eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت164 وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش
بی‌بی با یه سینی اومد تو. لبخند رو لباش مثل قبل نبود. قبل اینکه جواب رد بشنوم از سها خانم. اینکه اونم به خاطر من اذیت میشد دچار عذاب وجدانم کرده بود. به اندازه کافی من بهش زحمت داده بودم. خجالت میکشیدم که مثل یه مادر واقعی مراقبم بود با اینکه نسبت خونی باهام نداشت. با قدم های پر آرامش ولی نسبتا سریع نزدیکم شد و کنارم نشست. - تبت قطع شده مادر؟ - آره فکر کنم. دستشو نزدیک سرم کرد ولی زود عقب کشید. - ای وای چه تبی داری! داری میسوزی... - خوبم بی‌بی... سری تکون داد و لیوان شربت رو از توی سینی برداشت و داد دستم. منم که عاشق شربت سرکه‌انگبین بودم تو یه نفس از خداخواسته همه‌شو سر کشیدم. بی‌بی خندید. از خندش حال منم خوب شد. لقمه‌ی عسل و کره رو هم داد دشتم. - بخور عسل خوبه برات! - واییی بی‌بی الان عسل نمیتونم بخورم. اصلا میل ندارم. - بخور اما و اگر نیار برا من. خوبه برات. صبونه هم نخوردی! به زور و با قیافه‌ی مچاله شده یه گاز زدم و به اجبار جویدم ک قورت دادم. چند تا سرفه کردم و چند تا مشت هم به سینه‌م زدم که خس‌خس میکرد. - بی‌بی ساعت 4 دوستم میاد بهم سر بزنه. اشکالی که نداره؟ - نه مادر چه اشکالی؟ قدمش بر روی چشم! دست بی‌بی رو بوسیدم. دستشو عقب کشید و با اخم گفت: از این کارا نکن مادر. - بی‌بی ثواب داره! نمیخوای برم بهشت؟ بی‌بی باز خندید و تو دلم قربون‌صدقه خنده‌هاش رفتم. تو این مدت چقدر وابستگی هام زیاد شده بود!!! با چه دلی میخواستم پیگیر دوباره رفتنم بشم؟! مریضی و خونه‌نشینیم، اجازه نمیداد خودمو مشغول کاری کنم که فکرم کلا از سها دور بشه. اگر حالم خوب بود میرفتم معراج شهدا، میرفتم پیش مرتضی و با شوخی‌ها و خنده‌ها حواس خودمو پرت میکردم، میرفتم پیش عمو خلیل بهش کمک میکردم، میرفتم پیش ریحانه و دوباره براش شیرینی خامه‌ای میخریدم؛ ولی هیچکاری در حال حاضر از دستم بر نمیومد...و این کلافه‌م کرده بود. بی‌بی وسیله ها و کتابایی که داشتم میخوندم و خودم رو به یکی از اتاق های بالا که گرم تر بود منتقل کرده بود که بتونم راحت تر استراحت کنم و دوباره به خاطر هوای خنک زیرزمین بدتر نشم! هر چند دقیقه یکبار سر جام به خودم میپیچدم و از این پهلو به اون پهلو میشدم. یا خواب بودم یا به سها فکر میکردم. حتی حال کتاب خوندن هم نداشتم. دانیال وقتی اومد دیدنم چشاش از تعجب چهارتا شده بود. گفته بود: - اوه پسر تو اون موقع که دستت مجروح بود اینقدر وضعت خراب نبود! من مطئنم جواب رد شنیدی که این بلا سرت اومده. این فقط حس و حال یه عاشق درمونده‌ست... و من هیچ حرفی نداشتم. فقط حرف رو عوض کردم و سعی کردم از زیر نگاه های مشکوکش در برم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** هنوز یکم از سرفه هام باقی مونده بود. تو این چند روز خیلی با خودم سر و کله زدم و کلنجار رفتم. به مرز دیوونگی رسیده بودم. بی‌بی خیلی آشفته‌ی حالم بود. مثل پروانه دورم میچرخید و ذره ذره آب میشد و منم آب میشدم. شب ها با گریه از خواب میپریدم یا اصلا نمیخوابیدم. نه از حال علی خبر داشتم نه با طاها حرف زده بودم نه پیام های بقیه بچه هارو سین کرده بودم و جواب داده بودم. ولی...بالاخره با خودم و زندگیم کنار اومدم. شاید اگر شرایط دیگه ای بود هرگز رضایت نمیدادم یا حلش نمیکردم. ولی این مدت که خودمو تو اتاق حبس کرده بودم بیشتر و عمیق تر از هر وقت دیگه ای فکر کرده بودم. جلوی جنجال های عقل و قلبمو نگرفته بودم و اجازه داده بودم بحث کنن. بحث کنن تا به نتیجه درست برسن. صبر کنم تا وقتی که بتونم راضیش کنم یا اینکه بگذرم از این دلبستگی و قدم های استوار بردارم به سمت چیزی که میخواستم.؟! با خودم و زندگیم کنار اومدم. دل بریدم...بریدم...شاید هرگز این جنون رو فراموش نکنم ولی دل بریدم...بریدم از دلبستگی ای که مانعم شده بود...البته که خیلی سخت...خیلی سخت... آب دماغم رو بالا کشیدم و وارد اتاق امیرعلی سجادی شدم. لبخند آوردم گوشه لبم و سر شوخی رو باز کردم. پیش دستی کردن برای راضی کردن امیرعلی بهترین راه بود. - سلام علیکم برادر سجادی گرامی! احوال شریف؟ خانم بچه ها خوبن؟ سلام برسونید! حانیه خانم دختر گلتون چطورن؟ ماشالا بزرگ شدن دیگه نه؟ - بسه بلبل زبونی! چی میخوای بی‌معرفت؟ - عه چرا بی‌معرفت؟ مگه چیکا کردم؟ - میدونی این چند روز چقدر نگرانت بودیم؟ جواب که نمیدادی. دم در خونه هم اومدیم گل‌نساء خانم گفت حالت خوب نیست باید تنها باشی. چه مرگت بود تو؟ سرمو پایین انداختم و لب گزیدم. - چرا نگران شدین حالا؟ یه سرماخوردگی ساده بود. - بعد چی‌شد که تو و علی باهم یهو سرما خوردین؟ - علی؟ - نگو نمیدونستی که باور نمیکنم. - به جون خودم نمیدونستم. قضیه چیه؟ علی چش شده؟ دل‌شوره افتاد به جونم. چرا حواسم به حال بد علی نبود؟ اونقدر درگیر خودم شده بودم که اونو یادم رفته بود. ینی چی شده؟ - آره تو که راست میگی. هیچی نمیدونستی جون عمه نداشته‌ت! - عه دیگه چرا جون عمه نداشته‌مو قسم میخوری؟! نمیدونستم خب! - حالا بگو چی شد یاد ما افتادی؟ - والا...اومدم دوباره کار رفتنمو راه بندازی. چهره‌ش رفت تو هم. آرنج هاشو گذاشت رو میز و به جلو خم شد. - میخوای باز بری؟ - آره اگر خدا بخواد... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- مطمئنی؟! مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت...حتی فکر سها خانم... - آره. چرا میپرسی؟ - همین طوری! - خب ایشالا این دفعه هم کارمو راه میندازی دیگه داش امیر؟! - ما وسیله ایم از خود بی‌بی بخوا کارتو راه بندازه. سرمو به نشانه تایید تکون دادم. دست بلند کردم و رو به آسمون گفتم: عمه‌جان خودت کارمو راه بنداز... بعد رو کردم به امیرعلی و با خنده گفتم : حله داداش. شما به عنوان وسیله کار منو راه بنداز! - ان‌شاءالله که خود عمه‌سادات بخواد و کارت زود راه بیوفته. ولی...شرط هم داره آقاسید! نزدیک تر رفتم و ابرو بالا انداختم. - شرط؟ - شفاعت یادت نره...در صورت شهادت! - اگر لیاقت بود چشم... بعد از انجام دادن کار ها که حدودا یک ساعتی طول کشید، با یه حس عجیب راهی خونه شدم. دلم میخواست برم پیش مرصاد. دلم براش تنگ شده بود. خیلی زیاد! دلم میخواست دوباره هر شب تو سرمای استخون سوز شبای سوریه بشینیم کنار هم و دست بندازیم رو شونه هم. درد و دل کنیم و بخندیم و اشک تو چشمامون حلقه بزنه. یادآوری اون شبا حواسم رو از مسیر پرت کرد. وقتی به خودم اومدم، سر چهار راه بودم. بین ماشین ها دنبال ریحانه گشتم. میخواستم قبل رفتن براش شیرینی و کفش و لباس بخرم. اگر پولم رسید برای داداش کوچولوشم همین طور! ریحانه با یه پیرهن قهوه ای و روسری آبی گوشه چهار راه لب جدول نشسته بود؛ گل هاشو بغل گرفته بود و پکر به آسفالت خیابون چشم دوخته بود. آسته آسته نزدیکش شدم. تو یه حرکت غافلگیرنه از پشت بغلش کردم و بلندش کردم. صدای جیغش بلند شد و با چشمای بسته گل هاشو محکم تر چسبید. - ولم کن ولم کن کمک کمک... - منم ریحانه خانم منم! با شنیدن صدام صدای جیغش قطع شد و مردمی که چند لحظه با تعجب و مشکوک داشتن نگامون میکردن به راهشون ادامه دادن. چشمای درشت و براقش رو به سمت صورتم کشید. با دیدن صورتم و لبخند دندون نمای رو لبم گل از گلش شکفت. - عمو تویی؟! گذاشتمش زمین. لپاش سرخ شده بود. دست کشیدم رو سرش. - خیلی وقت بود نیومده بودی عمو. فکر کردم دیگه نمیای! - ببخشید. حالم خیلی خوب نبود! ولی حالا که اومدم. خندیدم. اونم آروم خندید. دختر کوچولوی متین و عاقلی به نظر میرسید و در حقیقت هم همین بود. نگاه مظلومش پر از درایت و هوش بود. کاش کسی بیاد تو زندگیش و بتونه خوشبختش کنه... - دلم برات...تنگ شده بود. لپاش از خجالت سرخ تر شد. - شیرینی میخوای؟ - بازم؟... - دوست نداری؟! دستپاچه و هول گفت: نه نه! یعنی... آره دوست دارم. ولی... دستشو گرفتم و سمت شیرینی فروشی کشیدمش. با قدم های ریز و تند دنبالم میومد و میتونستم ذوقش رو زیر پوستش حس کنم. - یه مدل جدید آورده نگاه کن. از این دوست داری؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت167 - مطمئنی؟! مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت
شیرینی رو دستش دادم و گل هارو ازش گرفتم. - ممنون عمو... - نوش جونت ریحانه خانم! - عمو...یه روز که دلم تنگ شده بود رفته بودم معراج شهدا از دوستات شنیدم رفتی سوریه! یعنی چی؟ - از...کی شنیدی؟ تیکه تو دهنش رو قورت داد و به صورتم نگاه کرد. - عمو طاها گفت! دستی به ریش هام کشیدم و دنبال جملات مناسب گشتم برای توضیح دادن سوالش. چی میگفتم بهش آخه؟! مثلا درباره مدافعان حرم توضیح میدادم یا حضرت زینب س؟ چقدر درباره‌شون میدونست؟ آهان! فهمیدم. - خب ببین عمو! حضرت زینب س رو میشناسی؟ دختر امام علی ع و خواهر امام حسین ع... حرف رو قطع کرد و با شوق گفت: آره آره! مامان همیشه برامون ازش حرف میزنه...اون خیلی دوسش داره! لبخند رضایت رو لبم نشست. سبحان چه فکری کردی پیش خودت؟! عقلت کجا رفته؟! - خب...چه خوب که میشناسیش! ریحانه جان! آدم بدا به حرم حضرت زینب س حمله کردن. اخم هاش درهم رفت و غم تو چشماش نشست. از اینکه اینطوری به حرفام واکنش نشون میداد و اینقدر عمیق احساساتش تو چشماش و چهره‌ش مشخص بود، تو دلم بیشتر از خدا خواستم مراقبش باشه و خوشبختش کنه! حیف این دختر مهربون و باهوش و معصوم بود...حقش بود یه زندگی خوب داشته باشه. - حرم حضرت زینب س تو سوریه‌ست. و ما برای دفاع از حرم ایشون میریم سوریه تا آدم بدا حرمشون رو خراب نکنن...تازه! ما میریم که اونا رو زود شکست بدیم، که نرسن به ایران و شما بچه ها راحت بخوابین و اونا اذیتتون نکنن! حس افتخار اخم هاش رو از هم باز کرد. دستمو روی شونه‌ی باریک و نحیفش گذاشتم. سرش رو پایین انداخت. - عمو...من از این به بعد همیشه و هر شب دعا میکنم که شما پیروز بشین و بتونین اونا رو شکست بدین تا دیگه نتونن حضرت زینب س و ما رو اذیت کنن. - ممنونم ریحانه خانم گل! حالا بهترین شاخه گلت رو بده بهم. با حساسیت و ذوق بین گل هاش نگاه چرخوند و قشنگ ترینش رو بیرون کشید. جلو آورد و جلوم گرفت. هر چی مهر داشتم ریختم تو صورتم و ازش گرفتم. دست تو جیبم کردم و دوبرابر قیمت یه شاخه گل رو بهش دادم. با تعجب گفت: عمو این پول دوتاس که. - با پول اون یکیش برا فرهاد شکلات بخر! برق خوشحالی تو مردمک هاش نشست. زبون به لب کشید و با لبخند پول رو تو جیبش گذاشت. - ممنون...ولی...من هنوز نمیفهمم چرا اینقدر با من مهربونین؟! - خب... خندیدم. از اون خنده ها که نمیدونستم بعدش چی باید بگم. - تو دختر مهربونی هستی. به دلم نشستی! توهم مثل آبجی کوچولوم... - یعنی اینا رو باور کنم؟ - نمیتونی باور کنی؟ سوالش عجیب بود و مثل پتک کوبیده شد تو سرم. انتظار چنین حرفی رو نداشتم. جوابی نداد. منم حرفی نزدم و با یه لبخند‌ پرسشگر نگاه مبهم و مرددش رو ترک کردم. برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم. ترسیدم...ولی نمیدونم چرا ترسیدم؟! ذهنم پر از ابهام شد. چی شد که این سوال رو پرسید؟ حق داشت ولی...چرا الان؟! افکار بیهوده رو رها کردم و با قدم های آهسته خودم رو به کوچه رسوندم. درخت ها سبزِ سبز بودن و بوی گل محمدی های حیاط نبش کوچه کل فضا رو پر کرده بود. دلم برای بوی گرد و خاک هم تنگ شده بود! مگه چند وقت بود که اومده بودم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلید انداختم تو در قدیمی و آروم بازش کردم. نمیخواستم این روزای آخر بی‌بی از تو آشپزخونه با کمردرد تا حیاط بیاد و در رو برام باز کنه! دونه دونه کاشی های حیاط رو تا لب ایوون قدم برداشتم و به یاد بچگیا، با خنده مراقب بودم که پام روی خط نره. به لب ایوون که رسیدم صدای گرم و مشوشی از خیال بچگی بیرون کشیدم و متوقفم کرد. - سلام... چشم از خطوط کاشی ها گرفتم و سرم رو بالا بردم. سها خانم رو پله دوم ایوون ایستاده بود و با نگاه دوخته شده به کفشاش با لبه چادرش بازی میکرد. به سختی نگاه از چهره‌ی سرخ شده‌ش گرفتم و بزاق دهنم رو قورت دادم. دلم به تب و تاب افتاده بود ولی سعی کردم جلوش رو بگیرم. من دل بریده بودم ازش! چه معنی داشت هنوزم با دیدنش قلبم بی‌قرار بشه؟ - سلام... کتونی هامو سر پله ها در آوردم و سر به زیر پله ها رو بالا رفتم. از کنارش رد شدم ولی هیچ عکس‌العمل خاصی نشون نداد. شاید انتظار داشتم حرفی بزنه و چیزی بگه یا...به فکر خودم خندیدم. ولی خب چرا همونجا وایساده و هیچکاری نمیکنه؟ همونطور غرق تو فکر به چهارچوب چوبی راهرو و شیشه های رنگیش رسیدم که همون صدای گرم و مشوشش صدام کرد: - آقا سیدسبحان... ضرب قلبم به دیواره های قفسه سینه‌م بیشتر و شدید تر ‌شد. وایسادم ولی برنگشتم سمتش. آهسته و با اضطراب نفسم رو بیرون دادم. با تعلل و من و من گفت : ببخشید ولی...واقعا چه فکری پیش خودتون کردین؟ - ببخشید منظورتون رو نمیفهمم! - چه فکری با خودتون کردین که از بی‌بی خواستین پا پیش بزاره؟ من و شما چه سنخیتی باهم داریم؟ جدا از سن من که هنوز به این حرفا نمیخوره. برگشتم سمتش و با همون نگاهِ به زیر، لبخند محوی رو لب هام نشوندم. - دختر عمو...قبول دارم در و پیکر قلبم رو خوب قفل نزده بودم...ولی مگه عشق دست خود آدمه؟ مگه میشه برای امر غیرارادی فتوا داد؟ عشقی حرامه که من رو از خدام دور کنه...ولی...شاید بعد از مِهر شما، به خیلی چیزا رسیدم... - نه عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی شما باید مراقب دلتون میبودید که کار دستتون نده و بیجا گیر کسی نشه! این دلبستگی نابجای شما موجب آزار منه...خواهش میکنم دیگه به من فکر نکنین. این که بدونم شما دارین به من فکر میکنین...خیلی اذیتم میکنه...ولی طبیعتا اگر شما واقعا عاشق باشید، ناراحتی من رو نمیخواید. درست میگم یا نه؟ چقدر بی‌رحم...اون چطور میتونست اینطوری با من صحبت کنه؟ قلبم به درد اومد. شنیدن حرف های آزار دهنده از کسی که دوستش داری زجرکشت میکنه...گاهی ترور، فقط شلیک حرف هاست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- دختر عمو...شما خیلی بی‌رحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذشتم...و براتون آرزوی خوشبختی میکنم...ولی...امیدوارم بتونید درک کنید که هرگز نمیتونم فراموش کنم‌... - پس حرفی باقی نمیمونه... لبخند تلخی تحویل چشم‌های سردش دادم و ته ته ته دلم زمزمه کردم: دعا میکنم هرچی صلاحه برات رقم بخوره...دعا کن شهید شم...همین‌... - یاعلی... - آقاسید! دوباره ایستادم. - بله؟ - ببخشید تند حرف زدم...خدانگهدار... و بی‌معطلی پله هارو پایین دوید. دلم گرفت از این بی‌رحمی عجیبش! ولی مگه یه عاشق میتونه کینه به دل بگیره از معشوقش؟ منتظر نموندم از در حیاط بره بیرون و داخل راهرو شدم. نگاه عموسیدجواد هم غم داشت. شایدم من طبق حال خودم از چشمای سیدجواد برداشت میکردم. بی‌بی دم در اتاق نشیمن ایستاده بود و نگاهم میکرد. مردمک هاش برق حزن داشتن. - سلام بی‌بی. خوبین؟ - سلام مادر! تو خوبی پسرم؟ - بله نسبتا...میگم بی‌بی! دختر عمو اینجا چیکار میکرد؟ - اومده بود بهم سر بزنه. میگم‌سیدسبحان جان! شنیدم حرفاتونو... ای وای بر من! غصه های الان بی‌بی رو کجای دلم بذارم؟ خم شدم و دستش رو بوسیدم. دستشو سریع از تو دستم بیرون کشید و با دست دیگه‌ش موهای تازه اصلاح شده‌م رو نوازش کرد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی نشد. بی هیچ حرفی سرم رو از زیر دستش کنار کشیدم و به سمت در اتاق راهم رو ادامه دادم. انگشتام رو دور دستگیره فلزی قدیمی در حلقه کردم. بی‌بی صدا کرد: - ناهار چی دوست داری برات بزارم مادر؟ نیم‌رخ صورتم رو به طرف صدای لرزونش برگردوندم و گفتم: فرقی نداره...هرچی دوست دارین. بی‌بی لب ورچید و با ناراحتی گفت: سید سبحانِ من هیچوقت نمیگفت فرقی نمیکنه!... سرمو پایین انداختم و جوابی ندادم. - حرفای سها رو به دل نگیر مادر!... - به دل نگرفتم بی‌بی...من متوجه ام چی میگن درکشون میکنم. فقط یکم‌ گرفته‌م که اونم زود درست میشه نگران نباشین. بی‌بی دوباره لبخند مهمون لب‌هاش کرد و چشم تو چشمم، پلک زد، سرشو آروم تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. تو راه گفت: قرمه سبزی خوبه؟ - بله بی‌بی عالیه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا