پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هفتم🎬: وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_هشتم🎬:
کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک گوهری یکدانه با خود میبرد و می رفت تا این گوهر، مصر که سرزمین فراعنه بود و ابلیس سالها در آنجا تلاش کرده بود تا آنجا را به یک پایگاه قدرتمند شیطانی تبدیل کند را کن فیکون کند و نقطه عطفی در تاریخ مصر باشد و پوزه ابلیس را به خاک بمالد.
داستان یوسف را از قران دنبال می کنیم و در قران از وقایع زمان سفر یوسف کمتر گفته شده چرا که قران وقایعی را می گوید که اثری در بسته ی هدایتی اش داشته باشد. اما آن بخش هایی را که نقل نمی کند یا حکمتی داشته (مثل پرده
پوشی خدا) یا اثر چندانی در بسته هدایتی اش نداشته است.
اگر قسمت هایی که در قرآن نیامده در روایات نیز نیامده باشد باید بدانیم که این قسمت از تاریخ را نباید کند و کاو کنیم. چرا که ما تاریخ را برای خود تاریخ نمی خوانیم بلکه تاریخ را برای رسیدن به یک غایت و هدفی دنبال می کنیم؛ آن غایت با برخی از اجزاء تامین شده و برخی دیگر نیز هیچ ربطی به آن غایت ندارند.
حال تا فروخته شدن یوسف به کاروان، داستان را از زبان قران شنیدیم و کاروان در راه رسیدن به مصر است.
فاصله ی بین کنعان تا مصر دوازده روز است و این کاروان پس از دوازده روز وارد مصر شد. برخی از وقایع این دوازده روز برای ما گزارش شده و نسبت به بخش زیادی از آن گزارشی در دست نداریم.
از آن جایی که برادران یوسف او را به عنوان دزد و فراری معرفی کرده بودند، کاروانیان دست و پای یوسف را بسته بودند و بر روی نازل ترین مرکب سوار کرده بودند اما با حرکت کاروان، تمام کاروانیان با کمال تعجب مشاهده می کردند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی دست به دست یکدیگر داده اند تا سختی به این کودک وارد نشود، مرکب یوسف حرکت کرد و درست از زمان حرکت، ابری در بالای سر آن ها قرار گرفت تا آفتاب به او نتابد و یوسف را نیازارد و پیش از آن آب شور چاه که شیرین شده بود. این اتفاقات عجیب و اتفاقاتی که مشابه آن برای یوسف رخ می داد از چشم کاروانیان و بالاخص مالک بن نضر ،رئیس کاروان که فردی تیز بین بود پوشیده نبود.
هر چه می گذشت ارادت مالک به این کودک بیشتر میشد، تمام کاروانیان در خاطر داشتند، در همان اوان حرکت ناگاه یوسف ناپدید شد و همگان طبق گفته برادران یوسف، میپنداشتند او گریزپای است، گمان بردند که او فرار کرده، مأموری که مراقب یوسف بود، بعد از گشتن اطراف، او را روی مقبره ای یافت، آنقدر عصبانی بود که بدون سوال و پرسش از یوسف، سیلی محکمی بر گوش او زد و سیلی زدن همان و فلج شدن دستش همان، این معجزه ای بود که خیلی ها را به فکر فرو برد و البته شفای دست همان مأمور با دعای یوسف هم یک جنبه از اعجاز ایشان بود، کاروان مالک به هر دشت خشکیده ای میرسید بارانی لطیف در انجا می بارید و همه جا پر از گل و سبزه و چمن میشد و این از برکت وجود نبی خدا بود، روزها با اعجازهای کوچک و بزرگ یوزارسیف می گذشت تا اینکه کاروان به مصر رسید.
هنگامی که کاروانیان وارد مصر شدند تصمیم گرفتند که ابتدا این برده ی گریزپا را بفروشند و پس از آن بقیه ی کالاها را در بازار مصر عرضه کنند.
آن ها وارد بازار برده فروش ها شدند؛ بازار برده فروش ها به صورت میدان بزرگی بود و در اطراف آن حجره ها و قسمت هایی قرار داشت که هر کسی برده هایش را در آن قسمت عرضه می کرد.
آن ها یوسف را در این بازار عرضه کردند اما بر خلاف برادران یوسف که او را به عنوان کالایی ناچیز عرضه کرده بودند
اینک کاروانیان این کودک را به عنوان کالایی بسیار گرانبها عرضه کردند. آن ها نمی خواستند که به این راحتی یوسف را بفروشند بلکه برای فروش او مزایده برگزار کردند تا او را به بالاترین قیمت به فروش برسانند.
هرچند ماجراها و وقایعی که برای یوسف اتفاق افتاده به ظاهر تلخ و دردناک بوده است اما دست قدرت الهی به دنبال آن است تا اتفاقاتی را رقم بزند که تمدن شیطانی مصر را تحت تاثیر خودش قرار دهد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هشتم🎬: کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_نهم🎬:
در بازار برده فروش ها غوغایی بر پا بود، فروشندگان که هر کدام از سرزمینی بودند، داخل حجره ای که متعلق به آن دیار بود، برده های خود را در معرض دید عموم قرار داده بودند، اما از بین تمام غرفه ها، غرفه ای که یوسف را در معرض فروش قرار داده بود، پر از ازدحام جمعیت بود.
مالک، قیمت پایه ای را برای یوسف قرار داد، قیمتی که چندین برابر قیمت یک برده سالم و نیرومند بود را بر این کودک نهاده بود و هر کس قیمتی بالاتر پیشنهاد می کرد، یوسف از آن او می شد.
همه مردم از دیدن برده ای به زیبایی یوسف سرشار از شگفتی شده بودند، هر کس تلاش می کرد که او را از آن خود کند، هنوز ساعتی از مزایده نگذشته بود که جمعیت این حجره چنان افزون شد که راه برای دیگری نبود و صدا به صدا نمی رسید، گویا مردم به گوش دیگرانی که دربازار برده فروش ها نبودند، رسانده بودند که چه نشسته اید؟! برخیزید و بیایید در اینجا غلامی به درخشندگی خورشید و زیبایی مهتاب عرضه کرده اند، هر کس با سرمایه ای که در طول سال اندوخته بود، در آنجا حاضر شده بود تا یوسف را بخرد، در این بین پیرزنی عصا زنان در حالیکه کلاف نخی در دست داشت پیش آمد، صداها بلند بود و پیشنهادها زیاد، پیرزن با تمام تلاش فریاد زد :این برده را به من بفروشید!
صدایش در هیاهوی بقیه گم شد، اما یکی از اهل کاروان مالک این پیرزن را دید و برایش جالب بود که این پیرزن به چه قیمتی می خواهد یوسف را بخرد، پس پا پیش گذاشت، نزدیک پیرزن شد و گفت: ببینم مادر! تو قصد خرید این غلام زیبا رو را داری؟!
پیرزن به گمان اینکه، این مرد همه کاره کاروان است سری تکان داد و همانطور که لبخند می زد و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت گفت: آری فرزندم! من او را می خواهم، کمکم کن تا او را بخرم
آن مرد یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: آنوقت به چه قیمت می خواهی بخری؟!
پیرزن کلاف نخ دستش را نشان داد و گفت: همه می دانند که تنها دارایی من در این دنیا، این کلاف نخ است، می خواهم با تمام سرمایه و دارایی ام این غلام بچه که آوازه اش در کوی برزن پیچیده را بخرم.
مرد که به عمق کلام پیرزن فکر نمی کرد، قهقه بلندی سرداد و گفت: گویا تو از دنیا بی خبری! الان قیمت این برده به هزار دینار رسیده و تو با کلاف نخی می خواهی آن را بخری؟!
پیرزن آهی کشید و گفت: آری! می خواهم نامم در زمره خریداران این کودک ثبت شود و در تاریخ ماندگار شود
مرد خود را کنار کشید و پیرزن باز فریاد زد من آن کودک را می خواهم و باز صدایش به گوش کسی نرسید.
بازار خرید یوسف گرم بود، قیمتش لحظه به لحظه بالا می رفت، در این هنگام ارابه عزیز مصر به بازار برده فروش ها رسید و تا این جمعیت زیاد را دید دستور داد تا جلوتر بروند و بفهمند سبب این ازدحام چیست؟!
ارابه عزیز مصر جلو رفت و مردم با دیدن او، همانطور که سر تعظیم خم کرده بودند راهی باز کردند تا او جلو رود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپی از افکار انحرافی علی یعقوبی
⛔️طبق گزارشهای دریافتی، شاگردان علی یعقوبی به صورت پنهانی در حال انتشار آموزههای استادشان در شهرهای بزرگ و بین افراد تأثیرگذار جامعه هستند. این فعالیتها در برخی هیئات، مدارس، حوزههای علمیه و مراکز دیگر صورت میگیرد.
به همین دلیل، لازم است نسبت به هر نوع مطلب انحرافی هوشیار باشیم و از انتشار اطلاعات نادرست جلوگیری کنیم.
این گزارش برای آگاهیبخشی و افزایش هوشیاری جامعه در برابر مطالب انحرافی تهیه شده است.
🔴 پایگاه تخصصی نقد و بررسی معنویت های نوظهور #برای_ایران #برای_مدرسه #کنفرانس_بصیرتی
@parvaanehaayevesaal
⚠️ انتظار فرج وقتی واقعی است که همراه عمل به قرآن و تبعیت از عترت و دعا برای دوستان گرفتار امام زمان عجلاللّهتعالیفرجهالشریف باشد.
☑️ آیت الله بهجت (ره):
✨ قرآن کتابی است که تمام نور است، و هادی به سوی امام علیهالسلام. امکان ندارد حجت در میان ما نباشد و مردم بدون امام علیهالسلام باشند. اگر به آن چه در دسترس ماست (قرآن و عترت) عمل کنیم، انتظار فرج جا دارد.
❌ انتظار ظهور و فرج امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف با اذیت دوستان آن حضرت سازگار نیست. دوستان آن حضرت از هر دو طرف در این جنگ [عراق علیه ایران] چند سال است که از بین میروند و او میبیند و متأثر میشود، ولی بهحسب ظاهر دستش بسته است، نمیتواند کاری بکند.
🌟 اما چقدر حضرت مهربان است به کسانی که اسمش را میبرند و صدایش میزنند و از او استغاثه میکنند، از پدر و مادر هم به آنها مهربانتر است. اگر ما غافل باشیم و دعا و تضرع نکنیم، و همه این بلاها را ندیده بگیریم و کالعدم حساب کنیم، یا آنها را باید مسلمان بهحساب نیاوریم و یا خود را! و اگر به آنها ترحم نکنیم، کسی به ما ترحم نخواهد کرد.
⬅️ در محضر بهجت، ج۲
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه #قرآن #دعا
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#قسمت_دوم #زمان_مشروط 🕰 نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا
#قسمت_سوم
#زمان_مشروط 🕰
دو هفته بعد...
شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده بود ،مردم مانند دیگ در حال انفجار بودند .
روحانیون اوضاع را به دست گرفته بودند یکی از روحانیون ،پدر من بود آقا سید مرتضی که مردم محلی به او آسد مرتضی میگفتند شروع به بسط نشینی نزدیک دربار کردند
هوای سرد آذر ماه لرزهای بر بدنم انداخته بود حیات خانه ما پر از برگهای نارنجی🍂 زرد پاییزی شده بود ،کم کم داشتیم به زمستان ❄️نزدیک میشدیم زمستانی که خبر از اتفاقهای بدی میداد ،مردم بیخانمان در این هوای سرد چه بلایی بر سرشان میآمد ،در این فکر و خیال ها که صدای مادرم رو از اتاق شنیدم به سمت آنجا رفتم
بله مادر جان
فخرالسادات برو مسجد و به حاج آقا طباطبایی بگو از پدرت خبر دارد یا نه؟!
بدجور دلم شور میزند چادرم را سرم کردم زیر لب زمزمه میکردم خدایا رحم کن به کسی که جز تو رحم کنند ای ندارد ، نکند بلایی سر آقا جان آمده باشد
در خانه را که باز کردم پدر با عبای خاکی رنگش روبروی خود دیدم
اتفاقی افتاده دخترم؟!
راستش مادر نگران شما بود ، گفت بروم سراغ شما را از حاج آقا طباطبایی بگیرم
بیا تو عزیزم ، بیا اوضاع مناسب نیست
هر دو وارد خانه شدیم مادرم تا چشمش به پدر افتاد با صدای بلند گفت خدا را شک آمدی🥰
پدر عبای خودش را روی طاقچه حیاط کنار گلدان شمعدانی قرار داد، بعد کنار حوض رفت و وضو گرفت .
مادر چی شده مبارزه به کجا رسید؟!
پدر زیر لب زمزمه کرد خدا میداند شرایط چطور شد!
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا☘💔
پروانه های وصال
#قسمت_سوم #زمان_مشروط 🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده
#قسمت_چهارم
#زمان_مشروط 🕰
وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست کردیم به سمت انباری رفتم، تا کمی آرد برای مادرم بیاورم
هر چند بار را گشتم آرد نداشتیم تمام ذخیره ما تمام شده بود، با صدایی که از نگرانی میلرزید به مادرم گفتم :مادر جان مادر جان
چی شده دختر ؟!
آرد تمام شده😱
مادر رنگ از صورتش پرید خدا مرگم دهد در این زمان آرد از کجا بخریم!
کمی خودش را عقب کشید و بعد روی تنه🪵 چوبی که از چوب درخت گردو پدرم آماده کرده بود نشست
بعد چند دقیقه گفت ...
برو خانه صدیقه خانوم و از او درخواست کن آرد به ما بدهد اگر او نداشت به بازار برو و کمی گندم تهیه کن احتمال فروش کشاورز دستفروش داشته باشد
چادرم را سر کردم ، روبنده زدم کمی پول از داخل صندوقچه آبی رنگ فلزی🪞 برداشتم و از خانه خارج شدم به سمت خانه صدیقه خانم رفتم چند تق به در زدم🚪 در که باز شد چهره ی غمگین صدیقه خانم جلوی چشمم نمایان شد
سلام 🙃
سلام فخر السادات چی شده ؟!
آرد ما تمام شده مقداری گندم داریم به ما قرض بدهیم صدیقه خانم آهی کشید نه دختر جان ما الان دو هفته هست که آرد نداریم میرزا علی هم پول ندارد
که گندم تهیه کند از آنجا به سمت بازار رفتم ،فضای بازار شلوغ بود مردم در تکاپوی پیدا کردن اقلام مورد نیازشان بودند همه با کمبود مواجه بودیم، بیشتر کاسبها فریاد میزدند اقلام تمام شده اینجا نایستید.
به سمت کشاورز دستفروش رفتم که همیشه مقداری گندم🌾 را با الاغش به بازار میآورد
سلام آقا
سلام چه میخواهی ؟!
مقداری گندم
گندم مقدارش کم است، فقط میتوانم نیم من به تو بدهم
آهی کشیدم باشه
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا🍀🌱
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️حرکت ابتکاری حامیان #فلسطین که چندی پیش با چسباندن اعلامیه تحت تعقیب نتانیاهو پس از حکم دادگاه کیفری بینالمللی در کشورهای مختلف شروع شده بود، در لندن نیز اجرا شد. #جارچی #خبر_فوری
@parvaanehaayevesaal
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻حاشیههای دیدار هزاران نفر از زنان و دختران با #رهبر_انقلاب #کنفرانس_بصیرتی #برای_ایران
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عذر خواهی وزیر نفت از مردم
🔹محسن پاک نژاد : من بابت کمبود گاز از مردم عذرخواهی میکنم
🔹مردم عزیز مطمئن باشند که سال آینده تدبیر میکنیم که بیش از این شرمنده نباشیم. #پزشکیان #وعده_صادق #تعهد
@parvaanehaayevesaal
✂️👺 ریش و قیچی جولانی دست کیست؟
✅ مقام معظم رهبری:
🔸 نباید تردید کرد که آنچه در سوریه اتفاق افتاده، محصول یک نقشه مشترک آمریکایی و صهیونیستی است.
🗓 ۱۴۰۳/۹/۲۱
🏷 #مقام_معظم_رهبری #سوریه
#فتنه_شام
@parvaanehaayevesaal
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 معارض سوری: احساس میکنیم اسرائیل از پشت به ما خنجر زده است!
🔹شورشی سوری:ما میخواستیم پرچم ایران را پایین بیاوریم تا پرچم اسرائیل به جای آن در سوریه برافراشته شود اما وقتی میبینم اسرائیل تمام توان دفاعی کشورم را هدف قرار داده، به عنوان کسی که سالها برای صلح بین #سوریه و اسرائیل تلاش کرده احساس میکنم از پشت خنجر خوردهام... #وعده_صادق #انقلابیون
@parvaanehaayevesaal