eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼اهمیت یاد گرفتن قرآن توسط فرزند و تاثیر آن بر پدر و مادر ✍روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد 📚منبع : مجموعه شهرحکایات 💕💚💕💚
👥دوستات چطور آدمایی هستن؟ براشون مهمه نمازشون رو بخونن؟ براشون مهمه که هر چیزی رو نبینن؟ براشون مهمه از موقعیت گناه دوری کنن؟ براشون حفظ عفت وحیا مهمه؟ یانه؟! نه تنها براشون مهم نیست بلکه به انجام ندادنشون افتخار هم میکنن؟ عزیز من! اگر عضو جمعی هستی که علاوه بر اینکه هیچ چیز خوبی رو به تو اضافه نمیکنه،خوبی هات رو هم میگیره وبدی جایگزینشون میکنه، خودتو از اون جمع جدا کن! ازشون دور شو. اگه نمیتونی فیزیک خودت رو از جمع خارج کنی برای خودت مرز بندی ذهنی داشته باش! ⛔️همرنگ جماعت نشو⚠️ حتی اگه مسخره ت کردن حتی اگه بهت گفتن بچه مثبت ونمیدونم! هزار تا اسم دیگه بهت چسبوندن..... چیزی که دنیا وآخرت تو رو میسازه رضای قادر مطلقه؛نه خوشحالیه کسایی که سرنوشت خودشون مشخص نیست. اگه تو موقعیتش گیر کرده باشی خوب میدونی چی میگم 🔷🔶چه بسیارند جهنمیانی که افسوس میخورند ای کاش فلانی را به دوستی انتخاب نمیکردم! اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و هفت : مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قل
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و هشت : “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. ) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد.. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است.. با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه.. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی.. و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد.. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد.. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی.. گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب.. و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم.. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟ ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد. سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟ طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد. و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.) همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند.. و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد.. بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..) با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..) نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چای_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و هشت : “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه”
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و نه : باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..) ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..) “باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..) کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟) این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود.. کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..) اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد.. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود. باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم) شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.. ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک.. پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری.. من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی.. میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه.. آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟) دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم.. و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و نه : باید حدسش را میزدم. سرش را میبر
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 100: آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد.. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد.. وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم. شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر.. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه.. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 100: آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 101: به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز….. به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود. نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه.. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد.. آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه.. و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود.. و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ادامه دارد.. رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💬 *ماجرای لوله کشی جدید روکار!* 🔻در آپارتمان ما به دلیل فرسودگی و سوراخ بودن لوله ها، آب در مسیر به شدت هدر میره و با فشار پایین به برخی طبقات میرسه. 🔻ساکنان معترضند! نشتی آب به ساختمان خسارت می زنه و هزینه آب‌بها به شدت کمر شکن شده 🔻مدیر قبلی آپارتمان، به جای تعویض لوله ها، هربار برای کمتر کردن اعتراض‌ها قدری فلکه را بیشتر باز می‌کرد، اما نتیجش می شد نشتی، آب بها و تخریب بیشتر! 🔻اون می گفت تعویض لوله ها باعث میشه چند روز آب آپارتمان قطع و بعد گل آلود بشه و ساکنان عصبانی بشن!! او می گفت تدبیر اینه که فلکه رابیشتر باز کنیم!! 🔻مدیر جدید آپارتمان که اومده داره با ساکنان صحبت می کنه و می گه اصلا فلکه دور دیگری برای باز شدن نداره، منبع اصلی آب هم در حال خالی شدنه! تازه خونه‌های اطراف هم دارند از لوله آب شما، قاچاقی و زیر زمینی استفاده می کنن! بیایید با کمک هم مسیر آب را مجددا لوله کشی کنیم، اونم روکار!! 🔻اما خونه‌های اطراف که آب دزدی شان قطع می شود تو بلندگو فریاد می زنن لوله کشی جدید روکار باعث میشه ساکنان آپارتمان از بی آبی نابود بشن!! 🔻دیروز یکی از ساکنان آپارتمان ناراحت بود که لوله کشی جدید شاید خوب انجام نشه... بزرگتر ساختمان بهش گفت خوب شما هم کمک کن لوله کشی سریعتر و بهتر انجام بشه؛ اونم قبول کرد. 🔻یکی دیگه از پنجره داد می زد آپارتمان ما تشنه است! مدیر جدید بهش گفت: تو همونی نیستی که یه خونه دیگه همین دوربرا داری و زیر زمینی از لوله آب آپارتمان دزدی می‌کنی!! اصلا یه عامل کم فشاری آب آپارتمان خودتی! این مثل این روزهای اقتصاد ایرانه ✍حمیدرضا ابراهیمی 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب جمعه‌ها❤ 🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله؛ 🔸هر بنده اى ، مرد يا زن ، كه نماز شب روزيش شود و از روى اخلاص براى خداوند عزّ و جلّ برخيزد و وضوى كامل بگيرد و با نيّت درست و قلب پاك و پيكرى خاشع و ديده اى گريان براى خداوند عزّ و جلّ نماز گزارد ،خداوند تبارك و تعالى نُه صف از فرشتگان را پشت سر او قرار دهد ،كه شمار فرشتگان هر صف را جز خداوند تبارك و تعالى نداند . يك طرف هر صف در مشرق باشد و طرف ديگرش در مغرب . و چون از نماز فارغ گردد  ، به تعداد آن فرشتگان  ، برايش درجه و مقام نوشته شود . 📚 الأمالی للصدوق ، ۱۲۵/۱۱۴ 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 دراین شب زیبا🍃 به مشکلات راه حل به دوستانم سلامتی به دردمندان دوا به بی کسان پناه و وبه دلهایشان 💕 امیدبه زندگی عطا بفرما 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸آغاز سخن يـــــاد خدا بايد کرد ✨خود را بہ اميد او رها بايد کرد 🌸ای باتـــــو شروع کارها زيباتر ✨آغاز سخن تو را صدا بايد کرد 🌸پروردگارا ✨با اولین قدمهایم 🌸برجاده های صبح نامت را ✨عاشقانہ زمزمہ میکنم 🌸کولہ بارتمنایم خالی وموج ✨سخاوت تو جاری... 🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت🌸 🗓امروز شنبه ☀️ ٢۴ اردیبهشت ١۴٠١ ه. ش 🌙 ١٢ شوال ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١۴ می ٢٠٢٢ ميلادى 🌸🍃
🌸💕شروع هفته 🌸💕را پر برکت میکنیم 🌸💕دهنمان را خوشبو میکنیم 🌸💕با ذکر شریف صلوات بر 🌸💕حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🌸💕و خاندان پاک و مطهرش 🌸💕اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد 🌸💕وآل مُحَمَّد 🌸💕وَعجِّّل فرجهُم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸 خدایا ✨ياريمان فرما این صبح زیبا ✨با عشق تو آغاز کنیم ✨قضاوت فقط کار توست ✨بخشندگی از آن توست ✨عشق در وجود توست 🌸قدرت در دستان توست 🌸پروردگارا ✨ما را در مسند قضاوت قرار مده ✨اما بخشندگی را به ما بیاموز... ✨و عشق را در جسم و روح ما ✨جاری ساز تا عزیزان و ✨دوستانمان را و تمامی بندگانت را ✨با تمام وجود دوست بداریم 🌸 آمیــن 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســ💗ـــلام صبح زیباتون بخیر💕 🌸صبحتون پُر از عطر خدا 🍃روزتـون 🌸معطر به بوی مهربانی 🌸الهی... 🍃دلتـون شـاد 🌸لبتـون خندان و 🍃قلبتون مملو از آرامش باشه 🌸هفته ای پرازخوشبختی 🍃خیر و برکت و سلامتی 🌸براتون آرزومندم شروع هفته تون عالی💐 🌸🍃
🌷وقتی ردپای مهربانی ات را ♥️در قلب کسی باقی بگذاری 🌷همیشه بیشتر از حاضرین ♥️حاضر خواهی بود 🌷حتی اگر غایب باشی ♥️تقدیم به دوستان مهربانم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مكث كردن را تمرين كن. 🌱پيش از قضاوت كردن، 🌺پيش از مقایسه کردن 🌱پيش از آن كه با خشونت 🌺عكس العملی نشان دهى 🌱مكث كن 🌺اين گونه ، از گفتاری كه 🌱بعدها پشيمانت كند 🌺جلوگيرى مي‌كنى... مكث كن تا بعداً پشيمان نشوی🌺 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام زمان را با چه لفظی صدا کنیم که برگردن و بامحبت نگاهمون کنند؟ 🔰
﷽❣ ❣﷽ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان ای چاره ی درخواستگان ادرکنی ای مونس و یار بی کسان ادرکنی من بی‌کسم وخسته ومهجور وضعیف یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ... ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
☀️ ☀️ 💎امام زمان ارواحنافداه فرمودند: ✨یابن المهزیار! لولا استغفار بعضکم لبعض، لهلک من علیها،الا خواص الشیعه التی تشبه اقوالهم افعالهم 🌼ای پسر مهزیار! اگر طلب مغفرت و آمرزش بعضی شماها برای همدیگر نبود، هرکس روی زمین بود هلاک میگردید، مگر آن شیعیان خاصی که گفتارشان با کردارشان یکی است. 📚کمال الدین و تمام النعمة ص ٣٢١. 💕💚💕💚 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج