🎧 #بشنوید | #روضه جانسوز
▪️ #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🎼 چنان ز ترس زمین خوردهام که در گوشم...
🎤 #حاج_منصور_ارضی
🌐 @partoweshraq
4_5917755134707762269.mp3
8.27M
🎧 #بشنوید | #روضه جانسوز
▪️ #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🎼 چنان ز ترس زمین خوردهام که در گوشم...
🎤 #حاج_منصور_ارضی
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
🏴 #سالروز_شهادت_حضرت_رقیه (سلام الله علیها) تسلیت باد.
⚜ #آیت_الله_بهجت (ره):
🎙از قضیۀ سیدالشهدا (علیه السلام) باید این را بفهمیم که بشر حاضر است همه چیز را فدای خودش کند و استثنایی هم در کار نیست.
📗 رحمت واسعه، ص ١٧١.
🌐 @partoweshraq
💚 #یاابتاه
🌹 قسم به دامن پاک حسین پرور زهرا
▪که من عزیزم و ذلّت زهیچ کس نپذیرم
▪خدا گواست کتک خوردم التماس نکردم
🌹 مگر نه دختر ناموس کردگار قدیرم
🌷 #الهی_به_رقیه
🌐 @partoweshraq
#شعر
#تکیه
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و هشتم
🏣 حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجارهای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر اینهمه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود.
👳🏻 با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس میزد.
🚰برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم:
🏻دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!
🏻لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرینتر جواب داد:
☝🏻من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت میکشیدم!
🌊 و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد:
🏻 هنوزم ازت خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!
🏻 و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را میخوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت.
💓 مجید هم میدانست دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم:
🏻 ای کاش الان حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود...
👁 و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانهاش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای اینهمه بیقراریام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید.
🏻دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش میداد و عاشقانه زمزمه میکرد:
- الهه جان! آروم باش عزیز دلم!
🔥 و شاید سوز گریه های مظلومانهام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش میزد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای اینهمه دلشکستگیام به التماس افتاده بود:
🏻فدات بشم! ای کاش میدونستم چی کار کنم تا آروم شی...
👁 و من میدیدم نگاه مردانهاش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونهام میلرزد که عاشقانه شهادت دادم:
🏻من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم میکنه... و نتوانستم جملهام را تمام کنم که کسی به در زد.
🏻 مجید اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و نهم
🛋 نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت:
👳🏻 ماشاءالله! چقدر خونهتون قشنگه!
👌و هر بار به بهانهای بر لفظ «خونهتون!» تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد.
🏻🏻من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
👳🏻 ببینید بچهها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر (علیهالسلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!
👁 سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت:
- پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...
🏻🏻 نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد:
👳🏻 البته کارهای سبکتری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاءالله بهتر شی!
👁 سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد:
👳🏻 من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بلاخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!
💓 از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:
✉ هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!
🏻🏻 زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
🏻🏻 من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت:
❓حاج آقا! این چه کاریه؟
👳🏻 که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد:
☝🏻بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!
🚪و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپاییاش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد:
👳🏻 دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجه خوردن داره!
🏣و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
✉ مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم.
👁 یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگیمان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانهاش میشکست و من بیش از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 سـیـره شـہـداء
💍 شرط ازدواج
💐 در اولین جلسهای که باهم صحبت کردیم؛ بیمقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح کرد؛
🔅شرط اول مقید بودن به نماز، مخصوصا نماز صبح بود و؛
🔅دوم رعایت حجاب
💞همین حقیقت بود که مرابه سوی ناصر جذب کرد!
🏙 در دوره وزمانهای که جوانها کمتر دغدغههایی از این دست دارند؛ یک پسر٢١ ساله شرط ازدواجش را نماز گذاشت واین خیلی برایم مهم بود.
🌷 شهید مدافع حرم، ناصر مسلمی