eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ دنیا ما را زیبا نمیکند ما دنیا را با "خوبیهایمان" زیبا میکنیم پس "زیبا ببین" زیبا بیاندیش... "زیبا بگو" و زیبا عمل کن تا محیط و دنیای زیبایی داشته باشی. 💕💛💕💛
معلمی گفت توانا بـود هرکه ؟ دانش آموزی ادامه داد... "توانا بـود هرکه دارا بـود" ز ثـروت دل پیر برنا بـود تهی دست به جایی نخواهد رسید اگر چه شب و روز کوشا بود ندانست فردوسی پاکزاد که شعرش در این ملک بیجا بود گر او را خبر بود از این روزگار که زر بـر هـمه چیز والا بـود نمیگفت آن شعر معروف را توانا بـود هرکه دانا بـود 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مواد لازم هندوانه‌ی مکعبی خرد شده: چهار فنجان آب لیموترش تازه: نصف فنجان شکر: نصف فنجان آب یخ: چهار فنجان یخ: چند تکه طرز تهیه ۱. هندوانه را در مخلوط‌کن بریزید و آن را چند پالس بزنید تا نرم و پوره‌مانند شود. پوره‌ی هندوانه را از صافی ریز رد کنید و آب آن را کنار بگذارید. ۲‌. یک قابلمه روی حرارت بگذارید و شکر و نصف فنجان آب را به آن اضافه کنید. حرارت را کم کنید و اجازه دهید مواد تا زمانی که شکر حل شود، روی حرارت بمانند. طی این مدت زمان مدام مواد را هم بزنید. بعد از ۵ دقیقه قابلمه را از روی حرارت بردارید و اجازه دهید مواد خنک شوند‌. ۳. در یک ظرف جدا، نصف فنجان آب لیمو را با سه و نیم فنجان آب ترکیب کرده و مخلوط شکر را به آن اضافه کنید. ۴. تکه‌های یخ را به لیوان‌ اضافه کرده و سه اسکوپ از پوره‌ی هندوانه را روی آن بریزید. سپس لیموناد را به آن اضافه کنید. خوب آن را هم بزنید و نوش جان کنید. 🍳🥘🍲🥗🍿🍕🌭🧀🥐
قروت اب مواد لازم: نان: ۳ عدد آب: ۲ پیمانه قروت (کشک): ۳۰۰ گرام سیر خرد شده: ۲ حبه پیاز خرد شده: ۲ عدد روغن: قاشق غذا خوری نمک: نصف قاشق چایخوری مرچ سیاه (فلفل سیاه): ۱ قاشق چایخوری تخم گشنیز: ۱ قاشق چایخوری مرچ (فلفل قرمز): نصف قاشق چایخوری نوش پیاز (سبزی پیازچه): به مقدار لازم گشنیز تازه: به مقدار لازم نعناع خشک: به مقدار لازم طرز تهیه: ابتدا نان را خرد کنید و درون ظرفی بریزید. سپس آب و قروت(کشک) را به مدت ۲ دقیقه جوش دهید. سیر رنده شده و پیاز خرد شده را با روغن تفت دهید. سپس نمک و مرچ سیاه(فلفل سیاه) و تخم گشنیز و مرچ سرخ(فلفل قرمز) را اضافه کرده و به مدت ۴ دقیقه تفت دهید. حال آب قروت را به نان اضافه کنید و سپس سبزی پیازچه و گشنیز و نعناع را با مخلوط سرخ شده اضافه کنید. 🍳🥘🍲🥗🍿🍕🌭🧀🥐
تخم مرغ سه عدد شکر یک لیوان شیر نصف لیوان ماست سه ق غ خ روغن مایع دو‌سوم لیوان وانیل نصف ق م خ بکینگپودر یک ق غ خ آرد سفید دو لیوان و یک قاشق غ خ شلیل با هر میوه ای که پوست دارید سه عدد کف قالب کاغذروغنی بذارید و کره بمالید،میوه هارو برش بدید و‌روی کاغذ روغنی بچینید و داخل فریزر بذارید تخم مرغ و شکر رو وانیل رو هم میزنیم تا کرم رنگ و کشدار بشه. روغن و شیر و ماست رو اضافه می کنیم و سی ثانیه هم میزنیم مرحله ی آخر اضافه کردن آرد و بکینگ پودر ،سه بار الک کنید و تو دو‌مرحله به مواد اضافه کنید،به همزن دستی در یک جهت شروع کنید به هم زدن تا مواد کیک یکدست بشه.... قالب رو از فریزر در بیارید و با ملاقه مایه کیک رو روی میوه های ته قالب بریزید و داخل فر که از قبل با دمای ۱۸۰ درجه گرم شده بذارید تا روی کیک طلایی بشه. بعد خنک‌شدن کیک لبه های کیک رو از قالب جدا کنید و کیک رو برگردونید داخل ظرف سرو..با یک فنجون چای داغ نوشجان کنید 🍳🥘🍲🥗🍿🍕🌭🧀🥐
مواد لازم: آرد 360 گرم نشاسته ذرت 40 گرم 40 گرم شیر عسلی 40 گرم شکر دانه ریز 6 گرم خمیرمایه 1 عدد تخم مرغ + 225 میلی لیتر آب (اگه دیدید خیلی خشکه میتونید یکم دیگه آب اضافه کنید) 1/2 قاشق چایخوری نمک 50 گرم کره مارگارین 🔰مواد لازم برای سرخ کردن: روغن مایع و روغن جامد به نسبت یک در یک (به عنوان مثال: 500 گرم روغن مایع + 500 گرم روغن جامد) 🔰برای تزیین: شکر و پودر قند 🔰طرز تهیه: 1. آرد ، نشاسته ذرت ، شکر و خمیر مایه رو با هم مخلوط کنید. 2. بعد بقیه مواد بجز کره و نمک رو بریزید خوب ورز بدید. 3. کره و نمک اضافه کنید. ورز دهید تا نرم شه 4. خمیر را به گلوله های کوچک 40 گرمی تقسیم کنید و داخل سینی فر بچینید. 5. اولین خمیر گرد رو بردارید ، فشارش بدید تا کمی کف دونات صاف شه این کار رو به ترتیب انجام بدید تا خمیر تمام شه. بزارید استراحت کنه و حجمش سه برابر شه. 6. در کمی روغن با حرارت کم سرخ کنید. وقتی دونات رو داخل روغن ریختید ، حرارت رو خیلی کم کنید ، بذارید دونات خودشو بگیره ، بعد دیگه میتونید حرارت رو یکم زیاد کنید.فقط ۱ بار برش گردونیددراخر با پودر قند وشکر تزیینش کنید 🍳🥘🍲🥗🍿🍕🌭🧀🥐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیتزا پاکتی😋😍 مواد لازم🔻 نان تست 1 قاشق چایخوری کره 1 حبه سیر خرد شده 1/2 پیاز ، ریز خرد شده 3 قاشق غذاخوری ذرت 1/2 فلفل دلمه ای خرد شده 2 قاشق غذاخوری سس پاستا یا پیتزا(سس مارینارا) 1 قاشق غذاخوری سس کچاپ تند 1/4 لیوان پنیر پیتزا یا موزارلا رنده شده نمک،فلفل و ادویه های دلخواه طبق ذائقه طرز تهیه🔻 برای آماده سازی مواد میانی، کره را در یک تابه گرم کنید، سیر را اضافه کرده و تفت دهید بعد پیاز را اضافه کرده و خوب تفت دهید،فلفل دلمه ای و ذرت را اضافه کنید روی حرارت زیاد تفت دهید ،سس ها را اضافه کرده(ترجمه از اشپزی_خلاق)خوب مخلوط کنید و حرارت را خاموش کنید تا کامل خنک شود بعد پنیر رنده شده را اضافه کنید و مخلوط کنید،دور تا دور نان تست را با چاقو جدا کنید و با وردنه نازک کنید، مواد را در یک طرف نان گذاشته ،کناره ها را با آب مقداری مرطوب کنید و نان تست را رول کنید و در روغن داغ روی حرارت متوسط سرخ کنید و گرم سرو کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا تا آخر گوش کنید 📍واقعا از این ساده تر از این کلیپ نمیشه مسائل اخیر رو توضیح داد...👏👏👏 🔹حتما ببینید و منتشر کنید ❌نشر حداکثری❌ یادمون باشه نق زدن و هم جهت رودخونه شنا کردن رو همه بلدن...😊 با درست فهمیدن مایه آرامش هم باشیم...✌️🌸
82.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فصل اول پخش شده در سال ۱۳۹۹ فیلم کامل قسمت چهارم برنامه زندگی پس از زندگی بخش اخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی برگشتم گریه میکردم خدایا منو برگردون من اونجا رو میخوام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آیا دولت در مسیر مردم داره حرکت میکنه یا مقابل مردم؟ در دولت آیت‌الله به مدد ان شاء الله خواهد بود.
🌷۲۰ توصیه قرآن وعترت برای حل همه مشکلات: ۱‌.تقوا............۲و۳ طلاق و۹۶ اعراف ۲‌.ازدواج برای مجردها..........۳۲نور ۳.بچه دارشدن...................۱۵۱انعام ۴.سعی وتلاش....................۳۹نجم ۵.دعا...................................۶۰غافر ۶.اهمیت به نماز...........۳۷ ابراهیم ۷.مال دادن درراه خدا.........۳۹سبا ۸.شکرنعمتها...................۷ ابراهیم ۹.قرض الحسنه................۲۴۵بقره ۱۰.استغفار.............................۳هود ۱۱.دوری ازربا.....................۲۸۷بقره ۱۲.میانه روی درخرج.......۶۷فرقان ۱۳.اندازه گیری درخرج ۱۴.دغدغه داشتن برای آخرت ۱۵‌نمازشب ۱۶.سحرخیزی ۱۷.حسن خلق ۱۸.قرائت یس و واقعه ۱۹.خوش خط بودن ۲۰‌.گناه روزی راکم میکند.۱۱۲نحل اللهم عجل لولیک الفرج 💕💚💕💚
انسانها را از زیستن بشناس !! در گفتن همه آراستـــه اند ! در خفتن همه آرام ... در خوردن همه مهربان ... در بردن همه خنــــدان ... انسانها را در " زندگی " بشنـــاس !! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 💕💛💕💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 105: اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خ
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 106: “یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..) سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت ( واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..) میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..) یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه.. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم. پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.. چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.. رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 106: “یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متب
ادامه داستان 😌 قسمت 107: با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟ بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید.. چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود.. و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش.. آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.. در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده.. فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال.. چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم ( آیا وکیلم؟؟) باید چه میگفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم.. گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. ( فقط بگین بله..) و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید. با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم.. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم.. گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود… ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌 قسمت 107: با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر
ادامه داستان 😌 قسمت 108: یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر. فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت (عجب عسلی بودا.. خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..) صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم.. و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد (البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..) چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد ( پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..) و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را.. یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود.. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد.. هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بودم. اما نه سر به زیر.. خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد.. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم.. حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا😌 قسمت 108: یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی ک
ادامه داستان 😌 قسمت 109: در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..) این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. ) بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ ) جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. ) شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.. دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد.. و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..) عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون.. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه میفرمایید؟؟) ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟ آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد.. زندگی بهتر از هم میشد؟؟ ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹