3.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
🔺سوال از خانمها
❓حاضری با یک #روحانی ازدواج کنی؟
😁 جواب جالب خانمها!
🆔 @partoweshraq
#طنز
🏰 یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون میریزد!!
👑 امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟»
👨🏻 مرد در پاسخ گفت: «ای امیر، پیشهی من دزدیست، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا میرفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم.
👀 در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری!!»
👑 آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند!!
👴 بافنده گفت: «ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.
👀 اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچهای را که میبافم ببینم.
👌ولی من همسایهای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست!!»
🏇 امیر کس در پی پینهدوز فرستاد.
👀 پینهدوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند.
⚖ و عدالت اجرا شد...!!!
✍ #جبران_خلیل_جبران
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
☂ تور پیرزن ها
🚌 تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.
👵🏻 پس از مدتى يکى از پيرزنان به راننده گفت:
✊🏻 بفرمایید و يک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد!
⏳در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد!
🚌 اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد:
👨🏻چرا خودتان بادامها را نمىخوريد؟
👵🏻 پيرزن گفت: چون ما دندان نداريم!
👨🏻 راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آنها را خريدهايد؟!!
👵🏻 پيرزن گفت: ما شکلات دور بادامها را خيلى دوست داريم!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🇷🇺 جواب #امیر_كبیر به سفیر روس
👨🏫 يكی از معلمان #مدرسه_دارالفنون به نام نظر آقا يمين السلطنه گويد وقتی من بسيار جوان بودم و در وزارت امور خارجه مترجم بودم، ميرزا تقی خان اميركبير هر وقت سفرای خارجه را می پذيرفت، مرا برای مترجمی احضار می كرد.
🏛 در يكی از ملاقات های بين اميركبير و #سفير_روس، حادثه جالبی اتفاق افتاد.
👨🏻وزير مختار روس در يک موضوع سر مرزی، تقاضای بی موردی داشت.
👳🏻امير كه معمولا به اين تقاضاها گوش نمی داد، وقتی مطلب وزير مختار روس را ترجمه كردم، در جواب گفت:
❓از وزير مختار بپرس كه هيچ #كشک_و_بادمجان خورده ای؟
👨🏻وزير از اين سؤال تعجب كرد و گفت: بگوييد خير!!
👳🏻 امير گفت: پس به وزير مختار بگو ما در خانه مان يک فاطمه خانم جانی داريم كه كشک و بادمجان خوبی درست می كند و امروز هم كشک و بادمجان درست كرده است.
🍲 مقداری هم برای شما خواهم فرستاد تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است.
👌آی كشک و بادمجان، آی فاطمه خانم جان!
👨🏻 وزير مختار گفت: بگوييد ممنونم، اما در موضوع سر مرزی چه می فرماييد؟
👨🏫 من سخنان او را برای امير ترجمه كردم.
👳🏻 امير گفت: به وزير مختار بگو آی كشک و بادمجان، آی فاطمه خانم جان!
🏛 و همين طور ادامه داد تا بالاخره چون وزير مختار ديد كه غير از آی كشک و بادمجان، آی فاطمه خانم جان جواب ديگری دريافت نمی كند، با كمال يأس از جا برخاست، اجازه گرفت، تعظيم نمود و رفت.
📚 منبع: داستان هایی از زندگانی امیر کبیر، محمود حکیمی، صفحه ۱۳۹.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها
#طنز
👳 مردی پارسا در بیابان میگشت و بوته از خاک میکَند تا بسوزاند.
💰دست در بوتهای کرد، تا خواست آن را از خاک بیرون بیاورد، کیسهای زر از خاک بیرون افتاد!
👳 رو به سوی آسمان کرد و گفت:
✋ خدایا من چیزی می خواهم که آن را بسوزانم، تو چیزی میدهی که مرا بسوزاند.
📔 برگرفته الهینامه | عطار نیشابوری.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها
#طنز
🔺 آخرین قیمت در چهارشنبه ۱۳۹۸/۲/۴
ملخ مهاجر: ٥٩،۶۵۰
ملخ وطنی: ٤٠،۴۵۰
ملخ دولتی: ٣٠،۴۶۰
خرید ملخ سنا: ١٥،۷۰۰
ملخ نیمایی: ٢٢،۷۰۰
ملخ تهران: ٧٧،٤۵۰
ملخ مشهد: ٦٣،۳۹۰
ملخ پرورشی: ٧٥،۳۴۹
ملخ آنتی بیوتیک: ٤٦،۳۱۲
بال ملخ: ٢٤،٧٦٠
سینه ملخ: ١٨،٤٥٢
ملخ عربستان: ١١٢،۳۴۹
😁 ملخ جهانگیری: ١١،۲۰۰...!
🆔 @partoweshraq
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
👴 👨✈ دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند.
👴 هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت.
👨✈ يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم.
🌳 لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»
👴 بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم!»
⚰ چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
👨✈ يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد.
✨يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...
👨✈ خسرو گفت: کيه؟
👴 منم، بهمن!!
👨✈ تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
👴 باور کن من خود بهمنم!!
👨✈ تو الان کجايی؟
👴 بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم!
👨✈ خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
👴 بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.
⚽ و از همه بهتر اين که می توانيم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.
👨✈ خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
👴 بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
640.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #ببینید
🔺 اینا نیروهای ویژه هوابرد اماراتیاند!!
😂 همونایی که میخواستن جنوب کشور و خلیج فارس رو برامون نا امن کنن!
😂😂 اینا به ما حمله کنن، احتمالا از زور خنده شکست بخوریم!
😂فقط اونی که موقع پریدن میخوره لبه طیاره!
🆔 @partoweshraq
#طنز
✒زندگی این روزهای ما در قالب #شعر
🔅«نابرده رنج گنج میسر نمی شود»
🔅«مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
🔅مثل برادرم که پس از اخذ دکترا
🔅پیکان نو خرید و مسافر سوار کرد
🔅شاعر پس از گرفتن لیسانس خویش رفت
🔅در مجتمع مغازه ی بوتیک اجارکرد
🔅قصاب شهرمان که بسی رنج برده تا
🔅خرهای نر، و ماده ی ده را شکار کرد
🔅گشتم نگرد آخر هر رنج، گنج نیست
🔅باید به جای رنج کشیدن قمار کرد
🔅باید که پول را به تومان در بیاوری
🔅خرجش به نرخ درهم و پوند و دلار کرد
🔅از دست پادشاه شکایت کجا کنیم؟
🔅پروردگار را به خدا واگذار کرد؟
🔅«هی فکر می کنم... و به جایی نمی رسم»
🔅هی فکر پشت فکر که باید چه کار کرد
🔅سرما دلیل هجرت مرغ مهاجر است
🔅باید در این کرانه نماند و فرار کرد
🔅شاعر دلش گرفته!! بیا تا سفر کنیم
🔅برزین دلش دوباره هوای قطار کرد
🖋 شاعر: ناشناس
🆔 @partoweshraq
#طنز
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
🔺گلایه یک دهه نودی با لهجه شیرین اصفهانی
😁 دهه شصتیها نگن ما نسل سوختهایم؛ ما دهه نودیا جزغالهایم جزغاله!!
🆔 @partoweshraq
#طنز