن؟ کوثر هم حسابی درس میخوند که بتونه رشته ای که میخواد قبول بشه. میخواست تجربی بخونه و بره پزشکی مغز و اعصاب!...ولی اونم‌ مثل من، گوشه و کنار همه کتابا و جزوه هاش حکایت دلتنگیش واسه مرصاد و مداحیای مورد علاقه مرصاد رو نوشته بود. یوسف هم هر هفته باباش رو مجبور میکرد ببرتش معراج شهدا که بودن با دوستای مرصاد دلتنگیش رو کم کنه...مامان بابا چقدر شکسته شدن!... زندگی مثل قبول نبود. خیلی با اون موقع فرق کرده بود. پرخاشگری ها و بی حوصلگی های من و کوثر بیشتر شده بود و همش بِهَم میپریدیم. مامان هم که هم حرص من و کوثر رو میخورد، همه غصه‌ی مرصاد رو، هم خون دل نفس های سخت دلگیر بابارو...از وقتی مرصاد رفته بود، با اینکه بابا ازمون پنهون میکرد، ولی تنگی نفس هاش که یادگار جبهه بود هم بیشتر شده بود!...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-سها جان مادر... بی‌بی تو چهارچوب در اتاقم‌وایساد و انگاشت های بلند و باریک دست های چروکش رو به هم گره کرد. نگاهش به من نبود. روی صندلی بنفش چرخون اتاقم یکم جابجا شدم و مهر به چهره‌م ریختم. - جونم بی‌بی گل‌نساء؟ بی‌بی نگاه مستاصل و آشفته‌ش رو هل داد سمت چشمام. برق تو چشماش یه جور خاصی بود که تاحالا ندیده بودم. - میگم‌ مادر. میخواستم باهات حرف بزنم...وقت داری؟ - بله بی‌بی جانم معلومه که وقت دارم واسه حرفای شما! لبخند محو بی‌بی پررنگ تر شد و اومد جلو. روی تخت نشست و نگاه شیرین و پر از وَجدِش رو دوخت به چشمای آرومم. - من درخدمتم حضرت جان! لب گزید و نفسش رو با اضطراب بیرون داد. دل تو دلم نبود بدونم تو دل بی‌بی گل‌نساء چی‌ میگذره که اینقدر هیجان‌زده‌ست و استرس داره؟ - راستش دخترم...همیشه فکر میکردم اگر بخوام یه روز واسه سیدجواد برم خواستگاری، باید چطوری با دختری که قراره بشه عروسم و نیمه زندگی یکی یدونه‌م حرف بزنم؟! کنجکاوی چنان تو رگ هام میدوید که نمیتونستم خودمو کنترل کنم. ولی ساکت موندم تا بی‌بی بقیه‌ش رو بگه. - واسه سید جوادم که قسمت نشد لبتس دومادی بدوزم و با دسته گل و شیرینی برم خواستگاری...ولی...همه امیدم به سیدسبحانمه... - میخواین براش برین خواستگاری؟ من باید با دختری که دوست داره حرف بزنم؟ وایییی چه رومانتیک!! کار دیگه هم هست که بتونم بکنم؟! آخی یادش بخیر داداشم عروسی کردنی من بچه بودم... دیگه کنترلم رو از دست داده بودم و شوق این فکرا حسابی حال و هوامو عوض کرد. خب از فضولی داشتم دق میکردم. منتظر بودم بی‌بی چیزی بگه که خندید و با یه عشق خاصی چشمای کنجکاو و مشتاقم رو کاوید. - چند لحظه صبر میکردی میگفتم دختر... هنوز حرفش تموم نشده بود که پریدم وسط حرفش و گفتم: اولالا! پس یه عروسی ام افتادیم. خندیدیم. ولی حس کردم یه چیزی تو دل بی‌بی مونده که نگفته. با لبخند دندون به هم سابیدم و گفتم: میشه بپرسم کیه این دختر خانم خوش‌اقبال که قراره حسابی باهاش رفیق بشم؟ بی‌بی نفس عمقیق کشید و گفت: اول بگو ببینم نظر تو راجع به سیدسبحان من چیه؟ اون چجور پسریه؟ ابروهام بالا پریدن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-به نظر من؟! چرا نظر من؟! عروس خانم مهمه! -میخوام بدونم دخترا چه نظری درباره‌ش دارن... سرم رو به اطراف چرخوندم و لبامو غنچه کردم -اوووم...خب...چی بگم آخه؟! بی بی لب ورچید و گفت: نظرت رو تو دلم مدام با خودم کلنجار رفتم که نظر من چه ربطی داره؟ ولی به جواب قانع کننده ای نرسیدم! -خب بخوام از نظر یه دختر که تا حدودی ایشون رو میشناسه بگم، خب مشخصه که آقا پسر خوبی هستن...من که خیلی با خصوصیاتشون آشنایی ندارم! لبخند رضایت رو لب های بی بی نشست و نگرانی هاش تا حدودی فروکش کرد. علاوه بر کنجکاوی گیجی هم بهش اضافه شده بود. برعکس خیلی مواقع رفتار های بی بی رو درک نمیکردم! -میگم سها جان... -جان دلم بی بی؟ -راستش نمیدونم چطوری بگم...هول برم داشته! هول و ولا و آشوب دلش از شوق بود، کاملا مشخص بود! -بگو بی بی جانم! من و شما که تعارف نداریم! داریم؟ -سها جان میگم مادر... -بله قربون شما برم من؟ -اجازه میدی من درباره سید سبحانم، با بابات صحبت کنم؟ حرف بی بی مثل یه پارچ آب یخ بود که ریخت رو سرم. نه بابا! سها فکر و خیال نکن، حرف بی بی ادامه داره...الان بقیه‌شم میگه. یکم سکوت بینمون رو گرفت ولی بی بی حرفی نزد! -بی بی درباره چه مسئله ای، میخواین با بابام صحبت کنین؟ -اوا دخترم درباره سید سبحان دیگه... -سید سبحان چه ربطی به من داره بی بی؟ بی بی لب هاشو به هم فشار داد و گفت: واسه امر خیر... دیگه بیشتر شوکه شدم! دستام یخ کرد. یعنی چی این حرف؟ -امر خیر؟ -آره مادر...پسرم دلش گیره پیشت...خواستم اگر دلت رضا بره، با بابات صحبت کنم. سکوت کردم و آب دهنم رو قورت دادم. صدای بی بی گل نساء تو سرم پیچید... "دلش گیره پیشت...دلش گیره پیشت...دلش گیره پیشت!"
🏝تا کدامین جمعه نگاه ملتمس پنجره‌ها رو به آفاق غم گرفته‌ی انتظار دوخته باشد...؟ 🏝تا کدامین جمعه دل‌های تنها و بی‌رفیق ، زانوی بی‌کسی در آغوش گرفته باشند....؟ 🏝تا کدامین جمعه آسمان، خالی از پرواز شاپرک‌های شادی باشد...؟ 🏝تا کدامین جمعه گلوی زندگی در چنگال اندوه ، فشرده شود...؟ 🏝تا کدامین جمعه بی‌قرارتان باشیم....؟ خدا شما را برساند...🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت152 -به نظر من؟! چرا نظر من؟! عروس خانم مهمه! -میخوام بدونم دخترا چه نظری درباره‌ش
فرو ریختم انگار یه آدم از یه کره ی دیگه بودم که متوجه حرف های بی بی نمی شدم بعد از چند دقیقه فهمیدم قضیه از چه قراره نمیدونستم عصبانی باشم؟ برام مهم باشه؟! ناراحت باشم؟! تعجب کنم؟‌! هر حسی هم بود خوشحالی یا همچین حسی نبود! ابروهام توهم گره خورد. چه جوابی باید می دادم؟! خب... این مسئله چیزی نبود که من حالا حالا ها بهش فکر کنم ... تو زندگی خودم گیرم هنوز... با من و من گفتم :بی بی.. میگم که... خب... -بگو مادر ، روراست بگو -خب...نکه آقا سید پسر بدی باشن نه اصلا ! ولی...من الان اصلا به مسئله فکر نمی کنم... یعنی الان کار و فکرای مهم تری دارم! درسم،مرصاد،مامان،بابا، دانشگاه و کنکور! چهره ی مهربون بی بی یکم گرفته شد ولی بعدش سریع برگشت سر جاش. -کلا نمی خوای فکر کنی؟ یا پسر منو قابل نمی دونی مادر؟ -بی بی جان این چه حرفیه ؟! آقا سید خیلی آدم خوبی هستن.مرصاد هم قبولشون داره ، بابا هم همینطور .ولی ..من الان هم سنم کمه، هم می خوام درس بخونم. -یعنی اگر با سبحان من ازدواج کنی نمی تونی درس بخونی؟..شایدم به خاطر اینه که مجروح شده ! یا می ترسی بره سوریه و اول زندگی بی شوهر و بیوه شی دخترم؟! کنار بی بی روی تخت نشستم و گونه ش رو بوسیدم. -نه بی بی جان. اینا چه حرفاییه آخه من فدای شما شم. -پس چی دخترم؟! اون طفلکی همه فکر و ذکرش پیش توئه مادر. بهش بگم جوابت منفیه دق میکنه بچم! -خدا نکنه... ان شاءالله ایشون هم با یه دختر خانم مناسب تر و لایق خوشبخت بشن. -یعنی حتی وقت نمی خوای فکر کنی؟ نگاهم رو عمیق دوختم به ژرفای مردک های براق آروم جونم.نمی خواستم ناراحتش کنم؛ولی...این تصمیم من بود... و نمی خواستم تغییرش بدم! زبون به لب کشیدم و با طمأنینه جواب دادم : با اجازه شما خیر . . بی بی دستش رو پشت سرم گزاشت . سرم رو پایین آورد و پیشونیم رو بوسید. -چی بهش بگم دخترم؟ -لطفا بهشون بگین من قصد ازدواج ندارم . دخترای خیلی خوبی هستن که آقا سید میتونن خوشبختشون کنن! -عشق که این حرفا حالیش نیست دخترم! برای این یکی جوابی نداشتم . هر چی هم که بود ، الان نه ... چه عشق ، چه هر حس دیگه ای ... اولویتم الان چیز دیگه ای بود !؛شاید چند سال دیگه وضعیت تغییر می کرد. تازه هر عشقی که عشق نیست . . . بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی بی بر خلاف خیلی از مادر های مسن که واسه پسرشون از یه دختر خواستگاری میکنن و گیر سه پیچ میدن، به خواسته من احترام گذاشت و با یه لبخند پر حرف از اتاق رفت بیرون. منم رو تخت دراز کشیدم. اون روزی که سید سبحان از سوریه برگشته بود و به خواست بی بی گل نساء براش فسنجون درست کردم، تو حیاط خواست یه حرفی بزنه ولی کیمیا سر رسید، مثل صحنه ی فیلم از جلوی چشام رد شد...نکنه اون روز میخواست همینو بگه؟! لب به هم فشردم. آشوبی تو دلم به پا شد که نگو! یعنی عکس العملش چیه؟! *** سید سبحان: دلشوره همچین به جونم افتاده بود که قلبم داشت از جاش کنده میشد. بی بی قول داده بود که سها خانم و عمو صالح قبول میکنن ولی من بازم اضطراب شدید داشتم. فکر و خیال مدام دور سرم مبچرخید. در و دیوار خونه مثل قفس بود برام. دیگه طاقت نیاوردم و با طاها زدم بیرون... آسمون آبی آبی بود و زندگی جریان داشت ولی هیچکدوم از اینا برای من مدام نبود... دستمو از پنجره سمند سفید طاها بیرون کرده بودم و تو فکر مشغول تماشای منظره بیرون بودم. -سید! -ها؟ -ها و درد! بعد این همه مدت داریم با هم میریم بیرون مثل برج زهرمار میگه ها؟! چته خو داداش؟ -طاها ولم کن تورو خدا -خب بگو چیشده؟! از وقتی سوار شدی چیزی نگفتی! جوابشو ندادم. حوصله نداشتم دو ساعت سیم جیم کنه که دلت گیر کجاست لال مونی گرفتی... -هو سبحان با تو اما! چته؟ یکی از اون نگاه هایی که خودش میفهمید باید خفه خون بگیره بهش انداختم. -دارم جون میدم طاها! خوبه راحت شدی؟؟ دارم میمرم... -تو اینطوری...علی اونطوری...من چیکار کنم با شما دوتا؟ من با کیا رفیقم خدا؟! همه رفیق دارم منم رفیق دارم... سرمو برگردوندم طرفش و به لباش چشم دوختم -علی چیشده؟! اونم مثل تو لالمونی گرفته! حالش خیلی خرابه... میخواستم بپرسم چرا که گوشیم زنگ خورد هوای این روزهای من هوای سنگره... یه حسی روحمو به صفحه گوشیم نگاه کردم بی‌بی گل نساء بود! امروز رفته بود خونه سها خانم اینا که باهاشون صحبت کنه. قلبم یه لحظه از تپش وایساد! انگشت خیس عرقم رو روی صفحه گوشی کشیدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. -جونم بی بی؟ -سبحان جان مادر... -بی بی چیشد حرف زدی باهاشون؟ من و من بی بی پشت تلفت دنیا رو روی سرم آوار کرد. داشتم جون میدادم. لب به دندون گرفتم و نگاهم رو با اضطراب تو ماشین چرخوندم. -بی بی جون سید جوادت بگو چیشد؟ حرف زدی باهاشون؟ -پسرم راستش... -بی بی جون به لب شدم چیشد؟ چرا نمیگی؟! -خب دو دیقه دندون به جگر بگیر ببینم چجوری باید بهت بگم... یه نفس عمیق کشیدم -چشم...حالا تا اینجا رو دست طاها نیفتادم بگید چیشده؟!