مُتَناقِضنَما 🇵🇸
فقط خواستم بگم رسیدیم به چهارمین سحر ماه رمضان :) !!!
اصلا فهمیدین چه طور گذشت ؟!!
هدایت شده از شــبــانــه
یک بار به عشق تو سحر پا نشدیم !
ازترسِشكم همه سحر خيز شدیم ..
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
_#متناقض_شات
نماز که تمام شد با دست خالی اش دست زنش را گرفت و آورد نشاند روی صندلی های حرم که در دست دیگرش بود . آن هم درست جلوی گنبد طلا .
بسته های افطاری که رزق امشب شأن بود را از همسرش گرفت و با خرمایی صلواتی امام ، روزه اش را باز کرد . خرمایی بعدی را هم با لبخند داد به خانومش .
شیر و کیک شأن را که خوردند ، تازه نوبت خوردن افطاری خودشان شد !
زن لقمه هایی را که ساعتی قبل با عشق و با شوق افطاری خوردن در حرم پیچیده بود را از کیفش بیرون آورد، یکی سهم خودش و آن یکی هم سهم شوهرش .
مرد گاز دوم و سوم لقمه اش را که خورد سرش را گذاشت در گوش همسرش و چیزی را زمزمه کرد . چیزی که باعث شد لب های زن به لبخند بزرگی باز شود و این لبخند آنقدر ادامه پیدا کند که تبدیل به خنده شود . خنده ای که برای بند آمدنش لازم بود سرش را روی شانه مردش بگذارد و صبر کند برای بند آمدنش و مردش را هم دعوت کند به شنیدن صدای خنده ها و لذت بردن از صحنه روبه رویش...
_
مرد آرام دستان چروک شده زنش را گرفت و در حالی که رویش را به گنبد کرده بود با خودش خاطراتشان را مرور کرد . خاطراتی از سی سال پیش تا کنون . همان لحظات زیبایی که درست رو به روی این گنبد رقم خورد برایشان و بعد ، با تمام وجودش شکر کرد خدا را بابت سال ها زندگی با خنده و با آرامش...
#متناقض_نوشت
پ.ن: این داستان برگرفته از یک ماجرای واقعیست !
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
نماز که تمام شد با دست خالی اش دست زنش را گرفت و آورد نشاند روی صندلی های حرم که در دست دیگرش بود .
محبوبم !
اگه قراره اینجوری باهام پیر نشیم ، میخوام اصلا نیای...🚶🏻♀️