🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و بیست و پنجم
🏻سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم:
🏻مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟
👌🏻و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد:
🏻الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر (صلی الله علیه و آله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.
🏻🏻 و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم:
🏻خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!... و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم:
☝🏻بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...
🏝 و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیر لب، خفه شد.
🏻با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود.
🏻 مجید از این تغییر ناگهانیام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید.
⚡تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم:
🏻✋🏻مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم... و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود.
👣 مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید:
❓بهتری الهه؟
🏻سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:
🏻از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!
🏻 با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:
- فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد... دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم.
🚕 حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم.
🛌 مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:
🏻ای کاش الان مامانم اینجا بود!
🏻 که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود.
🛌 دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداریام داد:
💞 قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!
🏻🏻 و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
🌷 شهیدی که توانست با دلایل و آیات قرآنی رضایت خانواده اش را برای رفتن به جبهه کسب نماید!
📺 اتفاقات سوريه را دنبال ميکرد و من اصلاً فکرش را نميکردم که روزي تصميم به رفتن بگيرد. با هم اخبار را نگاه و درباره اين اتفاقات صحبت ميکرديم.
✊ روحيه ظلم ستيزي داشت و در مدتي که اين اخبار را ميديد تصميم خودش را گرفته بود.
‼وقتي به من جريان رفتنش را گفت باورم نشد و فکر ميکردم شوخي ميکند!
🇸🇾 وقتي با من صحبت ميکرد من به شوخي جوابش را ميدادم فکر نميکردم تصميمشان براي رفتن جدي باشد اما بعداً متوجه شدم که تصميمش کاملاً جدي است و ميخواهد به سوريه برود.
🗓 سال ١٣٩٣ به سپاه رفت و به او گفتند: سپاه به عنوان بسيجي نيرو اعزام نميکند.
🚗 به تهران رفت و آنجا هم قبولش نکردند. من اصلاً فکر نميکردم که تصميمش تا اين حد جدي باشد.
👌خيلي پيگير شده بود. خودش را به آب و آتش زد ولي از ايران نتيجهاي نگرفت.
💓 هر چه بود انگار به دلش افتاده بود که خواهد رفت.
💻 در فيسبوک با شخصي از سپاه بدر عراق آشنا ميشود.
🏴 من هم نگران بودم که نکند آن شخص داعشي باشد که گفت نه از صحبتهايش معلوم است به لحاظ اعتقادي با ماست. آن آقا از شيعيان عراق بود و با هم دوست شدند و مدارکش را فرستاد.
☝🏻ايشان قول داده بود اگر به اينجا بياييد من کارتان را درست ميکنم. آن زمان يک سالي بود که انتقالي به تبريز گرفته بود.
🛫 مرخصي بدون حقوق گرفت و بار اول در سال ٩٣ رفت و ۶۵ روز آنجا بود.
🏭 زماني که برگشت به خاطر مسئله رفتنش با شرکت نفت با مشکل مواجه شد. در اين ميان فاصلهاي افتاد تا اينکه سوم مهر سال ٩۴ دوباره رفت و دوم آبان شهيد شد.
🎙راوی:همسر شهید
🌷شهید وحید نومی گلزار
☀ شهید ظهر عاشورا
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🏴 #آمدمحرم...
🌹 #السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
✋🏻 #من_حسینی_ام
▪بر پا شده است در دل من خیمهی غمی
▪جانم، چه نوحه و چه عزا چه ماتمی
🌐 @partoweshraq
#شعر
#تکیه
پرتو اشراق
📖 اهمیت خواندن #زیارت_عاشورا!
⚜ یكى از بزرگان مى فرمود:
🎙مرحوم #آیت_الله_حاج_حسین_خادمى و حاج #شیخ_عباس_قمى و حاج #شیخ_عبدالجواد_مداحیان روضه خوان امام حسین (علیه السلام) را در خواب دیدم كه در غرفه اى از غرفه هاى بهشت دور یكدیگر جمع بودند.
🌹 با آیت اللّه خادمى احوالپرسى كردم و گفتم:
❓با هم بودن شما یك آیت الله و آقاى حاج شیخ عباس قمى یك محدث و حاج شیخ عبدالجواد روضه خوان، چه مناسبتى دارد كه با یكدیگر یك جا قرار گرفته اید؟
⚜ جواب دادند:
📖 ما همگى مداومت به زیارت عاشورا داشتیم و در مقدار خواندن زیارت عاشورا مثل هم بودیم.
📚 كرامات الحسینیه، على میر خلف زاده، ج ٢.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#حـلقـہ_عشـاق
#تکیه
#پندها