#خاطرات_شهدا
🏿 قبل از عملیات محرم در زبیدات عراق مستقر بودیم. به مقر آمد و چند بیت از فضیلت شهـدا و شهـادت برای مان خواند. بعد از آن به شش نفر از ما گفت: «شما باید برای ساختن سنـگر کمین، جلو بـروید.» و به هـر نفـر از مـا دو عـدد نارنجـک داد. گفتم: «نفـری دوتـا نارنجـک! آنهـم در آن موقعیت خطـرناک؛ کم نیست حـاجی؟!»
گفت:
«آیة الکـرسی بخوانید که بهترین سـلاح است.» سپس بـه هـرکـدام، یک قــرآن جیبی داد و گفت:
« ان شـاالله با توکـل به قـرآن، موفـق می شوید.»
🏼 به جلو رفتیم و با بیل و کلنگ و سرو صدای زیـاد سنـگر را سـاختیم. وقتی برگشتیم، گفـت:
«هیچ میدونید چه کـار بزرگی کردید؟ دورتا دور شما پُراز عراقـی بود و اصلا متوجه سر و صدای شما نشدند.اینو بدونید که قرآن همیشه محافظ شمـاست.»
🏷: راوی عباس فخـاری
📚 مجموعه سیمای افـلاکیان / ش ۱۱
#شهید_حاج_حسین_بصیر
#معجزه_قرآن
✨شادی روح شهدا وامام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
💍 سر سفره عقد میخواست بهم چیزی بگه
اما جمعیت زیاد بود وخجالت می ڪشید
تو دستمال ڪاغذی نوشت و داددستم
باز ڪردم دیدم برام نوشته:
💌 دعا ڪن شهیدبشم…
مدافع حرم شهید صالح زارع
#شهید_عبدالصالح_زارع
اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک
شادی روح مطهرشهدا صلوات
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
29.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ببینید | فرماندهٔ کتابخوان
❗️ نکاتی دربارهٔ ارتباط شهید سلیمانی و کتاب
📖 در سفرهای سوریه و عراق، کم میخوابید و همانجا کتاب میخواند.
📌در سخنرانیهایش به مطالعه کتابهای دفاعمقدس توصیه میکرد.
#حاج_قاسم #وعده_صادق #خاطرات_شهدا
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🌹شهید حسین شعبان زاده ( آمل) سن ۱۵ سال_شهادت ۷ آذر ۱۳۶۵ اسلام آباد غرب :
🏷 خاطره خواهر شهید : هر وقت به خانه ی ما می آمد می گفت برایم ماکارونی درست کن خیلی ماکارونی دوست داشت بعد از شهادت او من تا یکسال ماکارونی درست نکردم و بعد از یکسال که درست کردم به نیت او خیرات کردم .
▪️آخرین باری که می خواست به جبهه برود با مادرم خداحافظی کرد و به خانه ما آمد و از من هم خداحافظی کرد و گفت دعا کنید این بار شهید شوم گفتم حسین جان اگر مصلحت باشد شهید می شوی گفت به هر حال شما دعا کنید من دوست دارم شهید شوم وقتی از درب خانه رفت بیرون رویش را برگرداند و برایم دست تکان داد و خداحافظی کرد و گفت:« این آخرین خداحافظی من با شماست . »
هفت_تپه_ی_گمنام، لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
نوجوان
#شهیدحسین_شعبان_زاده
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌻بسیجی شهید اسداله حقیقت اعزامی از آمل( سن ۱۵ سال) شهادت :۷ آذر ۱۳۶۲ مریوان :
#خاطرات_شهدا
🏷 پدر شهید : ایشان تابستان ها پیش آقای خطیبی در چاکسر کاشی کاری می کردند. به خاطر صداقت و رفتار خوب او آقای خطیی هر روز با موتور می آمد دنبالش می گفت نمی خواهد کاری بکنی فقط بیا پیش من باش . بعضی وقت ها با شهید علی محمدی تابستان ها یخ می فروختند . هیچ وقت بیکار نمی نشست کار می کرد تا کمک خرج خانه باشد .
🔸زمانی که می خواست به جبهه برود و رضایت نامه آورد که امضا بزنم این کار را نکردم و قبول هم نکردم همان شب خواب دیدم در بیابانی هستم و سگ ها به من حمله کردند و من می خواستم فرار کنم ولی نمی توانستم وقتی که پسرم اسدالله آمد سگ ها همه فرار کردند . وقتی صبح بیدار شدم رفتم به انجمن و گفتم من رضایت می دهم که پسرم به جبهه برود .
هفت_تپه_ی_گمنام لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
نوجوان
#شهید_اسدالله_حقیقت
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🔸فکر میکردم پسرم یک رزمنده ساده است. برای دیدنش رفتم منطقه. دیدم مورد رجوع و احترام همه است. شب جای خواب مرا آماده کرد و رفت.
❗️نماز صبح که بیدار شدم دیدم با پوتين کنار در سنگر خوابیده! صبح طاقت نیاوردم. خودش که چیزی نمیگفت! از یکی پرسیدم: ببخشید آقای عباسی چه کاره است؟
با تعجب گفت: فرمانده گردان حضرت رسول (ﷺ)!
🌹شهید امان الله عباسی
#شهید_امان_الله_عباسی
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🌹سردار شهید سید محمدتقی هاشمی نسب گرجی
🏷 همسر شهید :
🌷وقتي به جبهه اعزام شد، دختر دومم هفده روزه بود.پنج ماه خبری ازش نشد و مرخصی نیامد. زمانی هم که برگشت، دخترم پنج ماهه شده بود. وقتي به اتاق رفت گفت: اين بچهی كيه؟ گفتم: وحيده ست. بعد با تعجب زياد، بغلش کرد و شروع به بوسيدنش کرد.»
#شهیدسیدمحمدتقی_هاشمی_نسب_گرجی
#شب_جمعه، شادی روح پاک همه شهدا صلوات
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌼 رضا پور خسروانی فرزند عباس» 17خرداد ماه 1343 در خانواده مذهبی در شیراز به دنیا آمد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته تجربی گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان پاسدار رسمی راهی جبهه جنگ شد. سال 1363 ازدواج کرد و دارای یک فرزند شد. وی سرانجام 21 بهمن ماه 1364 در اروندرود به شهادت رسید و در گلزار شهدای شیراز دفن گردید.
💐 قطعه:6 ردیف:4 شماره مزار:16
#خاطرات_شهدا
🔹به گزارش نوید شاهد، شهید «رضا پورخسروانی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم یک روز به خاطر کارهای که داشتم نتوانستم #نماز ظهر و عصر را در خانه بخوانم به خاطر همین وقتی به طرف مدرسه راه افتادم بی اختیار به سمت مسجد محله رفتم و نماز رو خوندم یه کم دیر شده بود وقتی وارد مدرسه شدم با سوال های پشت سر همِ ناظم مدرسه روبرو شدم هر چی بهش میگفتم کار داشتم، ناظم با چوب دستی بیشتر به دستم می کوفت ولی لذت می بردم از این کتک چون میدونستم پیش خدای خودم رو سفید هستم...»🤍↻
🌸 روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
#شهید_رضا_پورخسروانی
📥 امامزادگان عشق
نثار ارواح مطهر شهدا صلوات
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🔵 اخلاق فرمانده
🔹● زمستان سال۶۴ در تهران زندگی میکردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند.
💢● او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود.
از او خواستم باخودرو سپاه برود که نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
❗️● گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم وگرنه نمیروم.
🔺او کیسه ۲۵ کیلویی برنج را روی دوشش گرفت و یک نایلون هم پراز چیزهای دیگر در دستش ... و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند...
#خاطرات_شهدا
🏷(راوی: همسر محترم شهید)
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#بیت_المال
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🔹یکی از مجاهدین عراقی میگفت: در یک زمستان سرد، با دقایقی، در چادری بودم. متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما میلرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت، رفت و پتوی خود را آورد و انداخت روی آن مجاهد.
🌹بعد گفت: مجاهدین عراقی، ودیعههای امام در دست من هستند، و من باید از آنها نگهداری کنم.
✨الآن به خانهی هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس میبینی؛ عکس حضرت امام، شهید محمدباقر صدر و شهید اسماعیل دقایقی.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
فرمانده لشکر ۹ بدر، مجاهدین عراقی
#جمعه یادشهداباصلوات
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🔸خوندنِ این خاطره برا فعالان فرهنگی و بچههای انقلابی، از نونِ شب واجبتره...
🏷 متن خاطره: حاجسعید اشتیاق عجیبی برا کار فرهنگی داشت، اونم توی مناطقی که دغدغهی اینکار بینِ مسئولین تقریباً مُرده بود.
شنیدم اومده آبادان و میخواد جشنوارهی دفاعمقدس برا دانشآموزها برگزار کنه. بهش گفتم: حاجی! جشنوارهی دفاع مقدس، اونم برا دانشآموزها، و از همه مهمتر، توی مناطق محروم چطور به ذهنت رسید؟ لبخندی زد و گفت:
💢"ما سالهاست داریم بین خودمون این مراسمها رو برگزار میکنیم، مخاطبش هم خودمون هستیم و چیزی بهمون اضافه نمیشه. ماها دیدنیها رو دیدیم، شنیدنیها رو هم شنیدیم؛ در حالیکه این نسل جوان، این مردم عادی که دور از جنگ و حماسهها بودند، باید این حماسهها رو به شکلی تازه دریافت کنند. این نسلهای دبستانی تا دبیرستانی باید بدونند که دفاعمقدس همهش جنگ و خونریزی نبوده. بدونند شوخی و خنده و نمایش فیلم و ... هم بوده؛ برا همین تصمیم گرفتیم این برنامه رو به شکل جشنوارهای شاد، با حضور هنرمندان برگزار کنیم."
🔺حاج سعید محکم پای اینکار ایستاد. هنرمندای معروف رو هم به جشنوارهها میآورد. میگفت: همهی بچههای محروم منطقه باید بیان...
حتی وقتی فهمید توی روستایی بالای کوه، سه دانشآموز هست، گفت: اونا هم باید بیان. گفتیم: اونجا صعبالعبوره؛ امکان آوردنشون نیست. اما حاجی قبول نکرد و خودش رفت آوردشون به جشنواره...
📚منبع:کتاب"به شرط عاشقی" صفحات ۲۰۰ تا ۲۰۲
مدافع حرم
#شهید_سیاح_طاهری
یادباشهداصلوات
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
┄┅═══✼🌻✼═══┅┄
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا
🔸عنایت شهید به تنها فرزندش که دکترها او را جواب کردند...
متن خاطره: ۲۱روز بعد از شهادتش، پسرمون به دنیا اومد. یادمه ۶ ماهه بود که بیماری سختی گرفت؛ دکتر جوابش کرد و بهم گفت: فرزندت زنده نمیمونه...
سر همین یه شب با همسر شهیدم درد و دل کردم و با طعنه بهش گفتم: اگه منم مثل شما رفته بودم بهشت، معلومه که دیگه زن و بچهام رو یادم میرفت...
همون شب شهید اومد به خوابم. کنارم نشست و بخاطر طعنهام، با ناراحتی بهم تلنگر زد و گفت: من به فکر شما نیستم؟
بعد ادامه داد: علت مریضی پسرمون ماست خوردنه... آخر سر هم بهم یاد داد که چطوری برا فرزندمون غذا درست کنم تا خوب بشه...
خلاصه بعد از این خواب طبقِ دستورالعمل شوهر شهیدم عمل کردم و پسرمون شفا گرفت؛ جواب آزمایشهایش هم دیگه بیماری رو نشون نمیداد...
📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
🌹سردار سید محمد ابراهیمی سریزدی
#شهیدسیدمحمدابراهیم_ابراهیمی
✨عنایت شهدا
#شب_جمعه یادشهداصلوت
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313