eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟! خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم، خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست! یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی! یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی! و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی فقر واقعی فقر روحی است... 💕💕💕
شیطان یک دزد است هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمیکند پس اگر شیطان زیاد مزاحمت میشود بدان درقلبت گنجینه ایست که ارزش دزدی را دارد پس از آن نگهداری کن و آن گنجینه و ایمـان است 💕💕💕
الله نور السماوات والارض خداوند نور آسمان ها و زمین است سبقت از سایه ها به بیشتر دویدن نیست! به سوی نور که باشی ، سایه ها در پس تو اند. نور آیه ۳۵
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـــدایا... سرآۼاز صبحمان را با یاد و نام تو میگشایم پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت باز میکنیم تا نسیم رحمتت به آن بوزد الهی به امید تو 🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻
إنْ أرَدْتَ قَطِيعةَ أخيكَ فاستَبْقِ لَهُ مِن نفسِكَ بَقيّةً يَرجِعُ إليها إن بَدا لَه ذلكَ يوما مّا اگر خواستى از برادرت ببرى، ته مانده اى از دوستى خود براى او باقى گذار كه اگر روزى به فكرش رسيد كه آشتى كند به آن بازگردد
درجه اى هولناك تر و خطرناك تر از 'بيشعورى' هم وجود دارد، و آن توهم شعور داشتن است...
سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم پس به نام زندگی هرگز نگو، هرگز!!!! سلام دوستان خوبم✋ امروزتون در مدار خوشبختی💕
گاهی اونقدر خدا زود به خواسته مون جواب میده که باورمون نمیشه از طرف اون بوده اینجاست که میگیم عجب شانسی آوردم . . . 💕💕💕
*جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام* *1- گریه نکردن از سختی دل است.* *2-سختی دل از گناه زیاد است.* *3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.* *4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.* *5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.* *6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست* *1.مردم را با لقب صدا نکنید.* *2.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.* *3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.* *4.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.* *5.بدون تحقیق قضاوت نکنید.* *6.اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.* *7.صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.* *8.شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.* *9.سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.* *10.دین را زیاد سخت نگیرید.* *11.با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.* *12.انتقادپذیر باشید.* *13.مکار و حیله گر نباشید.* *14.حامی مستضعفان باشید.* *15.اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.* *16.نیکوکار بمیرید.* *17.خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.* *18.فحّاش و بذله گو نباشید.* *19.بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.* *20.رحم دل باشید.* *21.با قرآن آشنا شوید.* *22.تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.* *( نهج البلاغه )* *وقتی پرنده زنده است مورچه ها را ميخورد؛* *و وقتی ميميرد مورچه ها او را!* *زمانه و شرايط در هر لحظه ميتواند تغيير كند در زندگی...* *هيچكس را تحقير يا آزار نكنيم...* *شايد"امروز" قدرتمند باشيم اما يادمان باشد:* *"زمان" از ما قدرتمندتر است!* *يک درخت ميليونها چوب كبريت را ميسازد اما وقتی زمانش برسد؛* *فقط يک چوب كبريت برای سوزاندن ميليونها درخت،كافيست!* *"پس،* *خوب باشيم؛* *و* *خوبی كنيم"* *ازامام علی (ع)پرسیدندواجب وواجبترچیست؟* *نزدیك ونزدیكتركدامند؟ عجیب وعجیبترچیست؟ سخت وسخت ترچیست؟ فرمود:واجب اطاعت از الله و واجبتر ازآن ترك گناه است. نزدیك قیامت ونزدیكتر ازآن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست.* *سخت قبراست وسخت تر ازآن دست خالی رفتن به قبر است.* *اگر دوست داشتی این کلام امیر المومنین رو برای چند نفری بفرست معجزه نداره ولی ثواب دارد'''' یا علی @parvaanehaayevesaal💕
🎯می خواهی خدا عاشقت شود⬆️ ❤️خدایا؛ هرکسی به دنبال گمشده خود می‌رود هرکسی برای نجات خود راهی می‌اندیشد هرکسی به امیدی زندگی می‌کند اما من امید و آرزویی ندارم جز تو گمشده‌ای نمی‌شناسم و جز تو راه نجاتی نمی‌یابم همه را فراموش می کنم و یکه و تنها به سوی تو می‌آیم ... @parvaanehaayevesaal💕
| یا ڪٰافـےَ مَـنِ اِسـتَڪْفـاھ | همـــــه مےروند... همـــــه پشت مےکنند.. همـــــه نامھــربـان ميشوند... تو بمان... تو باش... تو نــرو... تو پشت نکن... تو مھــربــان باش... تو براے من کافے بودے... تو براے من کافے هستے! 🍃♥️ های وصال @parvaanehaayevesaal💕
ما هرکسی را طوری می‌کُشیم بعضی‌ها را با گلوله بعضى‌ها را با حرف و بعضی‌ها را با کارهایی که کرده‌ایم و بعضی‌ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده‌ایم! های وصال @parvaanehaayevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍خدا ترسناک نيست !!! بچه که بودم ؛ آنقدر از خدا می ترسیدم ، که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ... من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست ! با خودم می گفتم : " یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! " من حتی وقتی می گفتند ؛ خدا پشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ... می دانید ؟! چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ، فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ... ! اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ... به او می گویم "خدا بخشنده است" ... اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ، تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ... من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ... می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ... من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ... من برایش از جهنم نخواهم گفت ... اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ، و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ... من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ... کاش همه این را می فهمیدیم ... باور کنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست ! اگر باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ... خدا ترسناک نیست !!!!!! های وصال @parvaanehaayevesaal💕
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت_71 : چون عقل کامل گردد ، سخن اندک شود #حکمت72 : دنیا بدن ها را فرسوده ، و آ
: هر چیز که شمردنی است ، پایان می پذیرد و هر چه را که انتظار می کشیدی ، خواهد رسید : حوادث اگر مانند یکدیگر بودند ، آخرین را با آغازین مقایسه و ارزیابی می کنند : ( ضرار بن ضمره ضبایی از یاران امام به شام رفت ، بر معاویه وارد شد ، معاویه از او خواست از حالات امام بگوید ، گفت : علی علیه السلام را در حالی دیدم که شب ، پرده های خود را افکنده بود ، و او در محراب ایستاده ، محاسن را به دست گرفته ، چون مار گزیده به خود می پیچید ، و محزون می گریست و می گفت : ) ای دنیا !! ای دنیای حرام ! از من دور شو ، آیا برای من خودنمایی می کنی ؟ یا شیفته من شده ای تا روزی در دل من جای گیری ؟ هرگز مباد ! غیر مرا بفریب ، که مرا در تو هیچ نیازی نیست ، تو را سه طلاقه کرده ام ، تا بازگشتی نباشد ، دوران زندگانی تو کوتاه ، ارزش تو اندک ، و آرزوی تو پست است . آه از توشه اندک ، و درازی راه ، و دوری منزل ، و عظمت روز قیامت 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 الهے ! استغفار ، خواستنِ غفران توست ... با خاطره گناه چہ ڪنیم؟ الهے! ستاره شناس شدم و خودشناس نشدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @parvaanehaayevesaal💕 💕💕💕
. گفت:من تنها نیومدم خواستگاری! با مادرمـ |حضرت‌زهرا| اومدم منم نامردی نڪردم گفتم: منم به شما بلہ نگفتمـ من به مادرتون حضرت زهرا بله گفتم..🌱| . . 🌙| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @parvaanehaayevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_یکم ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسا
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟ خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده! _تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟! او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!! دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه. با حرص گفتم:خفه شوووووو او تهدیدم کرد: ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری!  پس نزار.. بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!! نفس نفس میزدم. او با خشم به سمت در رفت. _به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد.. اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره.. با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!! او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا…تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم! _به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟ _د..نه دیگه…نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!! و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه.. مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!! از شرم سرخ شدم. از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟ آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود.. بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری! عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!! ومحکم در رو بستم! هردم از این باغ بری میرسید!!! از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس می‌فرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم. پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم! سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم! تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد. ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم. چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم. اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند. چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟ به فاطمه گفتم.او گفت: _تو حساس شدی! همه چیز عادیه! چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند. دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم. ادامه دارد @parvaanehaayevesaal💕
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_دوم مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این م
فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف،  زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود. پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!! و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغه‌های او را داشتم.او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت..چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم.و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند! حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه . ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم! میگفت: ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی ۳۱سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد. این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی. .. شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟ بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه.. بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو می‌پذیرفتم. ..عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی…بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران ومسعود. آنها در حالیکه ظرف غذای هییت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم: فاااطمه..اونجا رو ببین… فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت. گفتم کامران ومسعود اونجان… فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید:تو بهشون آدرس دادی؟؟ من که در حال سکته بودم گفتم:نه چی میگی تو آخه؟ _پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟ من با استرس گفتم:نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند..بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن. . فاطمه بی خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟ من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری. _خب چرا؟؟ _چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد. _حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟ ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند. دلم نمیخواست اونها منو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل از اینکه اونها منو ببینند باید برم. فاطمه زنگ زد به حامد گفت :عجله کن حامد جان..دیره.. و بعد خطاب به من گفت:مگه من مردم که تو با آژانس بری.ما میرسونیمت. من با جدیت دعوت او را رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انها نشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم.این لطف فاطمه   خیلی ارزشمند بود.تا سحر زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند باز بی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند .فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونها با دیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند. ادامه دارد… نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا