#قلیه_ماهی
سبزی قلیه شامل گشنیز وشنبلیله است که نسبت سه به یک هست شنبلیله رو زیاد نزنید که قلیه تلخ میشه
ماهی حدود دویست گرم
پیاز یک عدد بزرگ
سیر یک بوته
سبزی پاک شده وخرد شده 300 گرم مثلا 200 تا 250 گرم گشنیژ 50 تا 100 گرم شنبلیله
تمر هندی یک بسته کوچک
روغن،نمک،زردچوبه،فلفل سیاه وفلفل قرمز به میزان لازم
آب گرم دو لیوان
تمر هندی را در آب خیس کنید سپس چنگ بزنید تا هسته جدا بشه واز صافی رد کنید
سبزی تازه داشتید چه بهتر من از سبزی فریزیر استفاده کردم
سبزی را با کمی روغن تفت بدید آب سبزی که کشیده شد ماهی رو اضافه کنید که با سبزی سرخ بشه(شعله کم باشه تا سبزی وماهی آروم سرخ بشن ) ماهی که سرخ شد از داخل سبزی بیرون بیارید وکنار بزارید
پیاز رو خرد کرده(رنده نکنید)وبا روغن تفت بدید سیر رو کوبیده یا رنده کنید وبه پیاز تفت داده شده اضافه کنید زردچوبه وفلفل سیاه وفلفل قرمز زده وباهاش تفت بدید آب تمر هندی را اضافه کرده و شعله رو کم کنید وبزارید سبزی پخته بشه حدود نیم ساعت سپس ماهی رو اضافه کنید نمک بزنید ودرشو بزارید تا کم کم جا بیفته وقتی داره جا میفته شعله پخش کن بزارید و شعله خیلی کم باشه تا ریز قل بزنه وروغن پس بده
نزارید زیادی آبش کشیده بشه وخشک بشه وبا کته نرم نوش جان کنید
بعضی از کدبانوها ماهی رو جداگانه سرخ میکنن ولی این روش سالمتره
فلفل رو حذف نکنید این غذا باید تند باشه
پیاز قلیه نباید زیادی سرخ بشه
اگر تمر هندیتون شور هست نمک کمتری بزنید
💕💜💕
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
💕🧡💕
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و ششم
و دیگر نتوانستم خندهام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید. لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: «چند وقته؟»
به آرامی خندیدم و با صدایی آهستهتر جواب دادم: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت میکشیدم!» از حالت معصومانهام خندهاش گرفت و گفت: «از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانهاش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!»
با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزیهای صادقانهاش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
نویسنده : ولی نژتد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
#قلیه_ماهی سبزی قلیه شامل گشنیز وشنبلیله است که نسبت سه به یک هست شنبلیله رو زیاد نزنید که قلیه ت
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و هفتم
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم.
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خندههای زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگیاش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام و نشان خارجیاش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
لعیا چهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!»
نویسنده : ولی نژاد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
تو زندگی خیلی چیزا داشتیم
که گُمشون کردیم
عشقامون...
آرزوهامون...
حتی یه جاهایی خودمون...
کاش مثل قدیما تو مدرسه
که یه قسمتی بود به اسم
″گمشدهها″
دنیا هم یه همچین جایی داشت
هر از چندی میرفتیم یه سَرکی
میکشیدیم شاید پیداشون میکردیم...
💕💚💕
خـــودتان را محکم بچسبید
قـــدر خودتان را بدانید...
ارزان نـــفروشید خـــودتان را
به لبخندی
به حرفی
به نقلی
به هدیه ای
به اندک توجهی...
بگذارید تلاش کند
بگذارید برای به دست آوردنتان هـــزار
راه را امتحان کند
بگذارید قـــدرتان را بداند
بگذارید بـــهایتان را بپردازد
آدمها چیزهای مفت به دست آمده را
مفت هم از دست می دهند...
گـــــــران باش🌷
💕💚💕
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
قیصر امین پور
🕊🍃🕊🍃❤️🍃🕊🍃🕊
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 177 🔶 واقعا ما از کجا میتونیم متوجه بشیم که خداوند متعال از ما چه کاری رو انتظار
#افزایش_ظرفیت_روحی 178
🔶 کسی که تا نمازش رو خوند سریع بلند بشه و بره معلومه که چیزی از خدا نمیخواد و طبیعتا "چون بی ادبی کرده چیزی هم بهش نمیدن!"
✔️ یکی دیگه از جاهایی که به انسان قدرت فهم داده میشه شرکت در مجالس اهل بیت علیهم السلام هست.
👈🏼 نشستن در جایی که برای اهل بیت بپا شده خیلی فرق میکنه با نشستن در مجالس دیگه.
🌷 در مجلس اهل بیت به خاطر ادبی که انسان رعایت کرده به ازای هر لحظه ای که انسان به احترام اون عزیزان در مجلس بشینه از دست اون بزرگواران پاداش دریافت میکنه....
و خداوند مسیر زندگی انسان رو روشن خواهد کرد...
🌷رسول خدا ص به جبرئیل فرمودمرانصیحت کن:
جبرئیل گفت :
یَا مُحَمَّدُ عِشْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَيِّتُ!
وَأَحْبِبْ مَنْ شِئْتِ فَإنَّكَ مُفَارِقُهُ!
وَاعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَجْزِيُّ بِهِ!
وَاعْلَمْ أَنَّ شَرَفَ الْمُؤْمِنِ قِيَامُهُ بِالْلَيْلِ،
وَ عِزَّهُ اسْتَغْنآئُهُ عَنِ الناس
بحار الانوار، ج ۱۷، ص ۵
رسول خدا ص به جبرئیل فرمودمرانصیحت کن.
جبرئیل گفت:
۱.هرجور میخواهی زندگی کن
فقط بدان که آخرش مرگ است
۲. هرچیز رامیخواهی دوست داشته باش،
فقط بدان که ازش جدا میشی
۳. هر عملی بکنی نتیجه شو میبینی
🌷 شرف مومن به نمازشب است
وعزتش به بی نیازیش ازمردم است
💕💚💕
#نماز_شب
🍃امام حسن عسکری علیهالسلام:
👌وصول به خداوند عزّوجل، سفرى است كه جز با عبادت در شب حاصل نگردد.
📗مسند الامام العسکری، ص ٢٩٠
🔺نماز شبتان ترک نشود🔺
💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب
🌸از خـدایے ڪه از همیشه
💫نزدیڪتر است برایتان
💫عاشقانهترین
🌸لحظات را میطلبم
💫زیباترین لبخندها
💫را روے لبهایتان و
🌸آرام ترین لحظات را
💫براے هر روز و هر شبتان
🌸شبتون در آغوش اَمـن خـدا..
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلامُ عَلَيْكَ فِي آناءِ لَيْلِكَ وَأَطْرافِ نَهارِكَ
سلام بر تو در تمام ساعات شب و روز
سلام آقای من
سلام صاحِبِ زمانم
تازه می کنیم قصه های فراق را با
*ندبه های آدینه* و جان می بخشیم
درخت انتظار را از ساغر دیدگان
بخون نشسته مان♥️
سرانجام این *جمعه های منتظر* به
طلوع سپید ظهور شما پیوند می
خورد و لبخند و شادی و امید ، هوا را
پر می کند ..
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
.