مُتَناقِضنَما 🇵🇸
عکاسیهامو از روی گوشی خالی کردم و الان واقعا دلم براشون تنگ شده 🙂💔
فقط این بین چندتا دونه عکسهای کربلا را نگه داشتم ، امشب براتون بذارم شب جمعهای یکم خاطره بازی کنیم :))
#احوالات_من
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
#متناقض_شات
کمتر از ۲ روز دیگر دخترک پاییز بساطش را جمع میکنه و با صدا کردن ننه سرما ، از ما خداحافظی...
و من و دوستان هنوز که هنوز است پایمان به چهارباغ باز نشده ، تا روی برگ ها راه برویم و از شنیدن صدایشان لذت...
تا عکس های مسخره بگیریم و به کوچک ترین چیزها بخندیم و سعی در گرفتن عکس هایی با عنوان هنری بکنیم.
درون آینهی چند ضلعیه واقع در گذر چهارباغ شکلک دربیاوریم .
و بَعدَش با یافتن احساسی به نام گرسنگی ، رهسپار کافه آلند شویم...
آنجا برای صدمین بار خاطرات اتاق فرار رفتن مان و آبروریزی به بار آورده را برای هم تعریف و با صدای بلند خنده هایمان کلی چشم غره از بقیه دریافت نماییم . سپس برای بار هزارم نیز تصمیمی مبنی بر دوباره رفتن به آن مکان ترسناک بگیریم ، اما ترسو بودن همهگی مان مانع از تحقق یافتن اش شود...
در نهایت هات چیپس با نوشابه میل کنیم و موقع حساب کردن تازه این سوال برایمان پیش بیاید که :
عه بچه ها ! کی پول تو کارتش داره ؟🙂
و در آخر زمانی که با رفتن مان موجب کشیدن نفسی راحت از جانب کافه
داران عزیز شدیم ، تصمیم به گرفتن عکسی دسته جمعی از نمای بالای
ساختمان جهان نما بگیریم و با بالا آوردن آخرین آبرو ریزی در آن روز ، هر نخودی رهسپار خانه خود شود...
من واقعا به تمدید شدن پاییز نیازمند هستم...
#متناقض_نوشت
#احوالات_من
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
🎧♥️ ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ #موزیڪ #پیشنهـاد_مـےشود It's beginning to look a lot like Chr
هندزفری را بذاری داخل گوشت
این موزیک را با ولوم پایین پلی کنی
همزمان هم صدای بارش بارون بیاد :) !
و این ترکیبی که بیش از اندازه جذابه :))))
#احوالات_من
- وقتهایی که حالت بَده چیکار میکنی ؟!
- پیام میدم فاطمه برام عکس بفرسته :)))
#احوالات_من
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
چند وقتی بود که به فکر خرید کاپشن برای آقای بردار بودیم و امشب که داشتیم از حرم برمیگشتیم اتفاقی چش
خلاصه که تماس گرفتم و نزدیک بودن و بعد از ده دقیقه اومدن...
مراحل پسندیدن و پرو دوباره تکرار شد و وقتی به نظر آقای پدر هم خوب اومد ، رفتیم برای پرداخت هزینه که با شگفتیهایی مواجه شدیم !
آقای فروشنده تا کارت را کشیدن ، پدر فرمودند خب چقدر شد ؟!
تا به رسم همیشه یک مقدار تخفیف بگیرند ، که با عددی مواجه شدیم چندین و چند برابر چیزی که قرار بود باشه .
در اون لحظه قیافه ما بدین گونه بود :
من 😐
مامانم 😳
پدری که بهشون گفته بودیم چون تخفیف خورده میخوایم بخریم 🙄
فروشنده ☺️
وقتی گفتیم آقا نه این چه قیمته به ما گفتن فلان و گفتن اینا تخفیف خورده و...
گفتن که بله ، از اینجا تا اونجا جزو تخفیفی ها بوده اما اینا رگال پشتیش بوده و حساب نیست و جنس این پارچه فلان است ، از فلان کشور آمده است و...
درنهایت کاشف به عمل اومد که جمع اشتباه فهمیدن ما و بَد منظور را رسوندن جناب چسبنده باعث شده تا این لباس گرون قیمت مورد پسند ما واقع بشه...🚶🏻♀️
حالا من این وسط انتظار داشتم پدر گرام لارج بازی دربیارند و لباس را بخرن و بعد هم رو به مادر بکنند و بگن اینم هدیه روز زن من به شما 😎
که خیلی شیک فانتزی ما را خراب نموده و فرمودند: خب آقا ، پس ظاهراً اشتباه شده !
شرمنده ما دیگه این رو نمیخوایم و بعد هم سریعا از مغازه خارج شدن. من و مادر هم بدو بدو به دنبالشون...😕😂
خلاصه که بعد از اتلاف زمانی زیاد ، دست خالی اومدیم بیرون و تا کلی وقت داشتیم میخندیم 😌😂💔
میدونید ، درسته چیزی نخریدیم ولی حداقل روانشاد که شدیم ! 😁
از زندگی لذت ببرید دوستان ، حتی در اوج سوتی دادن. 😌
#بداهـہ_گویے
#احوالات_من
#متناقض_نوشت