پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۳۶ 🎬 ابوعمر:ببینم چی توگوش هم پچ پچ میکنین؟!
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۳۷ 🎬
چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن....
ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است.
دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا
وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود.
نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد...
دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا..
خدایا چه کنم؟؟
آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم.
باسرعت خودم را به حیاط رساندم.
پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم.
اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۳۷ 🎬 چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابو
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۳۸ 🎬
پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروشن کردم وچشم انداختم...
کجا بود اه....چادر لیلا راتکاندم...اما روبنده اش نبود .
چادرم رابرداشتم آه دیدمش روبنده زیرچادر بود..سریع درز روبنده را پاره کردم وبا احتیاط حب سمی را در اوردم بین مشتم گرفتم وبه سرعت از پله ها بالا امدم.
خودم رابه آشپزخانه رساندم,
حب را کف کاسه ای انداختم با ته استکان خوب خردش کردم .میدانستم که ابوعمر عاشق شربت اب لیموست ان هم همراه قلیان,شیشه ی ابلیمو وبطری اب خنک را ازیخچال دراوردم...اه شکر کجاست...آهان کنارسماور...داخل لیوان اب خنک وشکر اب لیمو ریختم وگرد حب سمی رابااحتیاط اضافه کردم وبا قاشق همزدم تاخوب حل شود دوباره شکر اضافه کردم تا اگر حب مزه تلخ داشت خیلی مشخص نشود.لیوان را داخل سینی گذاشتم ورفتم پشت در...باید با سیاست عمل میکردم که ابوعمر رافریب دهم.
اول سرم راچسپاندم به در...خدای من هیچ صدایی نمی امد...یعنی چه؟؟لیلااااا...نکند بلایی سرش امده...
هیچ صدایی نبود نه صدای ابوعمر ونه لیلا ,نمیدانستم چکارکنم که ناگهان صدای قل قل قلیان ابوعمر بلند شد وزیر لبش ناسزا میگفت....
توکل کردم برخدا ودرزدم..
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۳۸ 🎬 پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروش
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۳۹ 🎬
ابوعمر:هااا چه میخواهی کنیزک...
من:ارباب ,برایتان شربت اب لیمو اوردم,دررا بازکنید ارباب...
خبری نشد ودوباره ادامه دادم:لیلا را ببخشید ارباب ,هنوز بچه است ,بگذارید من کمی بااو حرف بزنم ,قول میدهم راضیش کنم هرچه شما امرکنید انجام دهد.
همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم درباز شد وابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده,پشت دربود.
درحالی که به سمت قلیانش میرفت گفت:من میدانستم که تواز لیلا فهمیده تر وعاقل تری...افرین,زود راه کنیز بودن ومودب بودن وسربه راه بودن رایاد گرفتی...
درحینی که لیوان شربت را بااحترام به طرفش میگرفتم باخود فکر میکردم ,عجب حیوان پست فطرتیست...ان شاالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود
لیوان رابرداشت وداخل سینی کنارقلیان گذاشت,میخواستم برگردم وجلوی دراتاق بایستم که دستم را چسپید ,از برخورد دستش بادستم چندشی سراسروجودم راگرفت.
باتحکم مراکنار خودش نشاند وگفت:میخواستم تورا به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش رامیکنم ,میبینم که توهم زیباتراز لیلا هستی وهم فهمیده تر,اصلا تورا برای خودم برمیدارم ولیلا رابه بکیرمیدهم...
لیلا دراتاق نبود...کجابود؟؟...اهسته گفتم:ارباب چه خوب که ازمن خوشتان میاید ,من ازبچگی هم دوستتان داشتم,الان هم انتظارداشتم ازمن بخواهی تاخدمتی برایتان انجام دهم..…
نمیدانستم چه بگویم فقط باید کاری میکردم که حواس ابوعمرپرت شود ولیوان شربت راسربکشد وادامه دادم:لیلا رابه خاطر من ببخش قول میدهم من جبران کنم...لیلا کجاست؟
ابوعمر که ازنغمه های عاشقانه من سرازپا نمیشناخت خنده کنان
پکی به قلیان زد ودست برد لیوان شربت را برداشت وبادست دیگرش مرا به سمت خودش کشید....پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم,نکند شربت رابخواهد بامن شریک شود؟نکند شک کرده ومیخواهد شربت رابه خورد من بدهد...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۳۹ 🎬 ابوعمر:هااا چه میخواهی کنیزک... من:ارباب
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
قسمت۴۰ 🎬
یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند
ابوعمر:به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست...
مردک شیطان صفت....چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت رابخورد...
سرش را اورد کنار گوشم واشاره کرد به درحمامی که از داخل اتاق بازمیشد وگفت:لیلا رافرستادم یک دوش بگیرد ولباس شب زیبایی دادم تا بپوشد,برو به اوبگو.بیرون بیاید ,دیگرلازم نیست کاری کند ,به جایش توبرو ولباس هم مال تو....
حیوان کثیف ,فکر همه جا راهم کرده بود,لباس شب!!!هرزه ی هوسران مثلا توپسرت سقط شده,مثلا عزاداری وای من که این حیوانات فقط به خودونفسانیات سیری ناپذیرشان فکرمیکنند
ابوعمردرحالی که لبخندبه لب داشت وخیره نگاهم میکرد دوباره شربت رابالا برد تا ته سر کشید......بااین کارش خیالم راحت شد تا دقایقی دیگر جانکندش را میبینم
بلند شدم,نگاهی به اوکردم وتفی روی صورتش انداختم وگفتم:ارزوی تصاحب ما رابه جهنم ببر ,ابلیس نجسسسس....وصدا زدم لیلاااا بیا خواهرم بیا وجان دادن این شیطان راببین...
ابوعمر باچشمهایی ازحدقه درامده به سمتم حمله ورشد ومن هم به سمت حمام دویدم عجیب بود بااین صداهای ما ,هیچ صدایی از طرف حمام نیامد ,انگار که لیلا اصلا انجا نیست....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی قسمت۴۰ 🎬 یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شد
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۴۱ 🎬
به درحمام رسیدم,دستم به دستگیره ی در بود,یک لحظه نگاه کردم تا ببینم ابوعمر درچه حالیست...
ابوعمر دستش به طرفم دراز بود وناگهان دریک قدمی من ,نقش برزمین شد ولرزشی شدید سراسر اعضا وجوارحش را فراگرفته بودخرخر نامشخصی ازگلویش میامد مثل خرخرگرگی که میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند وهمزمان کف سفیدرنگی از دهانش خارج شد یک لحظه قفسه سینه اش به شدت به بالا امد وبعد لرزش قطع شدونگاهش به سقف اتاق خیره ماند....اهسته رفتم جلو ,چند بارصدایش کردم ,ابوعمر ابوعمر....چون جوابی نشنیدم با اعتمادبه نفسی بیشترکنارش رفتم,پایم رابه دستش زدم....حرکتی نکرد.
اری انگارکه سالهاست به درک واصل شده,این مردک خبیث مرده بود..
خدا رحمتت کند پدرجان که تااخرین روز ازفکر ما خارج نشدی وتمام دغدغه ی ذهنی ات حفظ ناموست بود.کجایی که ببینی حب سمی جوردیگری دخترانت رانجات داد.درهمین افکاربودم که یاد لیلا افتادم وبا شوق وذوق فریادزدم...
لیلااااا بیاااا
لیلااا جان نترس...بیا وببین خواهرت چه هنرنمایی کرده..
لیلااااا...پیره گرگ مرده...نفس نمیکشد بیاااا...
اما هیچ صدایی از جانب حمام نمیامد...به شدت نگران شدم وهراسان خودم را به حمام رساندم...
لیلا را روی سکوی حمام خیره به دوش اب دیدم....
لیلا....عزیزدلم....چرا جوابم رانمیدهی؟باورنمیکنی؟ابوعمر راکشتم,بیا ببین....
وااای خدای من...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت ۴۱ 🎬 به درحمام رسیدم,دستم به دستگیره ی در بود
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانمس_حسینی
#قسمت ۴۲ 🎬
خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که شوکه شده اما با دیدن روبنده بین مشتش همه چیز رافهمیدم
این کی روبنده رابرداشت؟! نزدیکش شدم وای من، کف سفید رنگی از دهانش خارج شده بود یعنی....یعنی....خدااااا.نههههه
به خدا طاقت این یکی رادیگرندارم.
هنوز هم امیدداشتم لیلا زنده باشد,شاید من دچارتوهم شدم ,شاید بادیدن دهان ابوعمر ,فکرمیکنم دوردهان لیلا هم کف است.
جلوی پای لیلا نشستم ,دستانش رابه دستم گرفتم وسردی مرگ درتمام بدنم پیچید,لیلا به پهلو نقش زمین شد ومن فهمیدم انچه را که ترس از دانستنش داشتم...
اینجا که تنها بودم نه داعشی بود ونه ابوعمر ونه اربابی, من بودم ولیلایم...وگویا لیلا سمبل تمام عزیزانم بود که ازدست رفته بودند....به سروسینه زدم ,روی خراشیدم داد زد جیغ کشیدم ,اشک ریختم وواگویه کردم...
لیلاااا چرااا؟؟مگر نگفتم نقشه دارم چراا؟اخر توکی وقت کردی دورازچشم من روبنده ات رابرداری من که همه جا حواسم به توبود ,کی؟؟یکدفعه یادم امد,ذغال قلیان...آخ خدا لعنتت کندابوعمر...
وای من ,لیلاجان چرا تنهایم گذاشتی ,ما باهم قرارداشتیم...عماد را قراربود پیداکنیم...لیلای زیبایم ای خواهرتازه مسلمانم...سلام من رابه پدر ومادرمان برسان...
سلام من را به مادرتمام شیعیان ,خانوم زهرای مرضیه س برسان وبگو ...به خدا شیعیانت هم مثل شما مظلومند...بگو دیگر بس است مظلومیت بگو ما منتقم کرار میخواهیم...بگو پسرت را به دادمان برسان بگو منجی جهان رابه فریادمان برسان😭😭😭
انقدر عزاداری برسرنعش خواهرجوانمرگم کردم که داشتم ازحال میرفتم,وقتی به خودم امدم که ساعتی به غروب خورشیدمانده بود.
با خودگفتم,عزاداری بس است باید کاری کنم...
باید لیلا رااز اینجا ببرم که وقتی,فردا بکیر میاید فکر کند من ولیلا باهم فرار کرده ایم.
ارام لیلا را به کول گرفتم...خدای من چه سبک بود این خواهرک رنج کشیده ام...
جلوی در هال بودم که..
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانمس_حسینی #قسمت ۴۲ 🎬 خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۴۳ 🎬
جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,ضعف تمام وجودم راگرفت اخر چندین وچند روز بود که غذای درست وحسابی نخورده بودم ورنج های روحی وجسمی زیادی کشیده بودم ولی اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم ,انهم ازخانه ای که ازاجر به اجر ان نجاست وحرام میبارید.
جسد بی جان لیلا راتکیه به دیوار دادم ورفتم طرف زیر زمین,باید چادرهایمان رابرمیداشتم....به سرعت چادرم راپوشیدم وچادرلیلا هم برداشتم ودوباره لیلا رابه دوش گرفتم وکنار در حیاط,جسدلیلا را دوباره به دیوار تکیه دادم,اهسته در را گشودم ,تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم,داخل کوچه رانگاه کردم,حتی پرنده هم پرنمیزد,انگار گرد مرگ بر درودیوار کوچه پاشیده بودند.
در راکامل گشودم ولیلا رابردوشم گذاشتم با احتیاط به داخل کوچه امدم وسریع خودم رابه درنیمه باز خانه ی خودمان رساندم.
لیلا را داخل خانه بردم وپشت در گذاشتم وخودم امدم درخانه ابوعمر رابستم.
مثل اینکه لولا وقفل در خانه ما خراب شده بود ,یه اجر ازکنار دیوارحیاط برداشتم وگذاشتم پشت در ودربسته شد.
خدای من...خانه مان....
به طرف حوض اب نگاه کردم وصحنه ها پیش چشمم جان گرفت,خبری از اجسادبه خون اغشته پدرومادرم نبود اما خونهای خشکیده وسیاه شده اطراف حوض به چشم میخورد...دوباره گریه ...دوباره ضجه.....
بعدازساعتی عزاداری نگاهم به جسم بی جان لیلا افتاد باید کاری میکردم.
لیلا رابه دوش گرفتم وبه سمت حیاط پشتی خانه رفتم..
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۴۳ 🎬 جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,ضعف تمام وجو
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۴۴ 🎬
لیلا رانزدیک باغچه کنار دیوار گذاشتم وبه سمت زیرزمین رفتم,بیل وکلنگ پدرم راپیداکردم وامدم داخل باغچه وشروع به کندن کردم
کندم وگریه کردم...کندم وزار زدم ...کندم وروی خراشیدم...
بعد از نیم ساعتی تلاش قبری کم عمق اندازه جسدبی جان خواهرکم حفر کردم ,لیلا رااوردم وسرورویش راغرق اشک وبوسه کردم😭
بمیرم خواهرکم,خواهرنوجوان وآرزو به دل وزجر کشیده ام رابا دستان خودم درقبر نهادم,
دست به چشمان بازش که خیره به چشمان اشکبارم بود کشیدم تابسته شود....
خداااااا این درد برایم زیادیست....خداااا
دوباره رویش رابوسیدم...سلام مرا به امام حسین ع برسان وبگو جلوی چشمانم عزیزانم را سربریدند...سلام من را به پیامبرص برسان وبگو دینت غریب شده ,سلام مرابه امام علی ع برسان وبگو شیعیانت مظلومند,سلام مرابه خانوم حضرت زهراس برسان وبگو.مراقبم باش تا دامن عفتم لکه دارنشود....سلام من رابه پدرومادرمان برسان وبگو تمام تلاشم رامیکنم تاعماد راپیداکنم ونجات دهم...
خانه ی نویت مبارک خواهرم....😭
طاقت خاک ریختن رانداشتم😭😭
بیل خاک اول ضجه...بیل دوم ناله...بیل سوم فریاد.....😭😭😭😭
بالاخره عزیزم درخاک شد....اشکهایم رابالباس خاک الودم پاک کردم,اصلا متوجه تاریکی هوا نشده بودم,همه جا تاریک بود...کورمال کورمال خودم به حیاط جلویی رساندم درهال رابازکردم ,برای احتیاط برق اتاق خواب داخل را که از بیرون دید نداشت روشن کردم...
خدای من انگار راهزنان به خانه حمله کرده بودند هرچه که داشتیم برده بودند یعنی هرچه که گرانبها وقابل حمل وچشمگیر بود برده بودند,مبلمان,قالی ,دکورها حتی پرده های ریش ریش که لیلا خیلی دوستشان داشت ومادربه انتخاب لیلا گرفته بود....
داخل اشپزخانه شدم نه یخچالی ونه فریزرنه فرنه ابمیوه گیروچرخ گوشت و...خبری ازهیچ کدام نبود فقط وسایل کوچک واندکی که چشمشان رانگرفته بودند برجا مانده بود..
باید دوش میگرفتم...شیر اب را بازکردم تامطمین شوم اب قطع نیست که خداراشکر اب وصل بود...
رفتم طرف کمد لباس درش راباز کردم که....
#ادامه_دارد ...
💦⛈💦⛈💦⛈
@Parvaanehaayevesaal❄️
پروانه های وصال
@Parvaanehaayevesaal 🌸🍃 پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۴۵ 🎬 خدای من این دزدان
@Parvaanehaayevesaal❄️
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۴۶ 🎬
به سمت زیرزمین رفتم,برق راروشن کردم,تخت چوبی پوسیده سرجایش بود.
خم شدم ودست کردم زیرتخت وکشویی راکه طارق برای پنهان کردن سجاده وقران و..تعبیه کرده بود,بازکردم,سجاده خودم باچادرنماز سفیدم که هدیه علی بود برای شیعه شدنم را بغل گرفتم وبوکشیدم...به به بوی بهشت رامیداد...قران طارق را که اجازه داده بود ازان استفاده کنم برداشتم بوسه ای از نام مبارکش گرفتم وبرقلبم چسپاندم ورفتم بالا,داخل اتاق خودم ولیلا فارغ از همه ی دنیا به نماز,ایستادم.....
انقدر عبادت وراز ونیاز کردم که سبک شدم ,به سجده رفتم باخود وخدایم عهدکردم که تاجان دربدن دارم ,آبرویی برای داعش وداعشیان نگذارم,عهدکردم که عماد راپیداکنم وصدای مظلومانی را که درزیر دست داعشیان سلاخی شدند به دنیا برسانم...عهدکردم فریاد دخترکانی جوانمرگ که به کنیزی رفتند وچوب اسلام دروغین این دیوسیرتان راخوردند به جهان برسانم.ازخداخواستم کمکم کندتا عمادم راپیداکنم...تامادری کنم برای برادرک زجرکشیده ام.ازخدا خواستم خودش راه رسیدن به اهدافم را نشانم دهد...خودش اشاره کند...خودش...
نمیدانم ازخستگی یا حلاوت عبادتم چشمانم روی هم افتاد ودیگر چیزی نفهمیدم....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
@Parvaanehaayevesaal❄️ #پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۴۶ 🎬 به سمت زیرزمین ر
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۴۷ 🎬
در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ,محوتماشای اطرافم بودم که پدرومادرم ولیلا به سمتم امدند...لیلا باچادری سفید ,قرص صورتش میدرخشید وبه زیبایی فرشته های آسمان شده بود,اهسته اهسته به من نزدیک شدند,لیلا دو کتاب به طرفم داد که نوری زیاد از انها به اسمان میرفت,کتابها راگرفتم یکی قران بود وروی دیگری نوشته بود(نهج البلاغه),هردو رابه سینه ام چسپاندم دست دراز کردم تا دست لیلا را دردستم بگیرم......ناگهان با صدای اذان ازخواب پریدم.
خدای من ,روی سجاده به خواب رفته بودم...یادخوابم افتادم ,با یاداوری چهره ی خندان پدرومادرم وصورت زیبای لیلایم اشکم جاری شد بی شک رویای صادقه بود وحتما اشاره ای نامحسوس برای راهنمایی من,قران راداشتم نام ان یکی کتاب چه بود؟؟؟تا حالا نامش به گوشم نخورده بود,خدایا چه بود؟؟؟
هرچه فکر کردم ,به خاطرم نیامد ,ناگاه به خود امدم...اه وقتم تنگ بود...باید نماز میخواندم وتصمیم میگرفتم که چکار کنم؟
وضو گرفتم وباعشق نمازم راخواندم....به سجده رفتم وباردیگر از خدا خواستم راهی جلوی پایم نهد.
اری درست است ,خدا با زبان قران با بشر سخن گفته,پس از زبان قران پاسخ خدایم رامیشنوم..قران راگشودم اولین ایه ای که به چشمم خورد این بود(ومکروا مکرالله,والله خیرالماکرین . .)
دقیقا منظورش راگرفتم....اری به خدا که تنها راهش همین است...با اعتماد به نفسی زیاد بلندشدم وبسم الله گفتم باید برای یافتن عماد به قلب داعش میرفتم..
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۴۷ 🎬 در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ,محوتماشای
#پروانه ای ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۴۸ 🎬
به سمت کمد رفتم یکی از کوله پشتی هایی که از غارت داعش درامان مانده بود برداشتم,چنددست لباس ولوازم ضروری که درخانه بود داخلش گذاشتم,به سمت قفسه اسباب بازیهای,عماد رفتم دوتا ازماشینهای کوچلو راکه جای کمی میگرفت برداشتم,قران را داخل جیب کوله گذاشتم وسجاده وچادر راتاکردم تاببرم وجای,قبلی درزیرزمین بگذارم که نگاهم به البوم عکس خانوادگیمان ودفترچه وخودکار یادداشت کنارش افتاد ,باید قایمش میکردم,البوم را دستم گرفتم,برگه ای از دفتر پاره کردم پرپیش نوشتم
ط...عزیزدلم من س هستم پدرومادرولیلا دربهشت درجوار هم ارمیده اند ومن به دنبال ع که درچنگ ابلیس است ,نمیدانم به کجا روم اما میروم...قربانت...,نامه راگذاشتم روی البوم وگرفتم دراغوشم و
امدم بیرون,درهال را بستم وبایک سیم نازک محکم لولاها رابه هم قفل کردم,داخل زیرزمین سجاده وچادرنماز والبوم ونامه را داخل کشو مخفی تخت چوبی گذاشتم,میدانستم اگر طارق به خانه برگردد حتما به این کشوسری میزند.
ازخرماهای خشک روی تخت داخل کوله ریختم,چادر وروبنده ام را پوشیدم,هنوز افتاب درست سرنزده بود رفتم سرقبرلیلا,خم شدم قبررابوسیدم وگفتم:لیلا جان لااقل میدانم تواینجایی اما نمیدانم اجسادپدرومادرمان راکجا برده اند ودرکجا ارمیده اند,برایم دعا کن که بتوانم عماد راپیدا کنم خداحافظ خواهرکم...😭
با نام خدا پا داخل کوچه گذاشتم دررا پشت سرم باسیم نازکی به هم اوردم ودوباره زیر لب بسم الله گفتم با مدد گرفتن از مولاعلی ع حرکت کردم به سمت سرنوشتی نامعلوم..
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۴۹ 🎬 با توکل برخدا راه افتادم مدام صلوات میفرست
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۵۰ 🎬
کنارپسر بچه نشستم وگفتم:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟اسمت چیه عزیزم؟؟
پسرک:ف ف فیصل هستم....خرگوشم رامیخوام,مادرم رامیخوام...
بغلش کردم وگفتم:خوب گریه نکن الان باهم میگردیم وخرگوش ومادرت راباهم پیدا میکنیم.
فیصل کوچک انگار که من معجزه گر قهاری هستم ,محکم گردنم راچسپید وگفت:باشه گریه نمیکنم حالا بریم پیداشون کنیم
من:خوب حالا بگو خونه تان کدوم طرفه؟
فیصل:نمیدونم....
من:خوب بگو از کدوم طرف اومدی؟
فیصل قسمت بالای خیابان را نشان داد وما حرکت کردیم.
هرکوچه ای که رد میشدیم ,میبردمش سرکوچه وخوب همه جا رانشانش میدادم ومیگفتم :هیچ کدام خونه شما نیست؟؟
وهمه اش جواب فیصل نه ...بود.
کم کم سروکله ماشینها ومغازه دارها هم پیدا میشد ومن مجبور میشدم بااحتیاط بیشتری حرکت کنم,همینجور که میرفتم گردن فیصل روی شانه ام افتاد ,متوجه شدم بچه خواب افتاده.
حیران وسرگردان ماندم که چه کنم که ناگهان یک تویوتای دوکابین که پشتش یک تیر بار بود جلوی من به شدددت ترمز کرد...فهمیدم ماشین مجاهدان داعشی هست.
رنگ از رخم پرید ومحکم فیصل راچسپیدم..
که ناگهان راننده تویوتا...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت ۵۰ 🎬 کنارپسر بچه نشستم وگفتم:چی شده عزیزم؟چرا
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
قسمت۵۱ 🎬
راننده ماشین یه زن بانقاب ویک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند.
زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار....
زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت:با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟
من:نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم...دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید...
در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت:ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟
سرم راانداختم پایین وگفتم:مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم.
زن داعشی سرش راتکان دادوگفت:هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده واشاره کرد سوارشوم....
خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده وتوکل کردم به خدا وسوارشدم.
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانهای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی قسمت۵۲ 🎬 ام فیصل ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشار
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۵۳ 🎬
جلوی پایگاه داعش ازماشین پیاده شدیم,کوله ام راداخل ماشین گذاشتم,فیصل خواب بود,ناریه درهای ماشین راقفل کرد وگفت:این حالا حالاها خواب است ,اصلا بیشترعمرش دراین شهر راعقب همین ماشین خواب بوده😄
داخل پایگاه شدیم,به محض اینکه ناریه وارد اتاق مسوول پایگاه شد,مردک داعشی ازپشت میز به احترام ناریه بلندشد انگار ناریه واقعا سرشناس بود ومن اشنایی بااو رافقط وفقط ازالطاف خدا وعنایت مولاعلی ع میدانستم.
داعشی:سلام ام فیصل...پسرک مجاهدت کو؟بفرمایید بگویم پذیرایی بیاورند,قهوه که میخورید؟
ناریه با تحکمی درصدایش خیلی جدی گفت:نه برادر,برای خوردن قهوه نیامده ام,دنبال پسر این خواهرمجاهدهستم,چندین روز است گم شده وهرچه تلاش کرده پیدایش نکرده,گفتم شاید اینجا باشد...
داعشی:همانطور که خودتان میدانید اینجا فقط یک کلاس وخوابگاه برای بچه ها است,عمده بچه هایی که پیدامیکنند رابه اردوگاه تموز,میبرند.
نشانی خاصی دارد؟
ناریه:نامش عماد است وگویا لال است,نزدیک چهارسال دارد..
داعشی دستی به ریشش کشید وگفت:ده ,دوازده تا چهارساله اینجا هست که ازبلبل بهترچهچه میزنند ونام هیچ کدامشان عمادنیست وهمه شان از بچه های,هم قطاران خودمان هستند,بچه ای که نتواند خودش رامعرفی کند ,احتمالا به اردوگاه وقسمت اسیران جنگی میبرندشان....
دلم هرری,ریخت پایین ,این یعنی ,عماد اینجا نیست...خدای من نام اسیران جنگی؟؟؟برای پسربچه های چهارپنج ساله زیادی بزرگ است.
ناریه خداحافظی کرد وباهم سوار ماشین شدیم.
ناریه:نگران نباش ام عماد...اردوگاه را اشنایی کامل دارم,اخه من وفیصل انجا یک اتاق داریم,اخه با بمباران گاه وبیگاه شهر,اردوگاه امن تراست.بازهم میگویم اگر عماد زنده باشد وبا ماموران حکومت برخورد کرده باشد,حتما الان سالم وسرحال در اردوگاه است.
ماشین وارد خیابان اصلی شد,نگاهی به فیصل کردم,بچه مثل فرشته ها خواب بود,درست است که پدرش داعشی خبیثی بوده ومادرش هم به داعش خدمت میکرد,اما خودش بچه بود,مثل عماد,گناهی نداشت وازهمه ی اینها گذشته اگر عمادراپیدا میکردم,باعث وبانیش همین فیصل کوچک بود.
درهمین افکاربودم که ناریه روبه من گفت:از لهجه ات مشخص است ازعربهای عراق هستی,من که گفتم ازعربستان امدم تو مال کجایی؟نام شوهرت چیست وکجا شهیدشده؟اگر از نیروهای نام نویسی شده عراق قبل ازورود داعش به موصل باشد شاید بشناسمش امااگر ازنیروهای مردمی که باورود ما به موصل,به داعش پیوسته اند,چون سازمان دهی نشدند,احتمالا ناشناس است...
ناریه دید جوابی ندادم دوباره نگاهی به من کرد وگفت:نام شوهرت چیست؟
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۳ 🎬 جلوی پایگاه داعش ازماشین پیاده شدیم,کوله
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۵۴ 🎬
ناخوداگاه از زبانم پرید,ابوعماد,نامش عمرازقبیله بنی شباب بود از نیروهای مردمی که به داعش پیوستند ودرحمله به یکی از روستاهای ایزدی اطراف موصل کشته شد.
خودم هم خنده ام گرفته بود...کی فکرش رامیکردم روزی به عمر ناکام افتخاررر کنم انهم همچین افتخاری....
ناریه که انگار خیالش راحت شده بود که اشتباه نکرده,سری تکان دادوگفت:خدارحمتش کند,دوست داری خودت به داعش بپیوندی؟؟
از پیشنهادش جا خوردم وبالکنت گفتم؟م م من؟!!راستش اگر عمادرا پیدا کنم ,شایدبتوانم خدمتی کنم.
ناریه:ببین کارسختی نیست,خیلی از زنها ازکشورهای مختلف,حتی کشورهای اروپایی برای جهاد نکاح به داعش پیوستند ,اما من از این خدمتها خوشم نمیاید,اگر بخواهی میتوانم کاری کنم که کنارخودم درگروه آمران به معروف باشی,دوهفته اموزشت میدهند,یکهفته اموزش نظامی ویکهفته هم اموزش عقیدتی_دینی,بعدش هم باحقوق خوب مشغول کار میشوی.
باخودم فکر کردم اگر بخواهم به هدفم برسم,بهترین راه همین پیوستن به داعش است ,شاید اینجوری بتوانم خدمتی علیه داعش وبه شیعیان مظلومی که درچنگال این دیوسیرتان میافتند بکنم,بعدش اگر عماد راهم پیداکنم,الان امکان فرار ندارم,پس بهترین راه همان کلام خداست(ومکرو....)
سرم راتکان دادم وگفتم:اگر شما میگویی اینجوری خوب است پس خوب است دیگه😊
ناریه:فقط باید با مردان داعشی باتحکم برخوردکنی که خیال بدبه مخیله شان نرسد,چون شوهرت شهید شده ,اگر ملایم با انها برخورد کنی ,فکرمیکنند از زنانی هستی که مشتاق جهادنکاح هستی واینجور هرروز اشخاص مختلف بایک الله اکبر صاحبت میشوند وخودرامحرمت میخوانند.
از شنیدن این حرف تمام تنم لرزید ....
از شهرخارج شدیم و سیاهی اردوگاه تموز درپیش چشمم بود.
ایا عماداینجاست؟؟
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۴ 🎬 ناخوداگاه از زبانم پرید,ابوعماد,نامش عمرا
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۵۵ 🌩
مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد ,محلی رانشان داد که تعداد زیادی کانکس بود وگفت :اینها سویتهای قابل حمل هستند که توسط دولتهای حامی داعش,برایشان فراهم شده وهرکدام ازاین واحدها به مسولین داعش که باخانواده هستندیازن جهادی دارند, تعلق دارد ویک طرف هم سوله های بزرگی شبیهه سوله هایی که ما درانجا اسیربودیم ,وجودداشت که ناریه انها رانشان داد وگفت ,اینها هم محل استراحت سربازان داعشی است,ازبیرون مثل سوله است اما داخلش زیادی لوکس است ودراخر چادرهایی رانشان دادوگفت ,معمولا برای اموزش دادن بچه ها چادرهای کوچک تر وبرای اموزش بزرگترها,چادرهای بزرگتر رااستفاده میکنند یعنی اینها یه جورمدرسه هستند .
ماشین را نزدیک کانکسها پارک کرد وگفت:من فیصل را به سوییت خودم میبرم ویک چادر رانشان داد وگفت:ان چادر رامیبینی,محل اموزش کودکان چهار تا ده ساله است,اگر پسرت زنده گیرمامورین افتاده باشد,احتمال زیاد باید درانجا باشد...
ناریه به سمت کانکس رفت,اما من دیگر طاقت نداشتم به سمت چادری که اشاره کرده بود رفتم,تقریبا
دویست ,سیصدمتری با کانکسها فاصله داشت.
چندتا پسربچه اطراف چادربودند...حرکاتم قابل کنترل نبود,نزدیک چادر شدم دوپسربچه ایستاده بودند ویک پسربچه هم پشت سرشان نشسته بود وسرش روی زانوهایش درحال گریه بود.
رفتم جلو... روبنده ام رابالازدم ونشستم تا قدم هم قد پسربزرگتر,شود,دستش را دردستم گرفتم وگفتم:بزرگتر اینجا کیست؟یعنی معلمتان کیست عزیزم؟تا این حرف از دهانم خارج شد,ناگهان....
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۵ 🌩 مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد ,مح
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۵۶ 🎬
ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟
پسرک:ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم,معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت:گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد..
پیش خودم فکر کردم,پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند.
پسرک:اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم ,معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم ,اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد...
اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم,هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریه اش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:عزیزکم,پسرکم گریه نکن .....
تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد وخودرادراغوشم انداخت...
عماددددم....عزیزززززم....
انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن.
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام 🕷 #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۹ 🎬 انقدر بازی کردیم وهردو را قلقلک داده بودم که هرسه تای
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۶۰ 🎬
فکرم مشغول شده بود باید تصمیم خودم رامیگرفتم,اما مگر راه حلی جز ماندن برایم باقی مانده بود؟اگرمیخواستم به خانه بروم که مطمینا قربانی بکیر میشدم واگراز شهرمیخواستم خارج شوم بازهم قربانی داعش,پس بهترین راه ,ماندن درپناه ناریه وتوکل برخدا...
نمازم را به سبک اهل تسنن خواندم چون ترسم ازاین بود درحین نمازخواندن ناریه غافلگیرم کند وبرسد ویا فیصل متوجه تفاوت نمازخواندنم بشود وبگوید,پس بهتردیدم تقیه کنم ومکربه کاربرم.
بچه ها غذا میخواستند ,درب یخچال را بازکردم,ناریه راست میگفت ,مملوبود از,غذاهای نیمه اماده ازگوشت وبرنج مرغ گرفته تا ماست وپنیر وماهی و...,هرچه میلت میکشید بود,کابینت کنسروجات راباز کردم ان هم پروپیمان بود،انواع واقسام کنسروجات ,جالب است مارک اکثرشان ازعربستان سعودی وحتیu.s.aیا همان امریکا بود بعضی هاشون هم مارک اسراییل را داشتند,واین یعنی داعش از همه جا حمایت وتغذیه میشد وهرجا جنایت وخرابکاری هست نام عربستان وامریکا واسراییل در صدر ان میدرخشد.
یک بسته شنیسل مرغ برداشتم ومشغول اماده کردنش شدم,بچه ها قاشق بدست حرکات من را زیرنظر داشتند ,انگار واقعا گرسنه شان بود,عماد, درست است ازوقتی که پیدایش کردم ,یک کلمه هم نتوانسته حرف بزند اما رفتار وحرکاتش حاکی از ان است ازاین وضع راضی است.
بمیرم برایش,خدا میداند دراین چندروزه چه زجرها کشیده,بمیرم برایش,حتی زبان ندارد تا ازلیلا سوال کند,لیلا وعماد خیلی به هم وابسته بودند...آخ آخ....لیلایم کجایی خواهر😭
داخل کابینت بالادنبال سفره بودم که کنسروها سرنگون شد بر زمین وهمراه ان پوشه ای پراز مدارک ریخت کف اشپزخانه,همینجورکه برگه ها را جم میکردم متوجه مدارک شناسایی شدم که به نام ناریه وفیصل بود پاسپورت و...
تعجب کردم دونمونه پاسپورت که باعکسهایی ازناریه وفیصل اما نام هایی متفاوت ,یعنی یکیشان ناریه وفیصل ودوتای دیگر باعکس ناریه وفیصل اما نام های دیگری بود...یعنی چه؟؟چرا؟؟؟مغزم هنگ کرده بود که باصدای....
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت ۶۱ 🎬 فیصل:خاله پس غذا کی حاضرمیشه؟ از فکر پاسپو
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۶۲ 🎬
غذا راخوردیم وبه ناریه گفتم:ببین من فکرهام راکردم,گرچه چیزی از گذشته من نمیدانی ,اما بایدبگم بیرون این اردوگاه کسی منتظر من نیست,همانطور که همسرم شهیددولت اسلامی شد,منم میخوام به این دولت خدمت کنم,پس میمانم ,امیدوارم کمکم کنی که بودنم مفیدباشه.
ناریه لبخندی زد وگفت:اگر تصمیمت واقعا ازته دل این باشه,خوشحالم که پیش خودم بمونی وسرش را تکانی داد وادامه داد ومفیدخواهی بود انهم چه فایده ای بزرگ...
ازاین حرف ناریه احساس بدی بهم دست داد,عمق وجودم میگفت زیر این چهره ی زیبا ومهربان چیزی هست که باید ازش ترسید.
نمازم رامخصوصا جلوی ناریه به سبک داعشیان داخل سوله ها خواندم تاهیچ شکی به من نبرد وطوری رفتارمیکردم که من شیفته ی دولت اسلامی عراق وشام(داعش)هستم اما نمیدانستم همین حرکاتم باعث به خطرافتادن جان خودم وعمادمیشود.
برای هرکدام یک تشک نرم یک نفره انداختیم,من وناریه کنارهم وفیصل ان طرف ناریه وعمادهم کنارمن خوابید.
نمیدانم به خاطر خواب عصربود یا به خاطرذهنم که درگیرحرفها وکارهای ناریه بود ,خوابم نمیبرد.
بچه ها خوابیدند,نگاه کردم به ناریه دیدم بیداراست,دوست داشتم سرصحبت راباز کنم ,بنابراین گفتم:خوابت نمیبره انگار؟!!
ناریه:اره ذهنم درگیره اینده است....
من:آینده؟؟اینده که از آن دولت اسلامی ست خیالت راحت..
ناریه:اینجوری که پیش میره,نمیدونم واقعااا,درسته که ازلحاظ اعتقادی روی مجاهدان خیلی کار میشه وخیلیا مصمم میشن که حمله انتحاری کنند وخودشون رانابود کنند اما تعداد این افرادکمه ,میدونی چرا؟؟من فکرمیکنم بی ریشه است ,یه جورتلقینه که اگر همین مجاهد انتحاری به دست یک شیعه اسیربشه وکارهایی که ما به سر اسیران میدهیم یکصدمش رابه سراین مجاهد بدهند,دین واعتقادخودش را انکار میکند هیچ,حتی پدرومادرش هم انکارمیکند,سلما تواین چندسالی خدمت به داعش کردم اسیران شیعه ای را دیدم که تا پای جان روی اعتقاداتشان ایستادند,باورت میشه زنده زنده پوستشان کردیم اما حاضرنشدندیک ذره از اعتقاداتشان دست بکشند,اگر دربین مجاهدان ما ده نفرازاین نمونه افراد بود کل دنیا را به تصاحب خودمان درمیاوردیم,حیف که تمام قدرت داعش از حمایتهای دولتهایی است که باتشییع دشمنی دارند واعتقادات مجاهدان به نظرمن پوچ وبی ریشه است...
تعجب کردم از طرز حرف زدن ناریه...دنیای حرفهایش با کارهای روزانه اش تفاوت داشت,برای همین پرسیدم:
اگر الان همچی اعتقادی داری چرا باز هم ادامه میدی؟اصلا چی شد جذب داعش شدی؟بعدشم چه طوری یک روز نیست بامن اشنا شدی ,راحت اینجور از داعش صحبت میکنی,نمیترسی من جاسوس باشم؟
لبخندی زد ورویش راکاملا به طرفم کردوگفت:خوب یکی یکی میپرسیدی تاجواب بدم.
جواب سوال اولت که چرا کارم را ادامه میدهم به زودی,ظرف چندروز اینده خودت بهش میرسی...
سوال دومت رابزار اخرجواب بدهم واول سوال سومت راجواب میدم که پرسیدی چرا بهت اعتماد کردم,ببین سلما جان ,من یک زن هستم ,درسته هرروز بارها وبارها کشته دیدم ومیبینم,اما عواطف زنانگی واحساساتم پابرجاست,صبح ازهمان باراول که جلویت ترمز کردم,ترس وجودت را دیدم,داخل پایگاه مسجدجامع وحتی اردوگاه ترس را داخل چشمات دیدم,من مطمینم تورازی داری که از داعشیها میترسی,کسی که این جوره نمیتونه جاسوس باشه,تو میخوای من نردبان ترقیت داخل اردوگاه باشم ومنم کاری میکنم که به درجه خودم برسی.....فهمیدی؟؟
باخودم گفتم:عجب زبله هااا,پس منم باید راز توراکشف کنم ناریه جااااان...
من:بازم ممنون که به من اعتماد کردی,این رابدان من نه جاسوس هستم نه دشمنت,توبه من کمک کردی ومن هیچ وقت به شما خیانت نمیکنم.
لبخندی زد وگفت:میدونم..
میخوام داستان زندگیم را برای اولین بار برای توبگم .....دوست داری بشنوی؟
من:اره,اره,حتما...
ناریه اینجورشروع کرد....
#ادامه_دارد ...
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۶۲ 🎬 غذا راخوردیم وبه ناریه گفتم:ببین من فکرها
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۶۳ 🎬
من ناریه دختر اخری ابوعمید از عشیره ی بنی ساعد بودم,مادرم زن دوم ابوعمید بود,پدرم علاقه ای زیادی به مادرم داشت ومن چون ازلحاظ صورت وسیرت به مادرم شبیه بودم ودختر اخری ،گل سرسبد ابوعمیدبودم ,پدرم ازدل وجان مرادوست داشت وگاهی اوقات این محبت باعث رشک وحسادت دیگرخواهرانم وحتی زن دیگر پدرم میشد.
من ۱۹سال داشتم ودر دل خاطرخواه جبران پسرعمویم شده بودم ومیدانستم که این علاقه دوطرفه است اما هیچ کس,حتی پدرومادرم ازاین علاقه بویی نبرده بود.
عشیره ی بنی ساعد از گذشته های خیلی دور ,دشمنی خیلی شدیدی با عشیره ی بنی عمران داشت,میدانی که اعراب خصوصا اعراب عربستان,دشمنی هایشان خیلی کینه توزانه وبسیارخونبار است،سالی نبود که خونی از مانریزند ودرعوضش خونی ازانها میریختیم ،تااینکه بزرگان نجد(منطقه ای که ما زندگی میکردیم)دور هم جمع شدند وخواستند,چاره ای بیاندیشند برای این دشمنی دیرینه وخونبار...از بخت بد من که انگار گلیم بخت من را با خون بافته باشند،تصمیمی اتخاذ شد که آینده مرا تباه کرد وارزوی همسری جبران را بر دلم نهاد
بعداز ان ,صدبار درعمرم ارزو کردم کاش من دختر دردانه ابوعمید نبودم....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۶۳ 🎬 من ناریه دختر اخری ابوعمید از عشیره ی بنی
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۶۴ 🎬
بزرگان نجد تصمیم گرفتند که ازدواج من با پسر,ابوعدنان(بزرگ عشیره بنی عمران)وجهه المصالحه قرار دهند ودراین قرارداد قید شد اگر گزندی به جان هریک ازما وارد شود،طرف مقابل رامقصر قلمداد میکردند وانوقت دوباره روز ازنو وروزی ازنو ,خون درمقابل خون,جان درمقابل جان...
هرچه که به پدرم التماس کردم,راضی نشد,انگار سنگ شده بود درمقابل دختر عزیزکرده اش,فقط توصیه میکرد درست رفتارکنم وبارفتارم باعث دوستی بین دوعشیره شوم .
وقتی گریه میکردم وزارمیزدم باچشم خودم خنده خواهران دیگر ونگاه پیروزمندانه ی زن پدرم رامیدیدم،تنها کسی که ازجان ودل درغمم شریک بود, فقط مادربیچاره ام بودکه کاری هم جز گریه از دستش برنمیامد...
بالاخره هم کارخودشان را کردند وناریه دختردردانه ی ابوعمید شد عروس خاندان بنی عمران،روز عروسی نگاه عشیره ی بنی عمران به من ,نگاه به عروس نورسیده نبود,انگار قاتل تمام کسانی راکه از گذشته تا حال ازدست داده بودند،میدیدند...روز عروسی عمق بدبختی خود را دیدم اما از ان بدتر زمانی بود که با عدنان(ابوفیصل)تنها شدم...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۶۴ 🎬 بزرگان نجد تصمیم گرفتند که ازدواج من با
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت۶۵ 🎬
تازه متوجه شدم که من هم عروس اجباری خانه ی عدنان بودم وعدنان هم هیچ علاقه ای به ازدواج بامن نداشت وازسراجبار این تصمیم راپذیرفته بود.زندگی کسالت بار من شروع شده بود که اخباری از دولت اسلامی عراق وشام به گوشمان خورد،چون از زندگی خودم دلسرد بودم ودنبال راه فراری ازاین مخصمه میگشتم,اخبار داعش را دنبال میکردم,درابتدا سخنانشان واهدافشان بسیار زیبا ورویایی وآرمانی بود،حرف از تاسیس حکومت اسلامی بامحوریت عراق وشام بود وتبلیغ ورواج این دولت به تمام دنیا...دولتی که دم از اسلام ورسول اخرین خدا حضرت محمدص میزد,دم از عدالت واحکام فراموش شده ی اسلام میزد,دولتی که این دنیا را به مثابه ی بهشت میکرد ومجاهدان این دولت مانند فرشتگانی که مامور رحمت خدا به بندگانش بودند.
خلاصه,انقدر حرفهای قشنگ قشنگ میزدند که من باتمام وجود عدنان را ترغیب میکردم که به داعش بپیوندیم وبیشترتلاشم برای این بود که از ان محیط خفقان اور وحشت انگیز فرارکنم..
عدنان هم شروع به جمع اوری اطلاعات راجب داعش کرد وبعداز یکهفته ,خودعدنان پیشنهادداد که به داعش بپیوندیم،عدنان درنوع خودش نخبه بود مدرک پزشکی داشت وقراربود برای گرفتن تخصص امتحان دهد اما باتبلیغات اتشینی که برای دولت اسلامی عراق وشام کرده بودند ,عدنان سرازپانشناخته حاضرشد درسش را ترک کند وراهی شام برای پیوستن به داعش شویم.
به صورت اینترنتی ما ثبت نام شدیم که ای کاش نمیشدیم ,ای کاش دربین عشیره ی بنی عمران کنیزی میکردم اما روزگارم چنین نمیشد.
ناریه بااین حرف ,اشکهایش راپاک کردوگفت:برای امشب کافی ست,بهتراست بخوابیم که فردا خیلی کارداریم.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 284 🚨 ده سال طرح ریختن برای اینکه شیعه و سنی رو به جون هم بندازن ولی برو سوریه رو ببین.
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت۶۶ 🎬
با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم,نزدیکیهای اذان صبح بود که باگریه ی عماد ازخواب بیدارشدم,لرزشی تشنج مانند کل بدنش راگرفته بود, چندجرعه اب به خوردش دادم ومحکم به بغلم چسپاندمش وموهایش را نوازش کردم ,میدانستم که احتمالا به خاطرصحنه های وحشتناکی ست که دیده,انقدر نازونوازشش کردم تا ارام گرفت ,ناریه بیدارشده بود واماده میشد به مسجد برود وفیصل با چشمان باز دراز کشیده بود وبه مادرش گفت:سلام مادر,من امروز نمیام مسجد ،پیش خاله سلما میمونم.ناریه لبخندی زد وگفت:مراقب خودتون باشین ,تا مراسم جهادی بخوادشروع بشه,منم خودم رامیرسانم,میخوام امروز,اوج جهاد زنان رانشانت بدهم سلماجان....
بعداز رفتن ناریه بلند شدم ووضوگرفتم,فیصل هم خواب افتاده بود ومن باخیال راحت مثل یک شیعه نمازم راخواندم وقران راگشودم وشروع به خواندن کردم.....
وقتی قران میخواندم از دور واطرافم بیخبر میشدم ومحو معنای زیبایش,به ایاتی رسیده بودم که از قدرومنزلت زنان حرف میزد ,حتی برای زنی که ازشوهرش جدا میشد,چهارماه عده مشخص کرده بود ودراین چهارماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن رانداشت,حتی نفقه زن دراین دوران برعهده شوهرسابقش بود واین اوج احترام به شخصیت یک زن است,چه زیباست کلام خداوچه زیباتر احکام دین رابیان کرده....
با صدای عماد که ازخواب بیدارشده بود ودنبال اغوشم بود از دنیای قران بیرون امدم,قران رابوسیدم داخل کوله ام گذاشتم.عماد را دراغوشم کشیدم,باید اینقدر احساس امنیت میکرد,شاید کابوسهای شبانه اش کمترمیشد,همینجور که عمادرا دربغل گرفته بودم به حرف ناریه فکرمیکردم...مراسم جهادزنان؟؟؟این دیگرچه مراسمیست؟؟خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهادزنان,نخشخوارکرده وبه خورد این زنان ازهمه جا بیخبر میدهند.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۷۸ 🎬 طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۹ 🎬
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋پروانه ای در دام عنکبوت #قسمت۱۲۱ 🎬 استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند
#پروانه ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۲۲ 🎬
خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم وبه علی اطلاع بدهم,دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست وسروتمام اعضا وجوارحش ,خودش رامیکشت تا توجه ام را جلب کند,یه کم شیطان شدم,سرم را انداختم پایین,انگار ندیدمش وخیلی راحت از کنارش رد شدم.
صدای علی بود پشت سرم:عه بانووو,نازبانو,دکتر...خدایا شکرت بانوی نازنینم کوروکر شد رفت پی کارش خخخخ ومحکم دست مردانه اش دستم راگرفت...
من:عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ
علی:عجب......حالا دیگه همسرگرامت هم نمیشناسی ,برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات,داروندارت,پناه گاه امنت وغلامت را نشناختی؟😉
من:شناختمت ,تازه من از,فرسنگها بوت راحس میکنم آقااا,خواستم سربه سرت بذارم,علی.....نمدونی چی چی شد....
علی:حدس میزنم,حالابزار برسیم خونه ,توهم نمدونی چی چی شده....
بازم علی برد, دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد,یعنی چی شده؟
علی:صبرکن دخترک فضول,اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سروقت کیفم...اشاره کرد به سرش وادامه داد:اینجاست...
نهار ونماز و....تمام شد یک چایی عراقی ریختم ونشستم روی مبل وگفتم:علی من بگم یا تومیگی؟؟
علی زد زیرخنده وگفت:بیچاره این یهودیا که انتر دست من وتو شدن.
درحالی که خیره شده بودم توچشاش گفتم:نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند وشروع کردم به تعریف هرچه که دیده وشنیده بودم...
علی:نه عالیه....افرین ....امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه,یعنی تویک نفوذی بالفطره ای....زاده شدی که سراز کار شیاطین دراوری..
من:حالا توبگو چی شده,بگو که دارم از کنجکاوی میترکم.
علی:به چشم ای همسر فضولک خودم...وشروع به گفتن کرد.
#ادامه دارد.....
💦🌧💦🌧💦🌧