🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
⭐ سوپر طلا!!
🐴 اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپر طلا»! الاغ همیشهی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.
یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت:
👌بخورید که شفاست!!
کم کم بچهها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده.
🐴 همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.
🌊 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونهی بهمن شیر.
✋ اکبر کاراته که داشت خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغ و داد میکرد و بچهها از خنده ریسه رفته بودند.
📚 مجموعه کتب اکبر کاراته، موسسه مصاف عشق
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
‼استاد!
👨 خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد.
👤فروشنده گفت ۵ میلیون تومان!
👨 خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه میکند!
📗 جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد!
👨خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر میارزد؟
📔 پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!
👨 خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟
👌پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او میگویند استاد!!
😁 حکایت بعضی افراد در روزگار ماست...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
💞 #صیغه_برادری
👥👤 در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در عید #غدیر به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان برادری بین خود جاری کردیم.
✋دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و حامل جسم مجروح و یا شهید هم.
💥 به شب عملیات رسیدیم و آتش شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم.
👤 خبر به برادران صیغه ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند.
🌌 با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید!!
💞 از آن همه علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت می بردم.
👌برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم:
👤 نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم!!
👤 حمید هم با لهجه شیرین و عامیانه اش گفت:
⁉ بابا کی نگران توهه به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم!!
😁 حواسم به هیکل سنگینت نبود!!
😐😂 و سالهاست جمله اش نقل هر مجلسمان شده و بهانه ای برای خندیدنمان!!
🎙راوی: محمد رضا سقالرزاده، گردان کربلا.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
‼اخراج کچلها!!
👨⚕ ایرج پزشک زاد، سالها قبل نوشته بود:
🏫 من در کلاس سوم دبستان که درس میخواندم، بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم...
📂 یک روز مدیر مدرسه، من و سه، چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد و پروندهمان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد!!
👦 شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم.
🌅 فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید.
☝مدیر گفت: «چون بچههای این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور دادهاند برای اینکه بچههای سالم، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست را اخراج کنیم!!»
‼پدرم به مدیر گفت: «اما پسر من که کچل نیست!!»
☝مدیر مدرسه گفت: «بله منم میدانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچلها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را میبستیم، این بود که چهار، پنج بچهای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود!!»
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🔪 ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ!
🌌 ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ!!
👥👥 ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ... ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ.
👥 ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ!
✋ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ...
💥 ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ...
☀ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
‼«ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ!!»
👤 ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ!!
💚 هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات:
🌹 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🎥🎤 اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجی. بچهها مجبور بودند در حضور افسران عراقی مصاحبه کنند...
🎤میکروفون را گرفتند جلوی یکی از رزمندهها.
👮🏻افسر عراقی پرسید: پسر جان اسمت چیه؟
✋عباس!
👮🏻اسم پدرت چیه:
✋مش عباس!
👮🏻 اهل کجایی:
✋ بندرعباس!
👮🏻 کجا اسیر شدی:
✋ دشت عباس!
👮🏻 افسر عراقی که فهمید پسر او را دست انداخته، با لگد به ساق پایش کوبید و داد زد:
👈 دروغ میگی!
👌اسیرِ جوان در حالی که خندهاش گرفته بود گفت:
😂 نه به حضرت عباس!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚑 آمبولانس
💥 تعداد مجروحین بالا رفته بود، فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:
👈 سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
🧔🏻 شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: «حیدر حیدر رشید»
📞 چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
- رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا... من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
🧔🏻 دیدم عجب گرفتاری شده ام، از یک طرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم!!
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
- چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی؟
+ بابا از همانها که سفیده.
- هه هه! نکنه تُرب میخوای!!
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
- ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
🧔🏻 کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
📓 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک، صفحه ۵.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
👌سر به سر عراقیها!!
🧔🏻 هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.
📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم:
🧔🏻 «صفر من واحد... اسمعونی اجب»
📞 بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: «الموت لصدام!!!»
🧔🏻تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم وگفتم:
👌بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم!!
🧔🏻 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: «انت جیش الخمینی؟»
📞 طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: «الموت بر تو و همه اقوامت!!!»
🧔🏻 همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم:
📞 بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم!!
‼️ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت:
📞مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...!!
😂 دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها رو نکردیم!
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
👌🏻این طوری لو رفت!
👥👤 دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند وهای های میخندیدند. گفتم:
⁉️ این كیه؟!
👥 گفتند: «عراقی!!»
⁉️ گفتم: «چطوری اسیرش كردید؟»
👥 میخندیدند... گفتند:
🍶 «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»
👌🏻اینطوری لو رفته بود.
😂 بچهها هنوز میخندیدند!!
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #شادمانه | #نماهنگ دلنشین
🎼 نو بهاره
🎤 با صدای #حسین_حقیقی
💞 سالروز نورانیترین پیوند هستی بر همهی شیعیان مبارک باد.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روز_ازدواج
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🌷 شوخی های آقا ابراهیم
☀ برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه لگن می آوردند. با شستن دست های آنان مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
🏴 در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم ابراهیم هادی و جواد دوستانی صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.
🍶 شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش می رفتند جواد بود. ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد. جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟!
👌🏻 ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعد به طرف منبر گشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید.
👤 گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند!
👌🏻 گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور رسمه.
💦 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست سرش را زیر آب گرفت و...
🧔🏻 جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
🗣️ گفتم: چیکار می کنی جواد؟ مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم سرش را خشک کند!
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq