eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
-معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟ وسط راه پشیمون نشی؟! زد زیر خنده! -آقا سبحان! من خودمو زندگیمو تو این راه پیدا کردم. پشیمونی؟ -حله... نزدیک تر شد و همو به آعوش کشیدیم...» بعد از اون دانیال هم به لیست رفیقامون اضافه شد. چقدر حیف شده بود این همه سردرگمی! پدر و مادر درست و مذهبی داشت ولی خودش تحت تاثیر محیط مدرسه و دوستاش و دانشگاه و خوابگاه اینطوری شده بود! بعد از مرور خاطرات دوباره درد دستم یادم اومد. هیچ خوش نداشتم دوباره راهی بیمارستان بشم و رفتنم عقب ببوفته! حتی اگر یه روز اضافه تر از موعدم میموندم دیگه تو این قفس دق میکردم. فکر اینکه الان اونجا بهم نیاز دارن و من اینجا راحت هر کاری دوست دارم رو میکنم عذابم میداد! یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو روی فرش دست بافت قدیمی زمین گذاشتم. دست سالمم رو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم. خیلی خسته بودم...خیلی! ‌با صدای اذان چشم باز کردم. بدنم کوفته و بی جون بود. همونطور دراز کش نگاه تو اتاق گردوندم. چشامم جونی نداشتن. خیلی درد میکردن. سرم رو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم. اومدم دستم رو بلند کنم که متوجه سنگینی پتو شدم! یعنی بی بی روم پتو کشیده بود؟ بالش هم زیر سرم بود. به سختی سر جام نشستم و کش و قوسی به بدن خسته‌م دادم. دستمو روی پیشونیم گذاشتم، داغ بود. دستمو به گردنم کشیدم، خیس خیس بود. حسابی عرق کرده بودم. از جام پا شدم ولی سرم گیج رفت. دستمو به کتابخونه گرفتم و ستون بدنم کردم. چشمام تیر کشید. -لعنتی... آروم چشامو بستم و باز کردم. نفسم رو بیرون دادم و با همون سرگیجه طرف در رفتم. صدای اذان از سمت حسینیه معراج شهدا میومد و به طرز عجیبی روح نواز بود. دست بردم سمت در و درو باز کردم. نسیم خورد تو صورتم. پله های زیر زمین رو بالا رفتم و عمیق نفس کشیدم. باد سر و صورتم رو نوازش کرد و عرق نشسته رو تنم رو خشک کرد. درد گلوم رو فشار داد. چند تا سرفه پشت سر هم خبر از مریضی ای داد که احتمالا داغی بدنم و عرق سر و روم هم به خاطر اون بود ولی اعتنایی نکردم. بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من هراسانم از خودم و حملات و وسوسه هاے شیطان هراسانم از آن لحظه اے ڪه از خودم و خودت غافل مےشوم و تو مرا مےبینے از آن بدتر از شرمندگے بعد از غفلتم هراسانم ڪه چگونه دوباره صدایت کنم چگونه دوباره "اللهم عجل لولیک الفرج" بگویم منے ڪه شیطان غافلم ڪرده از تو اما هرچه من از شما غافلم شما مراقبم هستید توبه مےڪنید به جاے من و واسطه مےشوید براے بخشش من بین خداے مهربان و رحیم و چه زود همچون پدرے مهربان خطاے فرزند را فراموش مےکنید آقاے مهربانے شرمنده ام به اندازه تمام دل شڪستنهایم و غافل شدن هایم شرمنده ام که فرزند خوبے برایت نبودم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت161 -معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟
* 💞﷽💞 📚 ♥️ دمپایی هامو پام کردم و به سمت حوض رفتم. آبش احتمالا خنک خنک بود الان! دستمو تو آب زلال و سرد حوض کردم و میون ماهی های سرخ و نارنجی حرکتش دادم. سردی آب تا ریشه و بن مویرگ های دستم رسید و دوباره جون گرفتم. ولی هنوز نا و حال لبخند زدن نداشتم. -بیدار شدی مادر؟ صدای بی بی گل نساء بود که سر پله های ایوون وایساده بود. یه لبخند محو ولی عمیق رو لب هاش بود چشاش یه برق غمگین عمیقی داشت. -سلام... -سلام نور چشمم! -شما پتو کشیدین روم؟ -چرا رو زمین خشک خوابیده بودی پسرم؟ -ممنون...بابت پتو و بالش... چند تا سرفه دیگه دل و روده خالیم رو زیر و رو کردن. ولی بازم اعتنایی بهشون نکردم. نگرانی تو چشمای بی بی گل نساء دوید و پرسید: مریض شدی پسرم؟ بمیرم برات! وضو گرفتی زود برو تو برات جوشونده بیارم... -نه بی بی نمیخواد. دستتون درد نکنه. ساعت چند اومدید خواب بودم؟ -یکی دو ساعتی هست مادر. زود برو تو برات یه جوشونده بیارم بخور بخواب. یکم استراحت کن بهتر شی‌! -چشم...ببخشید. -وا!! دیگه چرا ببخشید؟ -ببخشید انقدر بهتون زحمت میدم...چند وقت دیگه میرم شمام از دست اذیتام راحت میشین... بی بی ابروهاش رو به هم گره زدو دست به کمر گذاشت. -دفعه آخرت باشه از این حرفا میزنی. مگه من میذارم تو دوباره بری؟ به زور یه لبخند آروم گوشه لبم. کاش نمیگفتم باز میخوام برم. دوباره نگرانی ها و حساسیت های مادرانه بی بی شروع شد و حالا بیا جنعش کن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سریع وضو گرفتم و سرمای آب حوض رو به جون خریدم. یه نفس عمیق کشیدم و با تموم شدن صدای اذان منم رفتم تو زیر زمین. بدنم خسته بود. کل پشتم درد میکرد. دستمم تیر میکشید. ولی حسش نبود به بی‌بی بگم دستم دوباره درد میکنه. نمیخواستم از این بیشتر نگران حالم باشه. سجاده رو پهن کردم و آستین های پیرهن چهارخونه‌ی زرشکی سرمه‌ایمو پایین دادم. زبون به لب های خشک شدم کشیدم و دست هامو بالا بردم... - الله اکبر... بعد از نماز اونقدر سردرد داشتم که بلافاصله سرم رو گذاشتم رو همون بالشی که بی‌بی زیر سرم گذاشته بود و پتو رو پیچیدم دورم. زانوهامو تو شکمم جمع کردم و مچاله شدم. لرز افتاده بود به تنم! - پسرم خوبی؟! به زور جواب دادم : آره...آره خوبم بی‌بی! بی‌بی خم شد که سجاده‌مو جمع کنه. سعی کردم از بالش و پتو جداشم و برم سمت بی‌بی ولی بدنم می‌لرزید! - بی‌بی خودم جمعش میکردم شما زحمت نکش... - آره با این وضع و حالت مشخصه! بگیر بخواب. نمیخواد کاری کنی. - شرمنده‌م میکنین... - مادر از وقتی رفتی و برگشتی یه جور دیگه حرف میزنی...دیگه مَحرَم اسرار و بی‌بی گل‌نسات نیستم؟! غریبه شدم برات یا غریبی میکنی پیشم؟ - بی‌بی این چه حرفیه آخه؟ توروخدا نگین اینطوری! من تا آخرین لحظه عمرم پسر شما میمونم شمام تا آخرین لحظه عمرم بی‌بی گل‌نسای من میمونین. ببخشید اذیتتون میکنم...یکم حالم مساعد نیست! بی‌بی یه لبخند زد و سجاده رو گذاشت رو گذاشت بالای قفسه کتابخونه. منم یه لبخند بی‌جون تحویلش دادم و چشمامو بستم. دلم یه خواب عمیق میخواست ولی از درد نمیتونستم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش دستباف نقش انداخته بود. چشمام به زور باز میشد! به زحمت از جام بلند شدم. همونطور که پتو رو پیچیده بودم دورم از جام بلند شدم ولی سرم گیج رفت. تلو تلو خوران سمت حیاط رفتم. بی‌بی کنار حوض داشت میوه‌هارو میشست. - سلام بی‌بی. بی‌بی سرش رو به طرفم برگردوند و مهر به چشماش ریخت. - سلام میوه دلم. حالت بهتره مادرت؟ - تقریبا بهترم. ساعت چنده بی‌بی؟ - فکر کنم نزدیکای ظهره پسرم. - اووووو یا خدا. چرا گذاشتی اینقدر بخوابم بی‌بی؟! - خسته بودی مادر حالت خوب نبود بیدارت میکردم خب؟ چه چیزا میگیا! یه خمیازه طولانی کشیدم و دوباره برگشتم تو اتاق. انگار نه انگار اینقدر خوابیده بودم. ولی مریضی من که با خوابیدن خوب نمیشد! درد من چیز دیگه ای بود...و اینو خودمم خوب میدونستم. تو خواب مدام خواب مرصاد رو میدیدم و ازش خجالت میکشیدم. خواب سها رو میدیدم. خواب عمو صالح! وقتی به سها فکر میکردم تنم بیشتر می‌لرزید و گلوم بیشتر درد میگرفت. عرق مینشست رو پیشونیم و سرم داغ میشد! دندون به هم میسابیدم و چشمامو رو هم فشار میدادم. دستامو رو گوشام میذاشتم و لب به دندون میگرفتم و فشار میدادم. اونقدر که چشمام درد میگرفت و لبم خون میومد. آشفته بودم...خیلی آشفته و خسته...نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچی نمیدونستم! دستم رو بردم سمت گوشیم. دیشب کلا خاموشش کرده بودم. روشنش کردم. صدای پیامک های متعدد ازش بلند شد. علی طاها مرتضی امیرعلی سجادی و...دکتر دانیال! دانیال؟ یک تای ابروم بالا رفت و اول از هر پیامکی ترجیح دادم پیام اونو بخونم. - سلام سید جان! خوبی؟ دستت بهتره؟ چه عجیب! آخه چرا باید بعد چند هفته پیام بده بهم؟ چرا؟ کلید های کیبورد گوشی رو لمس کردم و براش نوشتم : سلام آقا دانیال. الحمدلله! شما چطوری؟ فرستادم براش. باز نوشتم : آره تقریبا چطور؟ با فاصله چند ثانیه جواب داد! - نمیدونم دلم شورت رو میزد. امروز اگر تونستی یه سر بیا بیمارستان یه نگا بندازم به دستت. - من راستش حالم خیلی خوب نیست. ولی به محض اینکه خوب شدم چشم میام. - چرا چی شده؟ - هیچی فکر کنم سرما خوردم! - آها خب پس من میام. آدرس رو بفرست... هاع؟! من میام؟! اون میاد؟! یعنی اینقدر کارش واجبه؟! شونه بالا انداختم و آدرس خونه بی‌بی رو براش تایپ کردم. - امروز عصر میام بهت یه سر میزنم. ساعت 4 خوبه؟ - قدمتون روی چشم دکتر جان! - باز گفتی دکتر! اصن خوبه بلاکت کنم؟ - داداش داااااانیال! خوبه؟ - آره. خندیدم. دلم براش تنگ شده بود! چقدر وابسته شده بودم بهش!...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️ کوچه‌های شهرِ ما بوی غریبی می‌دهد کی گلِ زیبای نرگس از گلستان می‌رسد... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌿🌹🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا