فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی که پای صحبت بازیگر تلویزیون و سینما گریه کرد…
برنامه تکیه ملت شبکه نسیم ساعت ۲۳:۳۰
پارت ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی که پای صحبت بازیگر تلویزیون و سینما گریه کرد…
برنامه تکیه ملت شبکه نسیم ساعت ۲۳:۳۰
پارت ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراف رامین راستاد در برنامه «نشان ارادت»
فکر میکردم چون به یک برنامه مذهبی آمدهام نمیتوانم خودم باشم
این اولین برنامهای است که در آن خود خودم بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خندههای مجری تلویزیون از ماجرای اکران انیمیشن بچه زرنگ در اسرائیل: رو دست خوردند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ من شاه را سرنگون میکنم...
🔻 مصاحبه جالب با پزشک امام خمینی در دوران زندگی ایشان در نجف
#Islam
✅ حتـــــــــــــما ببین
تو مسیر پیاده روی اربعین ، دیدیم پزشک امام خمینی در نجف، نشستن و همه باهاشون عکس میگیرن 😍
از فرصت استفاده کردم و باهاشون مصاحبه کردم😎
نکته جالبش اینجاست که بدون اینکه من اشاره ای بکنم، ایشون از امر به معروف و نهی از منکر گفت...🤓
#معروفانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حرفهای تأمل برانگیز
کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در مترو تئاتر شهر، تذکر حجاب میداد...🤌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شعر امام رضایی معروفِ زنده یاد استاد محمدعلی بهمنی
🔸زنده یاد محمد علی بهمنی: در سفری که با همسرم به مشهد داشتم، در شب تولد آقا وقتی برای زیارت به حرم امام رضا (ع) رفته بودیم، به دلیل ازدحام جمعیت نتوانستم برای زیارت نزدیک ضریع امام رضا(ع) برویم.
🔸من از این زاویه به این موضوع نگاه کردم که بعد از سالها به مشهد آماده ام و حق من است که مرا را برای زیارت راه ندهد.
🔸وقتی داشتم به گنبد امام رضا (ع) نگاه میکردم این شعر به ذهنم آمد:
شرمندهام که همت آهو نداشتم
شصت و سه سال راه به این سو نداشتم
اقرار میکنم که من – این های و هوی گنگ-
ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم
جسمی معطر از نفسی گاه داشتم
روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم
فانوس بخت گمشدگان همیشهام
حتی برای دیدن خود سو نداشتم
🥀محمدعلی بهمنی شاعر غزلسُرا شامگاه نهم شهریور در سن 82 سالگی دار فانی را وداع گفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت مرحوم زهره حمیدی از علت از دست دادن پسرش در ۲۷ سالگی در برنامه «ماه عسل۹۴»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حامد عسگری: فالوور و عزت را آقا امام حسین (ع) به من داده
شاعر شناخته شده: ما قبل از اینکه مسلمان شویم گریه کن امام حسین (ع) شدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تصاویر به شدت برانداز سوز...
بوسیدن قرآن،
و حجاب کامل،
و مدال طلا برای ایران اسلامی.
تمام قد بایستید به احترام بانوی ایران...
#ساره_جوانمردی
🗣 علیرضا گرائی
🔴 نظر یک بیخدای ضد اسلام دربارهی حجاباستایلها
▪️وقتی زنان و دختران مسلمان محجبه را میبینم که آرایش میکنند، جراحی پلاستیک میکنند، شلوار تنگ یا دیگر لباسهای آشکار میپوشند، صادقانه احساس میکنم که پوشیدن آن بیمعنی است. اگر بخواهید مردم به شما نگاه کنند و فکر کنند شما زیبا هستید، هدف حجاب را به کلی شکست میدهد. من نمیگویم زنان مسلمان نمیتوانند این کارها را انجام دهند، فقط می گویم که اگر شما حجاب دارید و این کارها را انجام میدهید به اصل حجاب توهین میکنید. در آن لحظه فقط روسری روی سر خود میبندید. متوجه شدم که حجاب میتواند نمادی از غرور فرهنگی یا هر چیز دیگری باشد، اما اگر با تقیه به اطراف بروم و گوشت خوک بخورم کمی عجیب خواهد بود. با عرض پوزش نتوانستم مثال بهتری بیابم.
◀️عدهای ادعا میکنند با استایل زیبا، جذاب و آرایش میتوانند در افراد غیرمذهبی احساس بهتری نسبت به دین ایجاد کنند، اما حقیقت آن است که اسلام هرگز نخواسته بار تبلیغ دینش را بر جذابیتهای ظاهری زنان بیندازد، بلکه توقع اسلام و حتی افراد غیرمذهبی این است که مومنان زیبایی اجرای احکام اسلامی و اطاعت از خدا را در خانه و جامعه به ظهور برسانند.
هرکسی بتواند منصف باشد، عادل باشد و باتقوا با مردم تعامل کند خدا محبت او را به دلها نفوذ خواهد داد.
✍عالیه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 سانسور شدهترین سخنان رهبر انقلاب در رسانهها
🔷اون چیزی که من رو حساس میکنه اینه که برخی خواص بحث حجاب اجباری رو مطرح می کنند.
🔸چرا این سخنرانی رهبر معظم انقلاب در صدا وسیما و فضای مجازی انتشار حداکثری نمیشود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در فرانسه اتفاق افتاد:
❌از این پس، بردن تلفنهمراه به دبیرستان برای نوجوانان زیر پانزده سال، ممنوع است.
✍️همه جای دنیا استفاده از تلفن همراه و اینترنت برای نوجوانان محدودیت هایی دارد(به عنوان مثال قانون کوپا در آمریکا و یا طرح فیلترینگ خانواده در انگلیس و...) اما در ایران کودک سه ساله به همان اینترنتی دسترسی دارد که یک مرد پنجاه سالهی متاهل از آن استفاده میکند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دربرابر قانون یکسان هستند پس چرا بازیگر ها وضعیت شون فرق داره!؟ 🤔
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چطور برخی آخوندها جاسوس میشوند؟
❌ یا بهتره بگیم چطور برخی جاسوس ها آخوند میشوند؟
🔺 در همین فضای مجازی هم ممکنه باشند؛ خصوصا اونایی که برخلاف رهبری حرف میزنن رو خیلی مراقبشون باشید ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرانسه که حجاب رو ممنوع کرده، داره از محدودیتهایی در اینترنت تو کشورش حرف میزنه
میدونید چرا؟
اونها منافع مادی براشون مهمه. ولی فهمیدن حتی منافع مادی هم امنیت روانی میخواد.
هرچند محدوده اش رو دقیق نمیدونن ولی بالاخره این رو فهمیدن برای پیشرفت کشور هم که شده یه سری محدودیت برای اینترنت لازمه.
آیا در ایران که هم سلامت مادی و هم معنوی مهم هست، محتوای اینترنت با محدودیتی روبروست یا حتی هر بچه ای میتواند با انواع محتوا در اینترنت روبرو شود؟
چرا بعضی غرب زده ها، برخی چیزهای خوب رو از غرب یاد نمیگیرند و به چندتا چیز پوسیده ای که خود غرب دارد به این نتیجه میرسد که راهش اشتباه بوده به آنهاچسبیده اند؟
آقایان غربگرا این سفت بودن در قانون اینترنت و امنیت و اینها الان تو غرب هست ها... حواستون هست.
إنشاءالله دیرتر از این از خواب پا نشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از کمک شهید دفاع مقدس محسن زیارتی به زائر #اربعین
#عند_ربهم_یرزقون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خانمی روستایی که در حرم امام رضا (ع) از دست امام رضا (ع) پول میگرفت تا بین قرآن آموزان کلاسش تقسیم کند!
🎤 نقل حجت الاسلام عالی از مقام معظم رهبری
🏷 #امام_رضا علیه السلام
پروانه های وصال
#قسمت_هجدهم #روشنا سلام بفرمایید سلام خوب هستین ؟! ممنون صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آور
#قسمت_نوزدهم
#روشنا
ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای محتشم که از صندوق عقب بیرون آورد گرفتم
نگاهی به اطراف کردم هوای شرجی شهر اکسیژن کمی برای تتفس قرار داده بود
به سمت وردی ویلا رفتم فضای زیبا با دیوار های کنده کاری شده سفید، کنار میله های آهنی آنجا درختچه های کوچک یا گل های آویزانی قرار داشت که رنگ قشنگی به فضا داده بود
چراغ های ورودی ویلا روشن بود
چراغ سفید ، زرد با چراغ دان های گرد سفید که دور آن رنگ مشکی تزئین شده بود
لیلی دو ورودی را باز کرد
همه وارد شدیم ؛ اتاق مرتب و بزرگ بود در سمت راست چند مبل کلاسیک وجود داشت با فرش ابرشیم مخملی که نقش نگار زیبایی به فضا هدیه می کرد ،یک میز مستطیل که روی آن گلدانی به رنگ گل های بنفش قرار داشت
در سمت چپ تلویزیون و مبل های راحتی با چند قاب عکس که مربوط به صاحب ویلا بود.
لیلی قبلا توضیح داده بود
صاحب ویلا دوست پدرش یا حتی بهتر بگوید جزئی از خانواده آن ها هست
به سمت آشپزخانه رفتم از چند پله روبه رو پایین رفتم
فضای آشپزخانه برخلاف ظاهر ویلا که به زیبایی ماه شب چهارده بود ؛خیلی تمیز و دلشنین نبود کابینت های رنگ و رو رفته بالا یخچالی که بشدت صدا می داد دستانم را شستم و به سالن برگشتم
لیلی و آقا جمشید با صدای بلند با هم صحبت می کردند ، نگاهی به آن ها کردم
لیلی اصرار می کرد آقا جمشید شبانه نمی توانید به اصفهان برگردید ممکن هست تصادف کنید
ولی ...
شروع به صحبت کردم البته با صدایی بلند و محکم
آقا جمشید اگر امکان دارد این یکی دو روز در کنار ما باشید چون برای رفت و آمد به جنگل و بازار نیاز به وسیله داریم
آقا جمشید به طرف مبل راحتی رفت در حالی که خودش را روی مبل می انداخت گفت به یک شرط
لیلی آهی کشید به چه شرطی
قهوه و نسکافه ی من فراموش نشود
همه زیر خنده زدیم
نویسنده :تمنا🌈🌴🌼
پروانه های وصال
#قسمت_نوزدهم #روشنا ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای مح
#قسمت_بیستم
#روشنا
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده بود.
نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 10 صبح بود
لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد
بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم ،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی بخوابد
به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه کتاب بود، به سمت او رفتم
صبح بخیر
مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم نکند
صبح شما هم بخیر
البته که دیگر ظهر هست
چکاوک و بقیه کجا هستند ؟!
مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند
لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود
تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود
کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم
زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم
در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم
صبحانه خوردی
نه
تا این وقت گرسنه مانده ای ؟!
مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم
نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم
حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی
یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد
به به دختر خانم ها بیدار هستند
با لبخندی که به عباس آقا هدیه می کردم
بفرمایید صبحانه حاضر هست
طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند
چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت
می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان
سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم
همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه نگاهی کرد
یک پیشنهاد عالی
آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد
ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟!
با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم
حالا ناهار چی بخوریم
خوب به نظرم ....
لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید
سوییس با قارچ و پنیر ...😋
همه دوباره لبخند زدیم
فکر بدی نیست
نویسنده :تمنا😎😍🌹
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۰ #قسمت_هشتاد🎬: نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۱
#قسمت_هشتاد_یکم🎬:
هنوز پرده سیاه شب بر آسمان بود که ولوله ای در حیاط مجاور به پا شد محیا که به هر صدایی قلبش فرومی ریخت و برای خواندن نماز صبح بیدار شده بود متوجه سر و صدا شد به سمت پنجره آمد و پرده را کمی کنار زد.
جوش و خروشی پنهانی در حیاط برپا بود محیا ابتدا فکر کرد که متوجه فرار اسیران شدند، نگاهش را به زیر زمین دوخت کسی به آنجا نمی رفت گویا سربازان خود را مهیای استقبال از کسانی می کردند که قرار بود صبح زود به آنجا بیایند.
محیا نمازش را خواند و بی هدف داخل ساختمان قدم میزد، گاهی نفسش تنگ می شد و روی تخت می نشست اما بی قرار بود و نمی دانست عاقبت امروز به کجا می کشد.
در همین حین در ساختمان را زدند، محیا خودش را به تخت رساند و خوابید و طوری وانمود کرد که خواب است.
سربازی وارد ساختمان شد و بلند گفت: خانم دکتر، قهوه عراقی را آماده کردین؟!
محیا که قرار بود فیلم بازی کند تا برای فرار ایرانی ها به او مشکوک نشوند با صدایی خسته گفت: ببخشید، حالم خوب نبود از دیشب که افتادم نتونستم پا شم، الان آماده می کنم.
سرباز اوفی کرد و گفت: خوب بجنب، هر لحظه ممکن هست که مهمان ها برسند فرمانده نمی خواد...
محیا از جا بلند شد و همانطور که با سنگینی به سمت آشپزخانه می رفت گفت: باشه خیلی زود آماده میکنم.
سرباز در حالی که سینی حاوی کتری مملو از قهوه را به دست داشت وارد ساختمان شد و احساس کرد چیزی غیرعادی در جریان است، در اتاق فرمانده عزت باز بود و صدای فریاد او به گوش می رسید. سرباز با سرعت خودش را به اتاق رساند سینی را روی میز گذاشت و پایی چسپاند، فرمانده عزت بی توجه به او از جلوی سرباز رد شد و همینجور که زیر لب بد و بی راه می گفت راه خروج از ساختمان را در پیش گرفت.
فرمانده عزت حرف هایی را تند تند با خود تکرار می کرد و از پله ها پایین رفت،سربازان هم مانند موشهایی که در خود فرو رفته بودند به دنبال او روان شد ند،
یعنی چی ؟! اسیرا چجوری فرار کردند؟! من باید با چشم خودم ببینم آن دو نگهبان الدنگ کجا بودند زمانی که فرار کردن؟!
سرباز در زیر زمین را باز کرد فرمانده داخل شد و نگاهی به دو سرباز که با لباس زیر کف اتاق دراز به دراز افتاده بودند کرد و رو به سرباز گفت: اینا مردن؟!
سرباز شانه ای بالا انداخت و به یکی از انها اشاره کرد و گفت: این فکر کنم زنده است چون خرو پف می کرد، نگاه کنید سینه اش بالا و پایین میشه...
فرمانده شوت محکمی به سرباز زد و گفت: پاشو احمق!! و باز لگدی محکم تر به او زد و رو به سرباز کنارش گفت: برو دنبال خانم دکتر سریع...
سرباز چشمی گفت و بیرون رفت و یکی از سربازان کف اتاق آرام پلک هایش را باز کرد، فرمانده خم شد روی صورتش و گفت: کی به شما حمله کردند؟! چه جوری حمله کردند؟ چطور در را باز کردند؟! چطور فرار کردند؟!
سرباز که انگار سوال های پشت سر هم فرمانده گیجش کرده بود با لحنی خوابالود گفت: کی فرار کرده؟!
فرمانده عزت از سوز درونش لگد محکم تری به او زد به طوریکه تمام خواب یکدفعه از کله اش پرید و مانند فنر از جا جست و ایستاد و همانطور که احترام نظامی می گذاشت نگاهش به لباس هایش افتاد و گفت: کو لباسام؟!
فرمانده سیلی محکمی به صورت سرباز زد و گفت: احمق! از من می پرسی لباسات کجاست؟! بگو ببینم چه جوری لختتان کردند و بعد فرار کردند.
سرباز چشمانش را ریز کرد و گفت: چیزی...چیزی یادم نمیاد فقط خواب افتادم و بعد نگاهی به سرباز کنارش کرد و گفت: حمود!!! حمود هم خواب افتاده؟!
فرمانده عزت که انگار چیزی به ذهنش رسیده بود گفت: شما دوتا دیشب چی خوردین هااا؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۱ #قسمت_هشتاد_یکم🎬: هنوز پرده سیاه شب بر آسمان بود که ولوله ای در حیاط مجاو
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۲
#قسمت_هشتاد_دوم🎬:
سرباز همانطور که دستپاچه شده بود گفت: چی خوردیم؟! خب معلومه همون که بقیه خوردن ما هم خوردیم! و بعد نگاهی به حمود کرد و گفت: چرا بیدار نمی شود؟ در همین حین محیا وارد اتاق شد، با تعجبی ساختگی به سربازان نگاه کرد و گفت:قر..قربان اینجا چه خبر است؟ فرمانده عزت اشاره ای به حمود کرد و گفت: نمی دانم! نگاه کن ببین خواب هست؟! محیا خم شد و روی صورت حمود را نگاهی انداخت، پلک چشمش را باز کرد و سپس نبض او را گرفت و همانطور که با سنگینی خاصی در حرکاتش دست روی زانو می زد، از جا بلند شد و گفت: نه خواب نیست. متاسفانه به نظر می رسد حمود مرده باشد با این حرف فرمانده عزت فریادی کشید و گفت: آخر چطور؟! خفه شده، تیر خورده؟ چطور کشته شده؟! چرا آثری از درگیری روی بدنش ندارد؟! محیا سری تکان داد و گفت: نمی دانم فرمانده دوباره به سمت سرباز برگشت و در همین حین نگاهش به محیا افتاد با اشاره دست او را مرخص کرد محیا با شتابی در حرکاتش به بیرون رفت و به سرعت می خواست خودش را به پله هایی برساند که از داخل حیاط مدرسه به در ساختمان اقامتگاه خودش می رسید، برود، او فعلا از مهلکه گریخته بود و حدس میزد با آمدن فرمانده جدید و آن مقام بلند پایه بعثی، این موضوع کمرنگ شود،یعنی فرمانده عزت برای اینکه ابهت خودش را حفظ کند، سعی می کرد این موضوع را به نحوی فیصله دهد.
فرمان عزت یک دور دور سرباز چرخید و همانطور که با باتوم دستش به بازوی او می زد گفت: به من بگو شما دیروز چه چیزی خورده اید و یا شاید داروی خاصی مصرف کرده اید؟ زود به من بگو! مگر می شود یکی از سربازان من بمیرد، اسیران زندانی در دست من فرار کنند و تو هم راحت بخوابی ومن من ته توی قضیه را در نیاورم؟! این آخرین روز خدمت من در خرمشهر است، باید تکلیف این موضوع مشخص شود وگرنه تو را خواهم کشت.
سرباز که با دیدن محیا انگار چیزی در ذهنش قلقلک می خورد گفت: نمی دانم ما هم از همان خوراکی هایی که به دیگر سربازان دادید استفاده کردیم و از طرفی هیچ داروی خاصی هم مصرف نکردیم، ولی برای خودم هم عجیب است.
فرمانده فریاد بلندی کشید و گفت: یا مشخص می کنی چه اتفاقی افتاده یا همین جا با دست های خودم خفه ات می کنم.
سرباز که می دانست فرمانده قلبی سنگی در سینه دارد با لکنت گفت:ص..صب.. صبر کنید اجازه دهید کمی افکارم را متمرکز کنم کمی فکر کنم.
فرمانده دستهایش را پشت سرش زد و با قدم های محکم عرض اتاق را می پیمود گویا ذهنش سخت درگیر شده بود در همین حین صدایی از بیرون به گوشش رسید: ق...قربان، میهمانان آمدند...دیده بان اعلام کرده که ماشین حامل میهمانان نزدیک می شوند.
فرمانده به با شتاب راه خروج را در پیش گرفت و همانطور که به سرباز اشاره می کرد تا لباس مناسب بپوشد گفت: من منتظرم، هر چی به مغز پوکت خطور کرد به من بگو، حتی اگر در جلسه هم بودم، اجازه داری بیایی و بگویی وگرنه میکشمت و شوخی هم ندارم.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼