🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
⁉ خواهر اوشین؟!
🗓 آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می شد.
🚌 بچه های گردان روح الله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچه های گردان امام سجاد (عليه السلام)...
⛺ تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
📢 اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم.
☕ كتری بزرگ روی اجاق داشت می جوشید... خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می داد.
🌌 شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید.
📺 شنبه ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش می شد.
📢 بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه های گردان داد.
🎤آقای افشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:
📢 برادرانی كه می خواهند سریال خواهر اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان...
😂 صدای انفجار خنده بچه های رزمنده بود كه به هوا بلند شد...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
5aeeed1e2fa89e767382633b_9189366368041768012.mp3
5.85M
🎧 #بشنوید
🌟 #شادمانه میلاد #امام_حسین (علیه السلام)
🎼 عنوان: شب رؤیا
🎤صدای: #حامد_جلیلی
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🍗 مـرغ های تخریـبچی!!
🍴اوضاع غذا بد جوری بهم ریخته بود. هر چه بیشتر میگذشت دعاها سوزناکتر میشد.
🍇🍉 دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد.
جوری شد بود که طعم غذای پختنی داشت از یادمون میرفت.
🍗داشت یادمون میرفت که مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام.
🍋 چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد.
🍪 در آن شرایط نان خشک که می خوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی می کردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود!
🚙 تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ناباوری ماشین تدارکات از زیر آتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های پلو و از همه مهم تر مرغ به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار!!
🍗اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.
👌قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت!!
گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمی زدند... اما همین که شکم ها سیر شد دهن ها به کار افتاد.
👤من رودروایسی را گذاشتم کنار و به راننده ماشین که مهمونمون شده بود گفتم:
👌«ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟»
👥 بچه ها که داشتند چایی بعد از ناهار میخوردن خندیدن.
👤راننده کم نیاورد و گفت:
«راسیاتش اینا رو از میدون مین جمع کردن!»
😁 زدم به پرویی و گفتم: حدث میزدم تخریبچی هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!»
✋کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش محروم نکرده.
📔 کتاب رفاقت به سبک تانک.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
✈ یه کلاغ و یه فیل سوار هواپیما بودن، کلاغه سفارش چایی میده.
☕ چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه تو صورت مهموندار!
👩 مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
🐦 کلاغه میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه، پررو بازی!
🍹چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه تو صورت مهموندار!!
👩 مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
🐦 کلاغه میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه، پررو بازی!
🐘 بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره فیل به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه، مهموندار رو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن.
☕ قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه تو صورت مهموندار!
👩 مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
🐘 فیل میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه، پررو بازی!
✈ اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش پایین!
🐘 فیله شروع به داد و فریاد می کنه، کلاغه بیدار میشه و بهش میگه:
🐦 آخه فیل گنده ی بی مغز! تو که بال نداری مجبوری پررو بازی در بیاری؟!!
👌 پیش از تقلید از دیگران، منابع خود را به دقت ارزیابی کنید.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
☂ تور پیرزن ها
🚌 تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.
👵🏻 پس از مدتى يکى از پيرزنان به راننده گفت:
✊🏻 بفرمایید و يک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد!
⏳در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد!
🚌 اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد:
👨🏻چرا خودتان بادامها را نمىخوريد؟
👵🏻 پيرزن گفت: چون ما دندان نداريم!
👨🏻 راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آنها را خريدهايد؟!!
👵🏻 پيرزن گفت: ما شکلات دور بادامها را خيلى دوست داريم!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
👴 👨✈ دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند.
👴 هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت.
👨✈ يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم.
🌳 لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»
👴 بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم!»
⚰ چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
👨✈ يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد.
✨يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...
👨✈ خسرو گفت: کيه؟
👴 منم، بهمن!!
👨✈ تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
👴 باور کن من خود بهمنم!!
👨✈ تو الان کجايی؟
👴 بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم!
👨✈ خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
👴 بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.
⚽ و از همه بهتر اين که می توانيم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.
👨✈ خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
👴 بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
👊 انتقام دهقان!!
🍯دهقانی یک ظرف عسل به شهر می آورد که بفروشد.
🏰 دروازه بان برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست، ولی از بد ذاتی به قدری او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگاه داشت که مگس های بسیار زیادی از اطراف آمده و به روی عسل نشسته، در آنجا گیر نموده و عسل را ضایع کردند؛ به طوری که مشتری برای خریدن آن پیدا نمی شد.
⚖ دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد.
👳🏻 قاضی گفت تقصیر راهدار نیست، تقصیر مگس ها است، هر جا که مگس ها را ببینی حق داری آنها را بکشی!!
👨🏻دهقان گفت: این حکم را روی کاغذ نوشته، به من بدهید.
✍ قاضی حکم قتل مگس ها را نوشت و امضا کرده، به دهقان داد.
👨🏻👳🏻همین که دهقان نوشته را در جیب گذاشت، دید مگسی در روی صورت قاضی نشسته است.
👋 فوراً یک کشیده محکمی به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت!!
👳🏻 قاضی با کمال شدت به غضب درآمده، خواست دهقان را حبس کند ولی دهقان نوشته را از جیب درآورده و به قاضی نشان داده و گفت:
📄 حکمی است که خودتان امضا کرده اید!!
📔 منبع: صد حکایت، میرزا خلیل خان اعلم الدوله.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
⛲ گنجایش حوض
🏛 روزی محمد شاه قاجار از حاج ميرزا آقاسی پرسيد اين حوض كه جلوی عمارت تخت مرمر قرار گرفته است، گنجايش چند كاسه آب را دارد؟
👲🏻حاج ميرزا آقاسی هر چه فكر كرد، نتوانست جواب دهد.
👌ناچار گفت قربان، من سواد كافی ندارم، بهتر است اين را از حكما بپرسيد!
👑 شاه امر كرد یک نفر حكيم آگاه را آوردند و شاه سؤال خود را تكرار كرد.
👳🏻 حكيم گفت قربان، تا كاسه چه اندازه باشد؟
👑 شاه با تعجب پرسيد: منظورت چيست؟
👳🏻حكيم گفت: اگر كاسه به اندازه نصف حوض باشد، دو كاسه و اگر به اندازه ثلث آن باشد، سه كاسه و اگر به اندازه ربع آن باشد، چهار كاسه و اگر... .
👑 شاه وسط حرف حكيم زد و گفت كافی است، بقيه را فهميدم و دستور داد به او انعام دادند.
📙 منبع: بگوییم و بخندیم، حسین نوربخش.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🕹 مکالمه واقعی روی فرکانس اضطراری! این یک مکالمه واقعی است.
🇪🇸 اسپانياييها (با سر و صداي متن): A-853 با شما صحبت ميكند. لطفاً ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا از تصادف اجتناب كنيد. شما داريد مستقيماً به طرف ما ميآييد. فاصله ۲۵ گره دريايي.
🇺🇸 آمريكاييها (با سر و صداي متن): ما به شما پيشنهاد ميكنيم ۱۵ درجه به شمال بچرخيد تا با ما تصادف نكنيد.
🇪🇸 اسپانياييها: منفي... تكرار ميكنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا تصادف نكنيد.
🇺🇸 آمريكاييها (يك صداي ديگر): كاپيتان يك كشتي ايالات متحده آمريكا با شما صحبت ميكند. به شما اخطار ميكنيم ۱۵ درجه بشمال بچرخيد تا تصادف نشود.
🇪🇸 اسپانياييها: اين پيشنهاد نه عملي است و نه مقرون به صرفه. به شما پيشنهاد ميكنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا با ما تصادف نكنيد.
🇺🇸 آمريكاييها (با صداي عصباني): كاپيتان #ريچارد_جيمس_هاوارد، فرمانده ناو هواپيمابر #يو_اس_اس_لينكلن با شما صحبت ميكند. ۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم كننده، ۴ ناوشكن، ۶ زيردريايي و تعداد زيادي كشتيهاي پشتيباني ما را اسكورت ميكنند. به شما پيشنهاد نميكنم، به شما دستور ميدهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض كنيد. در غير اينصورت مجبور هستيم اقدامات لازمي براي تضمين امنيت اين ناو اتخاذ كنيم. لطفاً بلافاصله اطاعت كنيد و از سر راه ما كنار رويد!!!
🇪🇸 اسپانياييها: #خوآن_مانوئل_سالاس_آلكانتارا با شما صحبت ميكند. ما دو نفر هستيم و يك سگ، ۲ وعده غذا و يك قناري كه فعلاً خوابيده ما را اسكورت ميكنند.
📻 پشتيباني ما ايستگاه راديويي زنجيره #ديال_ده_لاكورونيا و كانال ۱۰۶ اضطراري دريايي است. ما به هيچ طرفي نميرويم زيرا ما روي زمين قرار داريم و در ساختمان #فانوس_دريايي A-853 Finisterra روي سواحل سنگي #گاليسيا هستيم و هيچ تصوري هم نداريم كه اين چراغ دريايي در كدام سلسله مراتب از چراغهاي دريايي اسپانيا قرار دارد. شما ميتوانيد هر اقدامي كه به صلاحتان باشد را اتخاذ كنيد و هر غلطي كه ميخواهيد بكنيد تا امنيت كشتي كثافتتان را كه بزودي روي صخرهها متلاشي ميشود تضمين كنيد. بنابراين باز هم اصرار ميكنيم و به شما پيشنهاد ميكنيم عاقلانهترين كار را بكنيد و راه خودتان را ۱۵ درجه جنوبي تغيير دهيد تا از تصادف اجتناب كنيد!
🇺🇸 آمريكاييها: آها! باشه! گرفتيم! ممنون
😂 (گفتگويي كه واقعاً روي فركانس اضطراري كشتيراني، روي كانال ۱۰۶ سواحل Finisterra Galicia ميان اسپانياييها و آمريكاييها در ۱۶ اكتبر ۱۹۹۷ضبط شده است.)
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚀 موشک جواب موشک
🚙 مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت.
👌از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد!!
📢 شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند!!
🇮🇶 از رو هم نمی رفت. تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد!!!
📻 مسؤول تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
🎤📢 لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
😂 تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.
📕 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
⁉ دیوانه؟!
🌴 روزی حجاج بن یوسف برای گردش به صحرا رفت و از لشکر دور شد.
🏇 به پیرمردی رسید و پرسید حجاج را می شناسی؟
👴🏻 پیرمرد گفت: ظالم تر از او ندیده ام، خدا لعنتش کند!
👳حجاج گفت: می دانی من کیستم؟
👴🏻 گفت: نه!
👳گفت: حجاجم!!
👴🏻پیرمرد گفت: تو می دانی من کیستم؟
👳حجاج گفت: نه!
👴🏻پیرمرد گفت: من پیرمردی هستم که در هفته ۳ روز دیوانه می شوم، امروز اولین روز آن است!!
📕 منبع: زهر الربیع، سید نعمت الله موسوی جزایری
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💪 مخالفت
🍖 شخصی را گفتند برو مقداری گوشت بخر.
👨🏻 گفت: من خرید خوب نمی دانم!
🔥 گفتند: آتش روشن کن.
👨🏻گفت: کسالت دارم.
🍲 گفتند: بپز.
👨🏻 گفت: طباخی نمی دانم.
🍲 چون غذا حاضر شد، گفتند: بفرما بخور!
👨🏻 گفت: بیشتر از این اکراه دارم با شما مخالفت کنم.
📙 منبع: محاضرات الأدبا، حسین بن محمد راغب اصفهانی
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
👴🏻 مردی در خساست در سمرقند، زبان زد عام و خاص بود.
👨🏻 روزی غلامی خریده بود که بعد از دو روز او را آزاد کرد.
⁉مردم شهر از این سخاوت او در حیرت ماندند و به دنبال علت این کار بودند.
🐓 مرد خسیس گفت: روزی به غلام گفتم مرغی سر ببرد تا با هم میل کنیم.
🍗من گفتم یک پای مرغ برای هر دویمان کافی است. دیدم او نصف یک پای مرغ را در دیگ گذاشته است و از من صرفهجوتر (خسیستر) است!!
🍲 غذا حاضر شد، گفتم غذا را بیاور، درب خانه را ببند (تا کسی مهمان نیاید!!)
🍲 غلام گفت: ای ارباب همیشه اول درب را میبندیم (تا مطمئن شویم مهمان دیگر نمیتواند بیاید) بعد سفره را باز میکنیم.
👴🏻من کاری از این غلام یاد گرفتم که از این به بعد انجام میدهم و قیمت آزادی غلام در برابر این آموزش (خساست) او، برای من چیزی نبود
💰من مدیون او در زندگیام شدم. او راه بیشتر ثروتمند شدن را به من یاد داد.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
⭐ سوپر طلا!!
🐴 اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپر طلا»! الاغ همیشهی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.
یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت:
👌بخورید که شفاست!!
کم کم بچهها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده.
🐴 همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.
🌊 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونهی بهمن شیر.
✋ اکبر کاراته که داشت خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغ و داد میکرد و بچهها از خنده ریسه رفته بودند.
📚 مجموعه کتب اکبر کاراته، موسسه مصاف عشق
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
‼استاد!
👨 خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد.
👤فروشنده گفت ۵ میلیون تومان!
👨 خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه میکند!
📗 جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد!
👨خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر میارزد؟
📔 پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!
👨 خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟
👌پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او میگویند استاد!!
😁 حکایت بعضی افراد در روزگار ماست...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
💞 #صیغه_برادری
👥👤 در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در عید #غدیر به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان برادری بین خود جاری کردیم.
✋دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و حامل جسم مجروح و یا شهید هم.
💥 به شب عملیات رسیدیم و آتش شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم.
👤 خبر به برادران صیغه ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند.
🌌 با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید!!
💞 از آن همه علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت می بردم.
👌برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم:
👤 نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم!!
👤 حمید هم با لهجه شیرین و عامیانه اش گفت:
⁉ بابا کی نگران توهه به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم!!
😁 حواسم به هیکل سنگینت نبود!!
😐😂 و سالهاست جمله اش نقل هر مجلسمان شده و بهانه ای برای خندیدنمان!!
🎙راوی: محمد رضا سقالرزاده، گردان کربلا.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
‼اخراج کچلها!!
👨⚕ ایرج پزشک زاد، سالها قبل نوشته بود:
🏫 من در کلاس سوم دبستان که درس میخواندم، بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم...
📂 یک روز مدیر مدرسه، من و سه، چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد و پروندهمان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد!!
👦 شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم.
🌅 فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید.
☝مدیر گفت: «چون بچههای این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور دادهاند برای اینکه بچههای سالم، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست را اخراج کنیم!!»
‼پدرم به مدیر گفت: «اما پسر من که کچل نیست!!»
☝مدیر مدرسه گفت: «بله منم میدانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچلها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را میبستیم، این بود که چهار، پنج بچهای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود!!»
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🔪 ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ!
🌌 ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ!!
👥👥 ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ... ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ.
👥 ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ!
✋ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ...
💥 ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ...
☀ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
‼«ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ!!»
👤 ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ!!
💚 هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات:
🌹 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🎥🎤 اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجی. بچهها مجبور بودند در حضور افسران عراقی مصاحبه کنند...
🎤میکروفون را گرفتند جلوی یکی از رزمندهها.
👮🏻افسر عراقی پرسید: پسر جان اسمت چیه؟
✋عباس!
👮🏻اسم پدرت چیه:
✋مش عباس!
👮🏻 اهل کجایی:
✋ بندرعباس!
👮🏻 کجا اسیر شدی:
✋ دشت عباس!
👮🏻 افسر عراقی که فهمید پسر او را دست انداخته، با لگد به ساق پایش کوبید و داد زد:
👈 دروغ میگی!
👌اسیرِ جوان در حالی که خندهاش گرفته بود گفت:
😂 نه به حضرت عباس!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚑 آمبولانس
💥 تعداد مجروحین بالا رفته بود، فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:
👈 سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
🧔🏻 شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: «حیدر حیدر رشید»
📞 چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
- رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا... من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
🧔🏻 دیدم عجب گرفتاری شده ام، از یک طرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم!!
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
- چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی؟
+ بابا از همانها که سفیده.
- هه هه! نکنه تُرب میخوای!!
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
- ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
🧔🏻 کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
📓 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک، صفحه ۵.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
👌سر به سر عراقیها!!
🧔🏻 هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.
📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم:
🧔🏻 «صفر من واحد... اسمعونی اجب»
📞 بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: «الموت لصدام!!!»
🧔🏻تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم وگفتم:
👌بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم!!
🧔🏻 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: «انت جیش الخمینی؟»
📞 طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: «الموت بر تو و همه اقوامت!!!»
🧔🏻 همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم:
📞 بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم!!
‼️ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت:
📞مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...!!
😂 دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها رو نکردیم!
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
👌🏻این طوری لو رفت!
👥👤 دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند وهای های میخندیدند. گفتم:
⁉️ این كیه؟!
👥 گفتند: «عراقی!!»
⁉️ گفتم: «چطوری اسیرش كردید؟»
👥 میخندیدند... گفتند:
🍶 «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»
👌🏻اینطوری لو رفته بود.
😂 بچهها هنوز میخندیدند!!
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #شادمانه | #نماهنگ دلنشین
🎼 نو بهاره
🎤 با صدای #حسین_حقیقی
💞 سالروز نورانیترین پیوند هستی بر همهی شیعیان مبارک باد.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روز_ازدواج
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🌷 شوخی های آقا ابراهیم
☀ برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه لگن می آوردند. با شستن دست های آنان مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
🏴 در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم ابراهیم هادی و جواد دوستانی صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.
🍶 شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش می رفتند جواد بود. ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد. جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟!
👌🏻 ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعد به طرف منبر گشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید.
👤 گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند!
👌🏻 گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور رسمه.
💦 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست سرش را زیر آب گرفت و...
🧔🏻 جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
🗣️ گفتم: چیکار می کنی جواد؟ مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم سرش را خشک کند!
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq