eitaa logo
پرتو اشراق
847 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
63 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 😁 💣 👌محاسن بغل دستی 🌙 ایام المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. 🎙حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت «یا ذوالجلال و الاکرام» رسیدید که در ادامه آن جمله «حرّم شیبتی علی النار» می آید. ✋ با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. 👨🏻 هنوز حرف حاجی تمام نشده، یک بچه های تُخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: ❓اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟ 👌برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: 🎙محاسن بغل دستی اش را بگیرد... چاره ای نیست، فعلا دو تایی استفاده کنند تا بعد! 🆔 @partoweshraq
🎊 😁 💣 ⁉ خواهر اوشین؟! 🗓 آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می شد. 🚌 بچه های گردان روح الله داشتند آماده می‌شدند بروند كمك بچه های گردان امام سجاد (عليه السلام)... ⛺ تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم. 📢 اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. ☕ كتری بزرگ روی اجاق داشت می جوشید... خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می داد. 🌌 شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید. 📺 شنبه ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش می شد. 📢 بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه های گردان داد. 🎤آقای افشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد: 📢 برادرانی كه می خواهند سریال خواهر اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان... 😂 صدای انفجار خنده بچه های رزمنده بود كه به هوا بلند شد... 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 😁 💣 🍗 مـرغ های تخریـبچی!! 🍴اوضاع غذا بد جوری بهم ریخته بود. هر چه بیشتر می‌گذشت دعاها سوزناکتر می‌شد. 🍇🍉 دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف می‌شد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون می‌اورد. جوری شد بود که طعم غذای پختنی داشت از یادمون می‌رفت. 🍗داشت یادمون می‌رفت که مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام. 🍋 چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا می‌کرد. 🍪 در آن شرایط نان خشک که می خوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی می کردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود! 🚙 تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ناباوری ماشین تدارکات از زیر آتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های پلو و از همه مهم تر مرغ به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار!! 🍗اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند. 👌قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت!! گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمی زدند... اما همین که شکم ها سیر شد دهن ها به کار افتاد. 👤من رودروایسی را گذاشتم کنار و به راننده ماشین که مهمونمون شده بود گفتم: 👌«ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 👥 بچه ها که داشتند چایی بعد از ناهار می‌خوردن خندیدن. 👤راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش اینا رو از میدون مین جمع کردن!» 😁 زدم به پرویی و گفتم: حدث میزدم تخریبچی هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» ✋کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش محروم نکرده. 📔 کتاب رفاقت به سبک تانک. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 😁 💣 🚀 موشک جواب موشک 🚙 مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. 👌از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد!! 📢 شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند!! 🇮🇶 از رو هم نمی رفت. تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد!!! 📻 مسؤول تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. 🎤📢 لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» 😂 تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت. 📕 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 😁 💣 ⭐ سوپر طلا!! 🐴 اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپر طلا»! الاغ همیشه‌ی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل شربت می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: 👌بخورید که شفاست!! کم‌ کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. 🐴 همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند. 🌊 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه‌ی بهمن‌ شیر. ✋ اکبر کاراته که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌ و داد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند. 📚 مجموعه کتب اکبر کاراته، موسسه مصاف عشق 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🎊 😁 💣 💞 👥👤 در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در عید به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان برادری بین خود جاری کردیم. ✋دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و حامل جسم مجروح و یا شهید هم. 💥 به شب عملیات رسیدیم و آتش شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم. 👤 خبر به برادران صیغه ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند. 🌌 با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید!! 💞 از آن همه علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت می بردم. 👌برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: 👤 نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم!! 👤 حمید هم با لهجه شیرین و عامیانه اش گفت: ⁉ بابا کی نگران توهه به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم!! 😁 حواسم به هیکل سنگینت نبود!! 😐😂 و سالهاست جمله اش نقل هر مجلسمان شده و بهانه ای برای خندیدنمان!! 🎙راوی: محمد رضا سقالرزاده، گردان کربلا. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 😁 💣 🔪 ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ! 🌌 ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ!! 👥👥 ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ... ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. 👥 ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ! ✋ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ... 💥 ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ... ☀ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‼«ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ!!» 👤 ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ!! 💚 هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات: 🌹 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🎊 😁 💣 🎥🎤 اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجی. بچه‌ها مجبور بودند در حضور افسران عراقی مصاحبه کنند... 🎤میکروفون را گرفتند جلوی یکی از رزمنده‌ها. 👮🏻افسر عراقی پرسید: پسر جان اسمت چیه؟ ✋عباس! 👮🏻اسم پدرت چیه: ✋مش عباس! 👮🏻 اهل کجایی: ✋ بندرعباس! 👮🏻 کجا اسیر شدی: ✋ دشت عباس! 👮🏻 افسر عراقی که فهمید پسر او را دست انداخته، با لگد به ساق پایش کوبید و داد زد: 👈 دروغ می‌گی! 👌اسیرِ جوان در حالی که خنده‌اش گرفته بود گفت: 😂 نه به حضرت عباس! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 😁 💣 🚑 آمبولانس 💥 تعداد مجروحین بالا رفته بود، فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: 👈 سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! 🧔🏻 شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌ مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: «حیدر حیدر رشید» 📞 چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: - رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا... من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ 🧔🏻 دیدم عجب گرفتاری شده ام، از یک‌ طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم!! + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! - چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی؟ + بابا از همان‌ها که سفیده. - هه هه! نکنه تُرب می‌خوای!! + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره - ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای! 🧔🏻 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. 📓 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک، صفحه ۵. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎊 😁 💣 👌سر به سر عراقی‌ها!! 🧔🏻 هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. 📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: 🧔🏻 «صفر من واحد... اسمعونی اجب» 📞 بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: «الموت لصدام!!!» 🧔🏻تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم وگفتم: 👌بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم!! 🧔🏻 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: «انت جیش الخمینی؟» 📞 طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: «الموت بر تو و همه اقوامت!!!» 🧔🏻 همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: 📞 بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم!! ‼️ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: 📞مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...!! 😂 دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها رو نکردیم! 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🎊 😁 💣 👌🏻این‌ طوری لو رفت! 👥👤 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: ⁉️ این كیه؟! 👥 گفتند: «عراقی!!» ⁉️ گفتم: «چطوری اسیرش كردید؟» 👥 می‌خندیدند... گفتند: 🍶 «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» 👌🏻اینطوری لو رفته بود. 😂 بچه‌ها هنوز می‌خندیدند!! 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🎊 😁 💣 🌷 شوخی های آقا ابراهیم ☀ برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه لگن می آوردند. با شستن دست های آنان مراسم با صرف ناهار تمام می شد. 🏴 در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم ابراهیم هادی  و جواد دوستانی صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. 🍶 شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش می رفتند جواد بود. ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد. جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! 👌🏻 ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعد به طرف منبر گشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. 👤 گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند! 👌🏻 گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور رسمه. 💦 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست سرش را زیر آب گرفت و... 🧔🏻 جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد. 🗣️ گفتم: چیکار می کنی جواد؟ مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم سرش را خشک کند! 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq