✍️ حجتالاسلام سید محمود نبویان :
این هفته به مدت ۴ روز به اتفاق دوستان دیگر از کمیسیون اصل نود مجلس، جهت بررسی میدانی مساله قاچاق سوخت در استان سیستان و بلوچستان مستقر بوده ایم. مردم این استان پهناور بسیار خونگرم و محترم بوده اما متاسفانه از امکانات لازم برخوردار نبوده اند.
در بررسی اولیه در بازدید میدانی مرز خشکی و آبی این استان روشن شد که حدود ۱۰ ملیون لیتر گازوئیل به کشورهای همسایه به ویژه پاکستان قاچاق می شود. در حالی که قیمت هر لیتر گازوئیل در کشور ۳۰۰تومان است، به مبلغ ۱۵هزار تومان در مرز پاکستان به فروش می رسد. یعنی روزانه حدود ۱۵۰ملیاردتومان به جیب عده خاص و مافیای سوخت میرود.
علاوه بر این مواجه با قاچاق #آرد و #ماکارونی و روغن در حد بسیار وسیع بوده ایم.
هر کیسه آرد به قیمت حدود ۴۰هزارتومان خریداری و به مبلغ ۷۰۰هزار تومان در مرز پاکستان به فروش می رسد. این امر در برخی استانهای مرزی دیگر نیز مشاهده میشود.
به راستی این پولهای هنگفت صدها ملیاردتومانی در هرروز به جیب چه کسانی میرود. چرا همه مردم نجیب سیستان و بلوچستان و استانهای دیگر نباید از آن استفاده کنند.
به نظر شماچگونه میتوان مانع این قاچاق در مرزهای کشور شد؟
مادامی که قیمت آرد در کشور حدود یک بیستم قیمت آرد در کشورهای همسایه باشد آیا مافیای قاچاق از آن صرفنظر خواهد کرد؟
قاچاق وقتی قطع خواهد شد که برای مافیای قاچاق صرفه اقتصادی نداشته باشد.
لذا دولت باید از پرداخت یارانه به عده ای خاص و مافیای اقتصادی به تدریج دست بردارد و با واقعی سازی قیمتها به همه مردم یارانه پرداخت کند.
البته روشن است مافیای اقتصادی هیچگاه از این سود کلان دست بر نمیدارد و در فضای مجازی و حقیقی به بهانه های گوناگون با آن مخالفت میکند.
روشن است این زالو صفتان به فکر خودشان هستند نه اینکه دغدغه مردم را داشته باشند.
✍🏻لطفاً #هویت_ایرانی را خدشه دار نکنید
💕💚💕💚
سلام علیکم.
پیام زیر را آقای یوسف سلامی ،خبرنگار سرشناس صداوسیما دریکی ازگروه ها فرستاده است.
👇👇👇👇👇👇👇👇
✨بسم الله الرحمن الرحیم
"و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد"
✨عرض ادب و احترام خدمت همه شما عزیزان
🔴خیلی ها در مورد نحوه قحطی مصنوعی آینده که داره جهان رو تهدید میکنه سوالاتی پرسیدن که بنده چند نکته مهم رو ان شاالله براتون تبیین خواهم کرد
🔴دنیا به سمت تغییر قدرت از کشورهای آمریکا و انگلیس به سمت کشورهای دارای انرژی و استراتژیک حرکت میکنه
🔴و این تغییر قدرت به قدری سریع داره انجام میشه که به جرات میشه گفت با شواهدی که داریم میبینیم به یکباره ابرقدرتهایی مثل آمریکا و انگلیس سقوط عجیبی خواهند کرد
🔴روسیه در یک سوی این جنگ وجود داره و میخواد گذرگاههای انرژی و غلات دنیا رو به دست بگیره ' تا به آمریکا و انگلیس بفهمونه که قدرت دست کیه .
🔴روسیه که بزرگترین صادر کننده نفت و گاز به اروپاست
🔴از طرفی اوکراین هم بزرگترین صادرکننده غلات و روغن جهانه
🔴حالا اگه روسیه تسلط کامل بر این کشور پیدا کنه به جرات میگم اروپا وارد یک بحران عجیب خواهد شد
🔴اگر تسلط روسیه به دریای سیاه کامل بشه علنا اروپا وارد یک جنگ تمام عیار غذا و انرژی خواهد شد
🔴الان روسیه تصمیم گرفته صادرات گازش رو فقط با پول خودش انجام بده و فقط در قبال دریافت روبل به اروپا گاز صادر خواهد کرد
🔴اگر روسیه برنامه حمله به مولداوی رو هم اجرایی کنه، تصرف اوکراین کامل میشه
حالا اروپا و آمریکا میمونند و تسلط روسیه بر انرژی و غذای اروپا
🔴روسیه چندین و چند بار تهدید به حمله اتمی هم کرده
یعنی اگر در تنگنا قرار بگیره احتمال استفاده از بمب اتم رو هم نمیشه نادیده گرفت
🔴در تلویزیون روسیه به این مسئله اشاره شده که احتمالا در صورت بروز یک جنگ تمام عیار می توان از شناورهای زیر آبی و بدون سرنشین پوسایدن مجهز به سر جنگی 100 مگاتونی استفاده کرد.
🔴انفجاری در این اندازه در سواحل انگلیسی سونامی با ارتفاع موج 500 متر درست خواهد کرد که حاوی مواد رادیواکتیو بوده و برای جزیره بریتانیا را برای مدتها خالی از هر نوع شکلی از حیات می کند
🔴روسیه در حال ارسال این پیام است که اگر قرار باشد در باتلاق اوکراین فرو برود ! همه را پایین خواهد کشید!
🔴این یعنی اینکه موازنه قدرت به شدت در حال بهم خوردنه
🔴از طرفی هم پوتین دستور تحریم اروپا رو صادر کرده
بغیر از نفت و گاز، محصولات غلات و آهن آلات و کودهای شیمیایی و همچنین چوب هم در لیست این تحریم ها هستند
🔴باید منتظر درگیری بین کشورهای اروپایی باشیم
میدونید به چه دلیل؟
🔴از روسیه یک خط لوله انتقال گاز به سمت اروپا کشیده شده که از مسیر لهستان و مجارستان و بلغارستان عبور کرده و به آلمان منتهی میشه
🔴حالا بعضی از کشورهای لهستان و مجارستان و بلغارستان با روسیه مخالفند ولی آلمان از روسیه گاز خریده
و هر چه به فصل سرما نزدیک میشیم این بحران شدت خواهد گرفت
چون احتمال گاز دزدی لهستان و بلغارستان و مجارستان از این خط لوله گاز هست و این امر منجر به یک دعوای عجیب و غریب بین این کشورها خواهد شد
یادتونه سر کرونا چطوری از همدیگه ماسک میدزدیدن؟
حالا قراره گاز دزدی کنند
🔴سرمای شدید و از کار افتادن کارخانه های آلمانی باعث تنشهای جدی در اروپا خواهد شد
🔴پارسال به این نکته اشاره کردم که نیروی خیلی از دولت های اروپایی از دست خواهد رفت
🔴از طرفی طرف روسی هم داره از لحاظ نظامی آسیب میبینه و ضرر میکنه
تلفات روسیه در این جنگ بیشتر از حد تصور پوتین بوده و شاید انبارهای تسلیحاتی روسیه در حال خالی شدن باشه
و این ها بشکلی به نفع ایران تمام می شه ' اگر استفاده کنه .
🔴موضوع بیطرفانه ایران در جنگ اوکراین بهترین نوع سیاست بود
🔴الان کشور ما به راحتی می تونه در حجم بسیار زیادی به روسیه تسلیحات بفروشه
یعنی ما میتونیم به اندازه صادرات نفتمون تسلیحات به روسیه بفروشیم
🔴و از طرفی هم طرفهای اروپایی مجبورند از ایران به عنوان مهمترین مهره صادرات نفت و گاز در زمان بحران، نفت و گاز خریداری کنند
🔴از طرفی هم تسلط ایران بر انرژی غرب آسیا، ما رو در جایگاه ویژه ای قرار میده
🔴به همین دلیل فرسایشی شدن جنگ بین روسیه و اروپا ' بگونه ای بسیار به نفع ما خواهد بود
ادامه👇👇
☝☝👇👇👇
🔴به جرات میتونم بگم
پوتین به دنبال ایجاد یک آشوب بزرگ و نافرمانی مدنی در اروپاست و تا محقق شدن اون دست از جنگ نخواهد کشید
🔴روسیه به دنبال تصرف سرزمینی کشورها نیست
فقط میخواهد گلوگاههای صادرات انرژی و غذا به اروپا رودر دست بگیره وتا حدودی هم موفق شده
🔴در این جنگ عظیمی که در آینده رخ خواهد داد ان شاالله به ایران آسیبی نخواهد رسید
🔴این دعوای بین کفاره و در روایات ما به هرج الروم ازش یاد شده
🔴اینکه دوستان سوال کردن که چرا ما باید اسلحه صادر کنیم
این یک امر طبیعی در دنیاست
خرید و فروش تسلیحات و نوع به کارگیری اون در دست خریدارانه و اینکه از اون چه استفاده هایی کنند به خود کشورها برمیگرده و تبعات اون به عهده خودشونه
🔴پارسال عرض کردم به زودی دنیا یک ابرقدرت بزرگ دینی رو مشاهده خواهد کرد
🔴طرح نظم نوین جهانی گلوبالیست ها به شدت شکست خورده و الانه که ما باید طرح تمدن نوین اسلامی رو در دنیا ارائه بدیم
🔴حضرت آقا فرمودن سروری و آقایی دلار باید از بین بره
🔴با اتفاقاتی که افتاده باز هم میگم دلار سقوط خواهد کرد
با قدرت گرفتن اعضای پیمان شانگهای و همچینی فروش انرژی و غلات با پولهای کشورهای صادرکننده باعث شکست عجیب دلار خواهد شد
این بالا رفتن دلار یه سقوط عجیب هم خواهد داشت
🔴فعلا تنها چیزی که در دنیا جواب داده نوع مدیریت منطقه توسط رهبر معظم انقلابه
الان تازه متوجه میشیم که نفوذ ایران در منطقه چقدر میتونه در این زمان بما کمک کنه
در واقع میشه گفت که حضرت آقا این اتفاق ها رو ازسالها قبل پیشبینی و براش راه حل تعریف کرده اند
🔴تسلط بر صادرات نفت و گاز عربستان به وسیله دستان ما (یمن)در منطقه
باعث شده که نبض انرژی دنیا الان در دست ایران باشه
🔴از طرفی هم با داشتن منابع عظیم سرزمینی، الا بهترین زمان برای صادرات به کشورهای اروپایی است
🔴دولت یک کار بزرگ باید انجام دهد
❗️١- به سرعت زیرساختهای کشاورزی و دامپروری و صنعت رو بروزرسانی کنه
❗️٢- از بین بردن مافیا و دلالها از معاملات کالاهای اساسی
❗️٣- فروش نفت و صادرات صنعتی و کشاورزی با پول کشور
🔴الان دولت باید تمام معاملات خودش رو با ریال ایرانی انجام بده
تعلل در این امر به هیچ عنوان پذیرفته نیست
چون باعث قدرت گرفتن پول ما خواهد شد
این رو بنده بارها توضیح داده ام
🔴به فرموده حضرت آقا
ما به زودی بر روی قله های شرف و عزت و اقتدار خواهیم ایستاد و اون روز رو همه شما عزیزان خواهید دید .
یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاق ماورایی که باعث ساخت برنامه زندگی پس از زندگی شد‼
پ.ن ۱: جناب فرشاد شیرازی مهمان فصل اول زندگی پس از زندگی بودند ، ایشان تجربه خود را به مدت چهار سال پنهان کردند که در آخر حضرت معصومه به خوابشان می آید و از او میخواهد که تجربه اش را به دیگران بگوید و سپس آقای شیرازی با جناب موزون وارد گفتگو میشوند.
پ.ن ۲= تا قبل از این اتفاق آقای موزون نمی خواستند برنامه زندگی پس از زندگی را بسازند !-
#عباس_موزون
#زندگی_پس_از_زندگی
#حضرت_معصومه
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عاقبت دل شکستن
🔺داستان عذاب یکی از علما...
رهبر انقلاب: ۱۲ سال دانشآموزی بزرگترین فرصت برای نهادینهکردن آرمانهای انقلاب است
🔹برای جمهوری اسلامی هیچ فرصتی بالاتر و بهتر از این ۱۲ سال (دوره دانشآموزی) نیست. این ۱۲ سال بزرگترین فرصت است برای جمهوری اسلامی که بتواند آرمانهای انقلاب را به درستی منتقل کند به این نسل و هویت اسلامی و ایرانی را در آن نهادینه کند. خب این رسالت آموزش و پرورش است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد قرائتی
🎥موضوع: علامت حسود چیه؟
✨﷽✨
🌼اهمیت یاد گرفتن قرآن توسط فرزند و تاثیر آن بر پدر و مادر
✍روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند
و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد
گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که:
دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد
📚منبع : مجموعه شهرحکایات
💕💚💕💚
#تلنگر
👥دوستات چطور آدمایی هستن؟
براشون مهمه نمازشون رو بخونن؟
براشون مهمه که هر چیزی رو نبینن؟
براشون مهمه از موقعیت گناه دوری کنن؟
براشون حفظ عفت وحیا مهمه؟
یانه؟!
نه تنها براشون مهم نیست بلکه به انجام ندادنشون افتخار هم میکنن؟
عزیز من!
اگر عضو جمعی هستی که علاوه بر اینکه هیچ چیز خوبی رو به تو اضافه نمیکنه،خوبی هات رو هم میگیره وبدی جایگزینشون میکنه،
خودتو از اون جمع جدا کن!
ازشون دور شو.
اگه نمیتونی فیزیک خودت رو از جمع خارج کنی برای خودت مرز بندی ذهنی داشته باش!
⛔️همرنگ جماعت نشو⚠️
حتی اگه مسخره ت کردن
حتی اگه بهت گفتن بچه مثبت ونمیدونم!
هزار تا اسم دیگه بهت چسبوندن.....
چیزی که دنیا وآخرت تو رو میسازه رضای قادر مطلقه؛نه خوشحالیه کسایی که سرنوشت خودشون مشخص نیست.
اگه تو موقعیتش گیر کرده باشی خوب میدونی چی میگم
🔷🔶چه بسیارند جهنمیانی که افسوس میخورند ای کاش فلانی را به دوستی انتخاب نمیکردم!
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و هفت : مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قل
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چای_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و هشت :
“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. )
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.)
همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..)
با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چای_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و هشت : “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه”
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و نه :
باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)
“باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..)
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟)
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و نه : باید حدسش را میزدم. سرش را میبر
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 100:
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 100: آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 101:
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز…..
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
ادامه دارد..
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💬 *ماجرای لوله کشی جدید روکار!*
🔻در آپارتمان ما به دلیل فرسودگی و سوراخ بودن لوله ها، آب در مسیر به شدت هدر میره و با فشار پایین به برخی طبقات میرسه.
🔻ساکنان معترضند! نشتی آب به ساختمان خسارت می زنه و هزینه آببها به شدت کمر شکن شده
🔻مدیر قبلی آپارتمان، به جای تعویض لوله ها، هربار برای کمتر کردن اعتراضها قدری فلکه را بیشتر باز میکرد، اما نتیجش می شد نشتی، آب بها و تخریب بیشتر!
🔻اون می گفت تعویض لوله ها باعث میشه چند روز آب آپارتمان قطع و بعد گل آلود بشه و ساکنان عصبانی بشن!! او می گفت تدبیر اینه که فلکه رابیشتر باز کنیم!!
🔻مدیر جدید آپارتمان که اومده داره با ساکنان صحبت می کنه و می گه اصلا فلکه دور دیگری برای باز شدن نداره، منبع اصلی آب هم در حال خالی شدنه! تازه خونههای اطراف هم دارند از لوله آب شما، قاچاقی و زیر زمینی استفاده می کنن! بیایید با کمک هم مسیر آب را مجددا لوله کشی کنیم، اونم روکار!!
🔻اما خونههای اطراف که آب دزدی شان قطع می شود تو بلندگو فریاد می زنن لوله کشی جدید روکار باعث میشه ساکنان آپارتمان از بی آبی نابود بشن!!
🔻دیروز یکی از ساکنان آپارتمان ناراحت بود که لوله کشی جدید شاید خوب انجام نشه... بزرگتر ساختمان بهش گفت خوب شما هم کمک کن لوله کشی سریعتر و بهتر انجام بشه؛ اونم قبول کرد.
🔻یکی دیگه از پنجره داد می زد آپارتمان ما تشنه است! مدیر جدید بهش گفت: تو همونی نیستی که یه خونه دیگه همین دوربرا داری و زیر زمینی از لوله آب آپارتمان دزدی میکنی!! اصلا یه عامل کم فشاری آب آپارتمان خودتی!
این مثل این روزهای اقتصاد ایرانه
✍حمیدرضا ابراهیمی
💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤#آل_یاسین غروب جمعهها❤
🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضرت زینب سلام الله علیها✨
#نماز_شب
💠پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله؛
🔸هر بنده اى ، مرد يا زن ، كه نماز شب روزيش شود و از روى اخلاص براى خداوند عزّ و جلّ برخيزد و وضوى كامل بگيرد و با نيّت درست و قلب پاك و پيكرى خاشع و ديده اى گريان براى خداوند عزّ و جلّ نماز گزارد ،خداوند تبارك و تعالى نُه صف از فرشتگان را پشت سر او قرار دهد ،كه شمار فرشتگان هر صف را جز خداوند تبارك و تعالى نداند . يك طرف هر صف در مشرق باشد و طرف ديگرش در مغرب .
و چون از نماز فارغ گردد ، به تعداد آن فرشتگان ، برايش درجه و مقام نوشته شود .
📚 الأمالی للصدوق ، ۱۲۵/۱۱۴
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
دراین شب زیبا🍃
به مشکلات راه حل
به دوستانم سلامتی
به دردمندان دوا
به بی کسان پناه و
وبه دلهایشان 💕
امیدبه زندگی عطا بفرما 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🌸🍃
🌸آغاز سخن يـــــاد خدا بايد کرد
✨خود را بہ اميد او رها بايد کرد
🌸ای باتـــــو شروع کارها زيباتر
✨آغاز سخن تو را صدا بايد کرد
🌸پروردگارا
✨با اولین قدمهایم
🌸برجاده های صبح نامت را
✨عاشقانہ زمزمہ میکنم
🌸کولہ بارتمنایم خالی وموج
✨سخاوت تو جاری...
🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃