eitaa logo
مُتَناقِض‌نَما 🇵🇸
526 دنبال‌کننده
739 عکس
104 ویدیو
3 فایل
•وَيَقولونَ اِنَهُ لَمَجنون• میان هرج و مرج شهر دنبال کسی هستم ! کسی آیا ندیده در حوالی من ، خودم را ؟! اندک عکاسِ گاه نویسنده !! جاحرفی: https://daigo.ir/secret/17163033
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی من عمیقاً توی زندگیم به یه بیمکس نیاز دارم...
رفتو غزلم چشم به راهش نگران شد دلشوره‌ی ما بود،دل آرام جهان شد در اول آسایش مان سقف فرو ریخت هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد زخمی به گِل کهنه‌ی ما کاشت خداوند اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد انگاه همان زخم،همان کوره‌ی کوچک شد قله‌ی یک اه، مسیر فوران شد با ما که نمک گیر غزل بود،چنین کرد با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم یعقوب پسر دید،زلیخا که جوان شد یک حافظ کهنه،دو سه تا عطر،گل سر رفت و همه‌ی دلخوشی ام یک چمدان شد با هرکه نوشتیم چه ها کرد، به ما گفت: مصداق همان وای به حال دگران شد
فقط خواستم بگم رسیدیم به چهارمین سحر ماه رمضان :) !!!
هدایت شده از شــبــانــه
یک بار به عشق تو سحر پا نشدیم ! از‌ترسِ‌شكم همه سحر خيز شدیم ..
ﺍﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻧَﻮِّﺭ ﻗُﻠُﻮﺑَﻨﺎ ﺑِﺎﻟْﻘُﺮﺁن...
مُتَناقِض‌نَما 🇵🇸
_#متناقض_شات
نماز که تمام شد با دست خالی اش دست زنش را گرفت و آورد نشاند روی صندلی های حرم که در دست دیگرش بود . آن هم درست جلوی گنبد طلا . بسته های افطاری که رزق امشب شأن بود را از همسرش گرفت و با خرمایی صلواتی امام ، روزه اش را باز کرد . خرمایی بعدی را هم با لبخند داد به خانومش . شیر و کیک شأن را که خوردند ، تازه نوبت خوردن افطاری خودشان شد ! زن لقمه هایی را که ساعتی قبل با عشق و با شوق افطاری خوردن در حرم پیچیده بود را از کیفش بیرون آورد، یکی سهم خودش و آن یکی هم سهم شوهرش . مرد گاز دوم و سوم لقمه اش را که خورد سرش را گذاشت در گوش همسرش و چیزی را زمزمه کرد . چیزی که باعث شد لب های زن به لبخند بزرگی باز شود و این لبخند آنقدر ادامه پیدا کند که تبدیل به خنده شود . خنده ای که برای بند آمدنش لازم بود سرش را روی شانه مردش بگذارد و صبر کند برای بند آمدنش و مردش را هم دعوت کند به شنیدن صدای خنده ها و لذت بردن از صحنه روبه رویش... _ مرد آرام دستان چروک شده زنش را گرفت و در حالی که رویش را به گنبد کرده بود با خودش خاطراتشان را مرور کرد . خاطراتی از سی سال پیش تا کنون . همان لحظات زیبایی که درست رو به روی این گنبد رقم خورد برایشان و بعد ، با تمام وجودش شکر کرد خدا را بابت سال ها زندگی با خنده و با آرامش... پ‌.ن: این داستان برگرفته از یک ماجرای واقعیست !