▪️ساعاتی پیش روزنامه گاردین مطلبی نوشت که به نظرم جالب آمد: به گفته رئیس کمیسیون اروپا، اتحادیه اروپا پخش شبکههای خبری روسیه را ممنوع خواهد کرد که مبادا روایت روسیه از این جنگ به گوش شهروندان اروپایی برسد!
ظاهرا آزادی بیان تا جایی خوب است که منافع اروپا و آمریکا به خطر نیافتد. اگر کانالی خلاف روایت آنها بگوید، با کلماتی مانند "سمی" و "دروغ" و "مخرب" کوبیده خواهد شد.
✍️ دکتر بازرگان
#اوکراین #نفوذ #طرح_صیانت
#پوتین انتقال ارز به خارج از کشور را ممنوع کرد
🔹ولادیمیر پوتین، رئیسجمهوری روسیه برای شهروندان کشورش انتقال ارز به خارج از کشور را ممنوع کرد.
🔹️این حکم ریاست جمهوری در پایگاه اطلاعرسانی کرملین منتشر شده است.
🔹در این حکم آمده است، به حسابهایی که در خارج از کشور گشوده شدهاند نیز کسی اجازه انتقال پول ندارد. از نظر کرملین، ارز سخت مانند دلار آمریکا یا یورو، یک واحد پولی بیگانه است. این حکم از روز سهشنبه اول مارس (۱۰ اسفند) اجرایی میشود.
#روسیه
#اوکراین
زیباترین قسم سهراب سـپهری:
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجزحرف محبت به كسی
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...
❄️🌨☃🌨❄️
ماندن "مرد" می خواهد.
پشتِ کسی که آمده ای
و اهلی اش کرده ای را
دم به دقیقه خالی نکردن "مرد" می خواهد.
مردانگی به منطقی بودن نیست.
عشق و عاشقی کردن "مرد" می خواهد.
احساس امنیت "مرد" می خواهد.
شانه شدن برای دلتنگی های زنی که
دوستت دارد "مرد" می خواهد.
مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست.
مردانگی اصلا به مرد بودن نیست!
ماندن "مرد" می خواهد.
ساختن "مرد" می خواهد.
بودن "مرد" می خواهد.
❄️🌨☃🌨❄️
🍁
آنطور که هستي باش ،....
*صداقت* مؤثرترين تيري است🍃
که به *قلب هدف* مينشيند....🍁
*هدفت* را با نقشههاي
جوراجور *آلوده مکن *...
*خودت باش* ...
"افتاده باش"... *نه ذليل*...
"شوخ باش"... *نه مسخره*....
"مطمئن باش"... *نه ساده*....
"صبور باش"... *نه در کمين*....
آنوقت خواهي ديد که *کليد*🍃
را در دست خود خواهي داشت..!!
❄️🌨☃🌨❄️
⚠️منکه میدانم امام علی علیهالسلام فرمودند:
"هیچ بنده ای مزهی ایمان را نمیچشد٬ تا دروغ را
شوخی باشد یا جدّی مطلقاً ترک کند."
🔔 پس اینقدر راحت دروغ نگم...
⚠️منکه میدانم پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
بدانید که بهترین انسان ها کسانی هستند که دیر به خشم آیند و زود راضی شوند.
🔔 پس اینقدر زود عصبانی نشم...
⚠️منکه میدانم امام هادی علیهالسلام میفرماید:
"خودپسندی، آدمی را از دانش جویی باز می دارد و به ناسپاسی و انکار حق می خواند."
🔔 پس اینقدر خودم را بالاتر از دیگران حساب نکنم...
⚠️ منکه میدانم پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
"بیشترین گناه را در روز قیامت آن مردمی دارند که بیشتر سخنان بیهوده میگویند."
🔔 پس اینقدر حرفهای بیهوده نزنم...
امروز هــم مثل همه روزهای خــوب گذشته مواظبـــ خوبی هامون باشیم...
💚قلب هاتون پر از یاد خــــ🌸ــــدا💚
❄️🌨☃🌨❄️
#پندانه
🔴 معلم و دزدی دانشآموز
✍️در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔸معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔹داماد گفت:
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
🔸من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔹استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔰تربیت و حکمت معلّم، دانشآموز را بزرگ
#عید_مبعث #مبعث
❄️🌨☃🌨❄️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✨﷽✨
#یادمون_باشه
✍ من خودم شنیدم ؛ که مدیرش، داشت دعواش میکرد، حتماً چیزایی که درموردش میگن درسته!
✖️ من خودم نامهی انتقالیاش از یه واحد به واحد دیگه رو دیدم؛ حتماً یه کاری کرده که جابجاش کردن!
✖️ من خودم اونا رو توی سالن دادگاه دیدم، احتمالاً بینشون اختلاف افتاده !
✖️ چجوری خواهرت، به این سرعت، خونه خریده، حتماً بابات بهش کمک مالی کرده، اما به تو نگفته !
✖️ چجوری توی کارش اینهمه رشد کرده، حتماً از یه رانت، یا حمایتِ ویژهای استفاده میکنه، که هیچوقت دست تو بهش نرسیده !
و .......
و .......
اگـــر عادت دارید ؛
دیدنها و شنیدنهای شما ؛ حتماً برای شما، یک توقف ذهنی ایجاد کرده، و شما رو به نتیجهی خاصی برسونند ؛
نشونهی اینه که، به سطحی از تجاوزگری مبتلایید و از قضاوت دیگران، هیچ ترسی ندارید ...
آنچه میبینید یا میشنوید در اکثر موارد ؛
صرفاً همانی نیست که ظاهراً در حال وقوع است!
و شما، با دیدنها یا شنیدنها، در معرض آزمودنِ خویشید!
شُتر دیدی، ندیدی ؛ "هُنـــرِ قلبهای سالم است"!
❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت هفتم ........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت هشتم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
..............................................
🍃مادربزرگم چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم...
اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم
🍃ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد.
نخواست ادامه بده، فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه...
🍃خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.
جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه.
🍃عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند.
💥 وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم...
🍃 اگر خنده های پدربزرگ نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم...🎅
بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود. 🎅
+ پسرم چایی میخوای برات بریزم؟ خستگی از تنت در بیاد؟
_ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما اومدم.
+ بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت🎅.
_ پدربزرگ...
+ پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی🎅 یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...
.... پدر بزرگ خیلی پلوخوریه! 🎅
اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی!
بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش بهم زد)🎅🎅
🍃خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم: چشم بابامرتضی!
🍂خنده به لبم خشک شد... آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن....
🍂خیلی وقت بود که نخندیده بودم.
آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم.😞
💥 گذشته از لبخند... انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.👀
🍃انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش.🎅
+ چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟🎅
_ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. از چیزی ناراحت نیستم
+خدا رو شکر... ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان!🎅
🍃انگار همه چی یادم رفته بود.
تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه...
⚡️شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟
خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود.
🍂 انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم...
+ باباحون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور...
...چایی که نمیخوری،اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی.
-اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی....
+سخت نگیر ما مقل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... 🎅حالا برو صفایی بده بیا سر سفره
_ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم
+ اینجا از این خبرا نیست باباجون! یه طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چیبهش میگین؟؟...🎅
-فست فودی😊
+آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون🎅🎅
-😂😂آخ لب و دهنم درد گرفت... 😂😂 ...پای چشام سوخت...😂😂 ...چی چی فودی...😂😂
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت هشتم ........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت نهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
..................................................
🍃رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود.
وقتی مجبور بودم اون حجم از نگاه رو هر روز تحمل کنم، طبیعی بود که زیر پتو حس بهتری داشته باشم.
اما ایندفعه .....دیگه به این چیزها فکر نمیکردم...
💥نگاه بابابزرگم سر سفره، خیلی عجیب بود...
با یک کلاه نمدی و پیرهن سبز پررنگ که روش یک جلیقه پوشیده بود و البته یه شلوار پارچه ای نسبتا گشاد،
درست عین بابابزرگ های توی فیلم های صدا و سیما شده بود.
وقتی بهش فکر میکردم یه کمی خندم میگرفت...
🍃انقدر این فکرها تو سرم میچرخید که نمیتونستم بخوابم...
🍃 ساعت نزدیک سه بود! بابابزرگ آروم از جاش بلند شد...
جای من رو توی اتاق پهن کرده بود و خودش وسط حال خوابیده بود...
از راه رفتنش مشخص بود که سعی میکنه من رو بیدار نکنه،
🍃 صدای باز کردن شیر آب رو شنیدم ولی انگار یک دستمالی زیرش گذاشته بود چون صدای ریختن آب رو نمیشنیدم...
برام جالب بود که اینقدر بهم اهمیت میداد.
🍃کنار رختخوابش سجاده اش رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن.
یک چیزهایی از نماز شب شنیده بودم، البته بیشتر شوخی بود ولی پدربزرگم ظاهرا داشت همین کار رو میکرد.
🍃صدای اذان صبح بلند شد. 🍃
کمتر میشد این صدا رو بشنوم.
کلا خوب میخوابیدم...
خواهرم سوگل میگفت اگه زلزله هم بیاد ارشیا از خواب پا نمیشه.
🍂آه.... الان خواهرام چکار میکنن؟؟
🍂مادرم چرا باخودم صحبت نکرد؟؟
سریع فقط از بابابزرگ جویای سلامتم شد وقطع کرد؟🍂
یعنی بابام امروز زودتر اومده بود؟؟؟
غرق این افکار بودم....
🍃... بابابزرگ یک نگاهی به من انداخت.
فکر کردم میخواد برای نماز بیدارم کنه من هم که خودم را بخواب زده بودم و داشتم زیرچشمی بهش نگاه میکردم...
با خودم گفتم که الان دیگه اون روی بابابزرگم رو هم میبینم!
البته باز هم ازش نمیترسیدم.
🍃خیلی حس عجیبی نسبت بهش داشتم حتی اگه با کتک هم برای نماز بیدارم میکرد
بازهم فکر کنم که دوستش داشتم! ولی بابابزرگم بود و اون خنده همیشگیش 🎅
🍃🍃
+الله اکبر ...
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت نهم .........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت دهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
...
💥حدود ساعت 1 بعد از ظهر با صدای در از خواب بلند شدم...
بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود.
+ ببخشید پسرم بیدارت کردم؟ 🎅
خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.🎅
_نه بابامرتضی... خواب نبودم...
تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟😲
+ گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی...
_ ممنون...
- بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟
+ (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره.
_ این برای کیه؟
دست خط عموته... حسین... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود)
_بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم)
🎅+...
_ حرف بدی زدم؟
+ نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.🎅
🍂باز شده بودم همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست...
🍂از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم...
💥سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم.
ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته.
+ عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای
🍂این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.
🍂 با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی باز از طرز بیانم ناراحت بودم.
....................................................🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت دهم .........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت یازدهم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥صدای در زدن اومد...
+کیه باباجون در بازه🎅
من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم
-یا الله...
+بفرما باباجون🎅
-سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن
+جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!!
-نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته....
خداحافظ من برم به مش عیسی هم بگم بیاد
+مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟🎅
💥پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه
💥 دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم
چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود
بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم
اما خدو نمیخواستم خیلی آفتابی بشم
برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره....
🍂🍂
-نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟
-چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟
-اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد...
چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..⁉️⁉️
-صبر کن ببینم....❗️
-جلسه مهم...‼️
-نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟
❗️❗️❗️❗️
+باباجون... ارشیا...پسر گلم....🎅
+ارشیا.. بابا...کجایی ؟ 🎅
-بله...بله بابا مرتضی
🔺🔺
صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد.
+باباجون من یه سر میرم شورا زود میام
تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم🎅
-بابامرتضی برو مشکلی نیست..
اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه🤔😟
🍂همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم
😔😔
- کاش مامانم اینجا بود...
⚡️اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد
⚡️خیلی دلم هواشو کرد
بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن
-....بوق...بوق....بوق...
😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست.
کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😠😫
شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم
-....بوق....بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم...🤗
همیشه تا این پیام صوتی گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم
اما ...
بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم...
-...بوق...بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن....
⚡️حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود..
گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس.
-یعنی اینا کیان؟؟
❗️❗️
-نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..
-پس این خانمه کیه؟؟؟❓
...
....................................................🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پسربچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
طلوع خِـــرَد ، غروب جهل و خرافات است.
❄️🌨☃🌨❄️
✨﷽✨
⚜️حضرت رسول اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) فرمودند:
💠 بدانید هیچ چیزی مؤمن را به خدا نزدیک نمی کند، مگر آنکه
🔸 نماز شب
🔸 تسبیح و تهلیل گفتن
🔸 استغفار و گریه های نیمه شب
🔸 خواندن قرآن تا طلوع فجر
🔸 متصل نمودن نماز شب به نماز صبح،
💠 پس هر که چنین باشد او را بشارت می دهم به فراوانی روزی که بدون رنج و زحمت و زور بازو بدستش آید.
📚 ارشادالقلوب، ج۲، ص۱۷و۱۸
#عید_مبعث_مبارک
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸صبح چهارشنبه تون
معطر به عطر خوش
صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص)
و خاندان مطهرش🌸🍃
💖🌸اللّهُمَّصَلِّعَلي
💖🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
💖🌸وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌸🍃