فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عااااالی بود عااالی
این جوانِ بیچاره...
فضای مجازی باید قانونمند بشود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما محصول با کیفیت ایرانی تولید کن، مطمئن باش حتی تا روستایی در سوییس هم میره! فقط کاش روی اینا میزدن با افتخار #ساخت_ایران 🇮🇷
✍️ احمد قصری 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت داوود نماینده؛دوبلور معروف از مردمی بودن رهبرانقلاب در زمان ریاست جمهوری و شخصیت کاریزماتیک حضرت آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد رپر آمریکایی از رفتار وحشیانه پلیس آلمان
بن هَگِرتی مشهور به مَکلِمور، خواننده رپ آمریکایی علیه وحشیگری و ظلم پلیس آلمان نسبت به مردم معترض به نسل کشی غزه علنا انتقاد کرد.
پروانه های وصال
#قسمت_سیزدهم #روشنا آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد و شروع به بررسی آن کردم ،
#قسمت_چهاردهم
#روشنا
نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرضه کرده بودند .
سرم را کمی به سمت ویترین لباس فروشی👗 چرخاندم مانتوهایی که در این فروشگاه به فروش می رسید؛ را دوست نداشتم لباس هایی جلو باز با ظاهری بدن نما از کنار ویترین فاصله گرفتم و به پیاده روی ادامه دادم تا این که دوباره موبایلم📱 زنگ خورد گوشی را از کیف👜 در آوردم قبل از این که به تماس جواب بدهم کلی آه و ناله کردم حتما دوباره بابا هست می خواهد ...
که چشمم به شماره ی لیلی خورد خوشحال از این که بهترین دوستم تماس گرفته پاسخ دادم .
به به سلام خانم ،خانم
سلام جانا چطوری
سلام دلبر جانا به لطف شما خوبم 🌷
چ خبر شرکت رفتی ؟!
نفسم را از دورن سینه آن چنان بیرون دادم که احساس کردم قفسه ی سینه ام شکست
آره
خوب چی شد اوضاع چطور بود؟!
وای لیلی بی خیال حتی یک لحظه هم نمی خواهم به آن فکر کنم
خب بگذریم تو چه خبر
هیچ راستی تا یادم نرفته بچه های دانشگاه قرار گذاشتند آخر هفته بریم شمال🚌 پایه ای دیگر؟!
برق از چشمانم پرید این بهترین موقعیت برای فرار از خانواده بود
آره خیلی عالیه اما یک مسئله ای ...
آره می دونم تو خیلی حساس هستی پسر ها 👀توی گروهمون نیستند 🌱🍀
باش گلی خبرم کن
بعد از تماس با لیلی احساس کردم انرژی بدنم چند برابر شده و حسابی شارژ شده بودم خودم را به ایستگاه تاکسی رساندم تا با آن به خانه بروم که مخوجه شدم کیف پولم 👝را نیاورم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم من را تا خانه برسان تا کرایه را از خانه برایتان بیاورم
نویسنده :تمنا 🍩🎧🎈
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۶۳ #قسمت_شصت_سوم 🎬: منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هد
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۶۴
#قسمت_شصت_چهارم 🎬:
منیژه اوفی کرد وگفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟!
این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر می رسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد.
عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت: خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟!
منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید وگفت: چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟!
عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد.
عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت: نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من...اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش می کنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت: این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه...
منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت: عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش می کنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟!
عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت: غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه...
منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت: نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟!
عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت: منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم.
منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت: هر چی بخوام میدی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۶۴ #قسمت_شصت_چهارم 🎬: منیژه اوفی کرد وگفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! ای
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۶۵
#قسمت_شصت_پنجم🎬:
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: توکه فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...
تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد.
سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند.
بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟!
عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت: باشه قبول..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گ
#رمان^آنلاین
#دست_تقدیر۶۶
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 21 "رابطه با نامحرم" 🔶 یکی از چیزایی که آرامش خانواده رو بهم میریزه و هیجان ه
#نکات_تربیتی_خانواده 22
🔶 خیلی وقتا آقایون و خانم ها نسبت به غریبه ها لبخند میزنن اما نسبت به همسرشون لبخند نمیزنن!😒
⭕️ این یه جور نفاق هست.
💢 اگه شما به غریبه ها دو تا لبخند میزنی، باید به پدر و مادر و همسر و بچه هات 50 تا لبخند بزنی.😊💖
باید اونا رو بیشتر تحویل بگیری.👌
💢🌺 وقتی وارد خونه میشی به همه انرژی بده.
طوری رفتار کن که همه از این که اومدی خونه خوشحال بشن.😇
🌺 همه کیف کنن از اینکه کنارشون هستید.
⭕️ دنبال این نباش که دیگران بهت انرژی و آرامش بدن
✅ دنبال این باش که تو به دیگران انرژی و آرامش بدی.
✔️ اصلا برای خودت تمرین طراحی کن برای آرامش دادن.
توی طراحی روش های آرامش دادن بهتون کمک میکنیم😊
💞
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 22 🔶 خیلی وقتا آقایون و خانم ها نسبت به غریبه ها لبخند میزنن اما نسبت به همسرش
#نکات_تربیتی_خانواده 23
💕🏡💕🏡
#یه_نکته
🔸از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند ازخانه برود...
🔸 کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد
✅ این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند.
💕🏡💕🏡💕
💢 یه نامردی بزرگ 💢
🔹 تا حالا حتما براتون اتفاق افتاده که شیطان فریبتون بده و یه گناهی رو انجام بدید. درسته؟
🔶 این اتفاق توی زندگی همه ی ما میفته.
⭕️ اما شیطان نامرد همیشه یه ترفندی رو استفاده میکنه.
چی؟
🔻 اول میاد انسان رو به گناه دعوت میکنه
بعدش که آدم گناه میکنه
میاد میگه تو دیگه فایده نداری. نمیخواد بری در خونه خدا!
😒
⛔️ آخه نامرد! تو منو به گناه دعوت کردی، حالا که میخوام توبه کنم میگی خدا تو رو نمیبخشه؟!😒😐
💢 در واقع شیطان همیشه آدم رو مجبور میکنه که دو تا گناه انجام بده
🔞 یکی همون گناه اول هست
🔞 یکی هم گناه بزرگ نا امیدی از خدا.
✅ برای همین بزرگان ما فرمودن توبه کردن یه کار "واجب فوری" هست
یعنی آدم تا گناه کرد باید سریع بره در خونه خدا.
🔰 مهلت به شیطان نده که بیاد ناامیدت کنه.
✔️ زود توبه کن و نمازها و سایر عباداتت رو بیشتر و قشنگتر کن
یه وقت گول شیطان رو نخوری که نا امید بشی از بخشش خدا!
هر چقدر دیرتر توبه کنی اثرات گناه روی زندگیت بیشتر میشه.
💗 عزیز دلم تو سالک راه خدایی
خیلی مراقب خودت باش....😌💖
#مبارزه_با_شیطان
" وظیفه ما "
🔶 امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود:
🌺 تمام کارهای خوب حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر مانند قطره ای در دریای پهناور است....
حکمت ۳۷۴ نهج البلاغه
🔹چه نوع امر به معروفی بهترین و موثر ترین کار هست؟
✅ بهترین راه اینه که واقعیت دین رو به انسان ها بگیم.
واقعیت دین چیه؟
🔷 واقعیت دین اینه که اومده برای اینکه "انسان ها خیلی لذت ببرن".
🔺گناه چیه؟
گناه یعنی لذت کمتر.
👆👆👆
خدا از کسی که از زندگیش لذت نمیبره بدش میاد.
🔷 همه ی آدما دنبال لذت هستن
وقتی شما براش قشنگ توضیح بدی که با دین، لذت های خودت رو افزایش میدی
اون حتما علاقمند به اسلام خواهد شد...
🌷💖🌹
و مهم ترین کاری که دنیای کفر انجام میده اینه که
🔴 مردم رو فریب میده و توی لذت های کم و پر از ضرر سقوط میده.
😒
با تبلیغات فراوان، آدما رو "مجبور به گناه" میکنن.
🚫 خصوصا مسئولان سیاسی فاسد که پول خرج میکنن برای فریب مردم و انداختنشون توی گناه...
🔹ما باید واقعیت ها رو به انسان ها نشون بدیم....
✅ مخصوصا گسترش بحث تنهامسیر بهترین راه ترویج دین خواهد بود...
☢️
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#شهید_جمهور #هفته_دولت رجایی و باهنر ان شاءالله الگویی باشد برای راه پیش روی #پزشکیان
📸 اشتراکات حکمرانی #شهید_رئیسی با امیر کبیر
🔹️رهبر انقلاب در دیدار با کابینه دولت چهاردهم با تمجید از «امیرکبیر»برای بنیانگذاری طرحهای بزرگ، «شهید رییسی عزیز» را در امتداد امیرکبیر ارزیابی کردند.
#شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین نگاه خدا
💫تا طلـوع بامدادان
🌸حافظ و همراه
💫همیشگی شما باد
🌸شب تان زیبا
💫و در پناه الطاف بیکران حق
شبتون بخیر 🌙
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 💫
🌸آرامش یعنی؛
✨قایق زندگیتان را،
🌸دست کسی بسپارید که،
✨صاحب ساحل آرامش است...
🌸در این صبح زیبای آدینه
✨ از خدای مهربان ...
🌸قشنگترین، آرامشبخشترین،
✨ و بهترین روز را برایتان آرزومندم..
🌸الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بیرون ز عدد بگو و بی حد صلوات
♥️بر محمد و آل محمد صلوات
🌷ز آنجا که دعا استجابت شده است
♥️بر جمله اذکار سرآمد صلوات
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
♥️وَآلِ مُحَمَّدٍ
🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه باید تمامِ دغدغه ها را
تا کرد و روی طاقچه ی
بیخیالی گذاشت.
باید غصه ها را مچاله
کرد و از پنجره پرت کرد بیرون.
جمعه یک گوشه ی دنج میخواهد
با یک فنجان چای داغ ،
و شاد بودن کنار خانواده
صبح آدینه تون زیبا ☕️
🌸🍃