*🛑🛑سلام یه حساب سرانگشتی👈 ما مثلا یه خانواده ۴ نفره*
🛑 مرغ در ماه ۸کیلومصرف بشود باید به قیمت قدیم میشد ۲۴۰هزار و الان شده ۴۸۰هزار.
🛑 روغن چهار تا درماه استفاده بشود به قیمت قدیم میشد ۴۵هزار ،الان شده ۲۴۰هزار.
🛑 ماکارونی ماهی چهار عدد مصرف بشود میشد به قیمت قدیم ۳۲هزار و الان شده ۶۸هزار.
🛑تخم مرغ ماهی۶۰ عدد مصرف بشود به قیمت قدیم میشد ۱۲۰هزار که الان شده ۱۵۵هزار.
🛑 پنیر ماهی چهار بسته مصرف بشود به قیمت قدیم میشد ۸۰ هزار والان شده ۱۵۰هزار.
🛑 شیر ماهی پنج بسته مصرف بشود به قیمت قدیم میشود ۴۰هزار و الان شده ۸۵هزار.
🛑 که کل خرج به قیمت قدیم میشد ۵۵۷هزار که فقط ماهی ۱۸۰هزار دولت یارانه میداد و۳۷۷هزار تومان را از جیب خودمون میدادیم.
🛑 اما در طرح جدید کل خرج میشود یک میلیون و دویست هزار که دولت یک میلیون و ششصد هزار تومانش رو میدهد ودر واقع هم اون ۳۷۷هزار که در قیمت قدیم از جیب میدادیم میماند و هم در طرح جدید ماهی ۴۰۰هزار اضافی میماند ،یعنی در کل ماهی(۴۰۰+۳۷۷) ۷۷۷هزار میماند جیبمان.
🛑این میشه عدالت در توزیع یارانه.
در واقع میشود گفت مرغ و پنیر و روغن و ماکارونی و تخم مرغ وشیر رایگان شده و علاوه بر این ماهی حدود ۸۰۰هزار هم جیبمان میماند.
🛑 مشکل اصلی این هست که رسانه های معاند و برخی مخالفین داخلی نمیگزارن اصل کار شفاف بشود و مردم در جریان اتفاقی که میافتد و سودی که به نفعشان هست مطلع بشوند.
🛑لذا اگر فقط این تبیین بشود بسیاری از تهمتها و نگرانی ها حل میشود.
*🛑🛑خب #یارانه_ده_برابری دولت هم که قابل برداشت شد...*
🛑دیگه #واردات_خودرو رو هم که دارن حل می کنن...
🛑از روزی ۸۰۰ تا هم #کشته های کرونا رو رسونده به دو سه نفر..
🛑بعد از گرونی هم اومده متواضعانه توضیح داده و منتقد رو به #جهنم حواله نداده...
🛑از کشاورز هم داره #گندم رو تضمینی حدود #سه_برابر دولت قبل می خره...
🛑پنج و نیم #ملیون_نفر رو هم رایگان #بیمه سلامت کرده...
🛑از چند روز دیگه داره #حقوق_مدیران رو شفاف سازی می کنه...
🛑تقریبا چند هزار ملیارد #بدهی_دولت قبل رو صاف کرده ...
🛑نسبت به قبل #فروش_نفت رو چند برابر کرده توی همین شرایط تحریم...
پیمان های استراتژیک با کشورهای قدرتمند بسته ...
صادرات غیر اصولی به کشور های همسایه رو کنترل کرده...
و هزاران مثال دیگه...
اگه این ها توی این ۸ ماهه کار نیست پس چیست؟!
*🛑🛑روشنگری*‼️
*🛑برادران و خواهران هموطن؛ بهوش باشید و بصیر* در برخی گروهها و کانالها مطالبی پخش و منتشر میشود مبنی بر مهلت به دولت مبنی بر برگشت از تصمیم آزاد سازی ارز ترجیحی و در صورت عدم تمکین؛ اعتراضات خیابانی، تجمع، تحصن و
ارسال این دست پستها با رنگ و لعاب اعتراض و تجمع که به نام کارکنان و بازنشستگان و دانشجویان، امّا با دسیسه ضدانقلاب طراحی و منتشر و بارنشر میشود؛ و دعوت به تجمع و اعتراضات خیابانی میکنند، نوعی خیانت به ملٌت، آرمانها، آرامش، ثبات و امنیت مردم و خون شهداست.
*لطفاً و خواهش و خواهش، به هیچ عنوان در این آتش بازی نکنیم*. دسیسه بازان پشت صحنه که یا به دنبال تنش سیاسی هستند و یا به دنبال ادامه همان راه اشتباه قبل برای بهره گیری مجدد از قاچاق بوسیله همان ارزان فروشی اجناس، فقط و فقط به دنبالند تا بوسیله فریب طیفی از مردم ایران، به مقاصد شوم خود برسند.
*برادرانه تقاضا میکنیم بهوش باشید و هوشیار و بصیر*
🛑در شرایطی که طالبان و داعش با معاملات پنهانی با آمریکا، در افغانستان مستقر شدهاند و نوک پیکان به سوی ایران دارند*
دولت جدید غربگرا و سلفی مسلک(تکفیری) در پاکستان روی کار آمده است
🛑ترکیه و آذربایجان در پشت صحنه با اسرائیل پیرامون ایران نقشه ریزی و بیعت شبانه انجام داده اند
🛑عراق در تنش هست و تفاله های حزب بعث، بی بصیرت های مقتدی صدر و جمع غفیر شیعه انگلیسی، بر طبل ایران هراسی می کوبند
🛑عربستان تضمین چک سفید امضاء برای هر اقدام علیه ایران میدهد
با همهی این شرایط، کشور ایران و این مردم رنج کشیده تاب شرایط تنش آلود و آشوب آفرینی جدیدی را ندارد.
🛑بدانیم که اگر آن قسم خورده هایی که منتظرند و میدمند و توطئه میکنند تا ایران چون انبار باروتی منفجر شود، در آن صورت مطمئن و مطمئن باشید که نه *_تو مانی و نه من
🛑در آن شرایط که روز و شب قتل و کشتار و غارت و تجاوز و ناموس دزدی را ببینی، هزاران بار آرزو میکنی که ایکاش بر گردیم به همان شرایط که لااقل اگر ماکارونی ارزان نداشتیم لااقل خواب شب داشتیم!!
*🛑به دولت اعتماد کنیم و فرصت بدهیم، مطمئناً اوضاع را جمع و جور میکند و از راه دیگر جبران میکند.*
*رئیسی میخواهد از همین ابتدا کارهای اساسی انجام دهد که مهمترین آن جرّاحی های بزرگ اقتصادی است.* *چون تن پرور و نان به نرخ روز خور نیست، میخواهد غدّه های چرکینی که سالیان سال است بر اقتصاد ایران تبدیل به غدّه های سر
طانی شده است را درمان یا ریشه کن کند، هرچند به قیمت آبرویش تمام شود.*
*او و دولتش همچون قبلی نیست که با گرانی یک شبه اتفاقاً خود به دنبال شورش باشند*
او الان کشور را باید علاوه بر زمین سوخته ای که از روحانی و تیمش همچون ظریف و جهانگیری و نهاوندیان، تحویل گرفته؛ با اقتصاد تحریمی و بحران فراگیر غذایی جهانی اداره کند
با بهم ریختگی دنیا و قحطی جهانی و بحران غذایی و قاچاق بی حد و حصری که باعث خوردن نان من و شما توسط مردم کشورهای همسایه میشود، دولت چارهای جز آزاد کردن قیمتها ندارد.
از طرف دیگر این قانونی هست که در مجلس تصویب شده (در بودجه ۱۴۰۱) و دولت مکلّف به اجرای آن قانون هست. یعنی برخی از همین نمایندگانی که به دلیل مخالفت با دولت و شخص آقای رئیسی، فریادشان گوش فلک را کر کرده، انگار آلزایمر گرفتهاند که خود، دولت را مکلف به سروسامان دادن ارز ترجیحی نمودهاند...
*لطفاً جهت تنویر افکار و اذهان پخش کنید*
❌این روز ها از مردم خواسته میشود که مرغ 🐔نخرید تا قیمت به همان ۲۹ تومان برگردد.
⚠️این روش زمانی جواب میدهد که بین قیمت اعلامی دولت و قیمت بازار تفاوت باشد. یعنی دست دلال در کار است.
‼️ اگر امروز مطلقا خرید نکنیم تقاضا انباشته شده و در هفته های بعد سر و کله دلال دوباره پیدا میشود.
🔆با توجه به اینکه این مطالب توسط کسانی مطرح میشود که در زمان دلال بازی چنین حرفی نمیزدند به نظر میرسد مخالفان طرح که نتوانستند مردم را به کف خیابان بکشند
👈حالا میخواهند تقاضا را انباشته کنند تا دولت را در ثابت نگه داشتن همین اقلام اعلامی هم ناتوان معرفی کنند.
🔆در ماه ها و سالهای گذشته، چندین مرتبه قیمت کالاها بی دلیل افزایش پیدا کرد. ترفند صف نکشیدن، در آن زمان ها شاید می توانست قیمت را کنترل کند.❕
⚠️اما امروز که دولت چند برابر افزایش قیمت ها به حساب مردم یارانه واریز کرده، و قیمت ها به صورت قانونی افزایش یافته، این رفتارها غیر منطقی به نظر میرسد.
از طرفی نخریدن کالاهایی مانند روغن و مرغ تاثیری ندارد چون به راحتی فاسد نمیشوند و امکان صادرات آنها نیز وجود دارد
30.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠حیوان آزاری
گلچین بخشی از قسمت ۸
روایت تجربه گر مرگ موقت از تاثیر برخورد با حیوانات در پرونده اعمال
تجربهگر: آقای حمید محمدی نصرآبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «روزهای خوبی تو راهه»؛ اجرای سرود زیبا و متفاوت دهه نودیها در عصر جدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 داستان عجیب گله از امام زمان (عج)
👤 حاج آقا عالی
⚡حق الناس ما را بدبخت میکند
✍ شخصی از آیت الله بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا میتوانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند.
بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند.
و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨
💕💜💕💜
بیست جمله کوتاه و ناب👌
1.خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
2.عزت خانه در دوستی است.
3.ثروت خانه در شادی است.
6.زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5.پاکی خانه در تقوا است.
6.نیاز خانه در معنویات است.
7.استحکام خانه در تربیت است.
٨.گرمی خانه در محبت است.
9.صفای خانه درمحبت است.
10.پیشرفت خانه در قناعت است.
11.لذت خانه در سازگاری است.
12.سعادت خانه در امنیت است.
13.روشنایی خانه در آرامش است.
14.رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15.ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16.سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17.صفت خانه در انصاف و گذشت است.
17.شرافت خانه در لقمه حلال است.
19.زینت خانه در ساده بودن است.
20.آسایش خانه در انجام وظیفه است.
💕💚💕💚
•••
#حرفحق🌸✨
آنچهبرای
خواهرخودنمیپسندی
برایخواهردیگرانهمنپسند،مشتی !!
_________
🔘پسریکه غیرتداشته باشه سمت روابطحرامنمیره
میدونی چرا؟
چون ناموس دیگران رو مثل ناموس خودش میدونه و میدونه هرکاری کنه سر ناموس خودشم میاد😣
(رفیق اینی که گفتم حدیث اهل بیته)
👈🏻هروقت خواستی یکاری کنی به این فکر کن خوشت میاد یکی با ناموس خودت همینکارو کنه؟!
اگه جوابت منفی بود مشخص میشه که اونکار غلطه...
#خیلیحواسمونباشه
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کباب_سیخی😍😋
۲۰۰ گرم چرخ کرده . ۱ عدد پیاز رنده شده و آب گرفته شده . روغن مایع نصف فنجان . نمک فلفل کاکوتی پول بیبر . همه مواد رو با هم مخلوط میکنیم بعد به سیخ چوبی ها میزنیم مثل تصویر و کنار میزاریم تا بقیه کارها رو انجام بدیم . حالا برای قسمت سبزیجات مواد لازم :کدو دو عدد نگینی خورد شده . سیب زمینی دو عدد خرد شده . پیاز خرد شده یک عدد .فلفل دلمه ای قرمز و سبز هر کدام یک عدد . نمک و فلفل . روغن مایع سه قاشق غذا خوری همه صیفی جات رو با هم مخلوط میکنیم داخل سینی فر میریزبم و از رویش کباب ها را میچینیم و بعد نوبت میرسه به سس : یک قاشق غذا خوری رب گوجه فرنگی آب نصف لیوان . روغن مایع ۳ قاشق نمک همه مواد سس رو مخلوط میکنیم و از روی کباب ها و سبزیجات میریزیم و در فر ۱۸۰ درجه اول به مدت ۲۰ دقیقه میزاریم بعد از بیست دقیقه روی سینی کاغذ روغنی میکشیم و دوباره در فر قرار میدیم به مدت حدود ۴۰ دقیقه البته دمای فرها باهم فرق داره بهتره خودتون سر بزنید و از پختن سبزیجات مطمین بشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ران_مرغ_فری😍😋
سیر
فلفل قرمز ( پاپریکا)
فلفل قرمز تند (پرک)
آویشن
نمک
ماست
مایونز
روغن زیتون
همه مواد را با ران های مرغ خوب ورز میدیم
روش فویل میکشیم از یک ساعت تا یک شب( بستگی به زمان خودتون داره) تو یخچال استراحت میدیم تا ران ها مزه دار بشن
بعد در فر 235 درجه به مدت 1 ساعت ( تا وقتی مرغ ها کاملا پخته و نرم بشه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوید پلو با مرغ زعفرانی
#کیک_ماست_و_لیمو 😊😋 کیکی متفاوت با بافتی کااااملا سبک و اسفنجی.
مواد لازم:
ارد 180 گرم
ماست خامه ای کاله (سون) 100 گرم
شکر 140گرم
تخم مرغ 3عدد
روغن مایع 100گرم
بیکینگ پودر 1ونیم قاشق چایخوری
رنده پوست لیمویاپرتقال 1قاشق سوپخوری پر
طرز تهیه
ابتدا روغن ،شکر و پوست لیمو را با همزن بزنید.تخم مرغ هارا دانه دانه اضافه کرده وهربار حدود یک دقیقه بزنید و بعد از مخلوط شدن (آرد را با بیکینگ پودر مخلوط کرده وسه بار الک کنید ) طی سه مرحله وبه تناوب ماست و ارد را به مخلوط اضافه کنید .مواد اماده را داخل قالب لوف که چرب کرده و ارد پاشیده اید ریخته و در فر ازپیش گرم شده به مدت40 تا 50دقیقه یا تازمانیکه تستر تمیز بیرون بیاد بگذارید
دمای فر 160درجه تا 170 درجه
من برای این قالب از دو برابر دستور استفاده کردم و زمان هم حدودا یک ساعت شد
🍳🥘🍲🥗🍿🍕🌭🧀🥐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•♥️°•
به کوری چشم اونایی که نمی توانند ببینند از همه مشکلات بیرون خواهیم رفت
بیانات مقام معظم رهبری
لبیڪ یاامامخامنهاۍ
✨﷽✨
#داستان_کوتاه_پندآموز
🌼قول دوران کودکی
✍در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم!» گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم.
💥آخر من خودم مادر شده بودم!
📚داستانهای کوتاه
💕💙💕💙
✨﷽✨
🔴دو برادر، مادر پیر و بيماری داشتند،
✍با خود قرار گذاشتند که يکی خدمت خدا کند و ديگری در خدمت مادر باشد. يکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی نگذشت که برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق!
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وی را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشيدم!
برادر صومعه نشين، اشک در چشمانش آمد و گفت: يارب، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی، آيا آنچه کرده ام مايه رضای تو نيست؟
ندا رسيد: آنچه تو می کنی من از آن بی نيازم ولی مادرت از آنچه او می کند، بی نياز نيست…
💕💚💕💚
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمانيک_فنجان_چاي_باخدا😌 قسمت 109: در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 110:
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..)
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..)
اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟)
امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟)
حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟)
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..)
خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..)
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..)
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست..
معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..)
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..)
لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..)
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 110: حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 111:
کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم.
مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است.
هل شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..
منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..)
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..)
از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟)
کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. )
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟)
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..)
متوجه منظورش نمیشدم ( خب مگه چیه؟؟ )
مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ )
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..)
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..
عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،
با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..)
و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 111: کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پ
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 112:
حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس..
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت…
روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم..
و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..)
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹