#سوپ_دال_عدس
دال عدس :1 پیمانه
برنج :½ پیمانه
سیب زمینی :1 عدد
کره :1 قاشق چای خوری
پیاز خرد شده:1 عدد
سیر خرد شده :1 حبه
رب :4 قاشق چای خوری
آبلیمو :2 قاشق چای خوری
برای پخت این سوپ باید دال عدس را حداقل یک ساعت خیس دهید .سپس پیاز و سیر خرد شده را در مقداری روغن تفت دهید تا نرم شوند،بعد دال عدس را با مقداری نمک و فلفل به پیاز و سیر اضافه کنید.
در مرحله بعد سیب زمینی را پوست بگیرید و به صورت نگینی خرد کنید و با رب گوجه فرنگی ، برنج نیم دانه شسته شده و 4 لیوان آب و یا عصاره مرغ مخلوط شده با آب جوش به قابلمه سوپ اضافه کنید و هر چند دقیقه آن را هم بزنید تا ته نگیرد.
وقتی سوپ جا افتاد آب لیمو و کره را به آن اضافه کنید.اگر آب سوپ کم بود می توانید در هنگام پخت به آن مقداری آب جوش اضافه کنید
#دسرلیوانی
ژله قرمز رنگتونو با یه لیوان آبجوش حل کنید(فقط باید قرمز باشه،من انار استفاده کردم)
بذارید روی بخار کتری که تمام ذرراتش حل بشه،حالا یه پیمانه بستنی اضافه کنید و تند تند هم بزنید که کاملا یکدست بشه
لیوانهای مورد نظرو بصورت مورب بذارید داخل یه پیاله(اگه زیر لیوان،داخل پیاله یه دستمال کاغذی بذارید،لیوان کمتر تکون میخوره و کارتون تمیز تر درمیاد)
قاشق قاشق از موادتون به اندازه های مساوی بریزید تو لیوانا و برا یه ربع دیقه بذارید یخچال
حالا بیایید به ژله باقیمونده یه قطره رنگ قرمز اضافه کنید و هم بزنید و دوباره از مواد بریزید روی مواد کمرنگ تر و این مرحله رو یکبار دیگه تکرار کنید
حالا که لایه سوم هم بست،انار دون شده بریزید روش و روش ژله آلوورا که بنماری حل شده رو بریزید(نصف ژله آلوورا با نصف لیوان آبجوش و بعد نصف لیوان آب سرد برای این مرحله کافیه)
حالا مرحله اول(ژله قرمز رو)برای ژله سبز هم تو سه مرحله با سه تن از رنگ سبزتکرار کنید(بازم طعم ژله مهم نیست،فقط کافیه رنگ ژله سبز باشه)
روشو با هر میوه ای که دوست داشتید تزیین کنید
#سیب_زمینی_بامیه_ای
آرد 3/2 پ
آب 3/2 پ
تخم مرغ 1 عدد
کره 15g
نمک 1ق چ
پکینگ پودر 2/1 ق چ
سیب زمینی کوچک 2 عدد معادل 170g
سیب زمینی رو آبپز کرده و داغ رنده میکنیم
آب و کره رو روی حرارت ملایم میگذاریم تا جوش بیان بعد همه آرد رو یک مرتبه میریزیم تو قابلمه و مرتب هم میزنیم تا خمیر منسجم شه و مثل توپ وسط ظرف جمع شه و دیگه نشه با قاشق هم زد
خمیر رو داخل ظرفی میریزیم و تخم مرغ رو بهش اضافه میکنیم و ورز میدیم تا تخم مرغ به خورد خمیر بره
بعد پکینگ پودر ، نمک و سیب زمینی رو اضافه میکنیم و خوب ورز میدیم
مواد رو داخل قیف با ماسوره کنگره دار میریزیم و از مواد به اندازه 3.4 سانت با قیچی چرب شده میبریم و داخل روغن داغ سرخ میکنیم
#دونات_مرغ
دوعدد سینه مرغ رو با یک عدد پیاز چرخ کنید وبهش مقداری نمک وفلفل سیاه وپاپریکا وزردچوبه اضافه کنید
وسپس دویک عدد سیب زمینی پخته شده را پوست بگیرید وبا مرغ مخلوط وخوب ورز دهیدویکسات داخل یخچال قراربدید
سپس دوعدد تخم مرغ رو خوب بهم بزنید ویک قاشق چایخوری زعفران دم کرده غلظ بهش اضافه کرده وخوب مخلوط کنید
سپس با دست توپهای درست کرده وروی کیسه فریز پهن کرده وبا سر نوشابه وسطش رو خالی کنید البته کلا من با دست انجام دادم سپس از مایع زعفران وتخم مرغ روش بمالید واونو به ترتیب در آرد وسپس در آرد سوخاری بغلتانید وسپس در روغنی که از قبل داغ کردید بریزید واجازه بدید خوب سرخ بشه وقتی سرخ شد روی پارچه ای تمیزبگذارید تا پارچه چربی اضافی رو جذب کنه ومیتونید با سس میل کنید ومن برای سس یه پیاز خرد کردم وقتی سرخ شد بهش دوقاشق غذاخوری رب گوجه اضافه کردم واجازه دادم خوب سرخ بشه وبعد بهش مقداری آب وادویه اضافه کرده وبذارید خوب جابیفته وغلظ بشه بعد نوش جان کنید وبانون سرو کنید
🍁مجرایاشڪچشم:
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران؛محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه... ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟
🌱دکتر پرسید :
برایچی این سوال رومیپرسی پسرجون...؟
محسن گفت :
"چشمی کھ برای امامحسین«؏»
گریه نکنه به درد من نمیخوره... :)"
#شهیدانه 🕊
#امام_حسین
#شهید_محسن_درودی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 عملکرد زینبکبری(سلاماللهعلیها)، نشانگر ظرفیت عظیم روحی زن
🔺رهبرانقلاباسلامی: این بزرگوار، زینب کبریٰ (سلام الله علیها)، دو نکته را نشان داد: یک نکته اینکه زن میتواند اقیانوس عظیمی باشد از صبر و تحمّل؛ دوّم اینکه زن میتواند قلّهی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر؛ اینها را عملاً زینب کبریٰ (سلام الله علیها) نشان داد؛ نه فقط به آن عدّهای که در کوفه و شام بودند؛ به تاریخ نشان داد، به همهی بشر نشان داد.
🗓 ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨انتشار نخستین بار
📹 ببینید | توصیف #شهید_سلیمانی از رهبر معظم انقلاب و سیدحسن نصرالله
🔺اگر در بدنمان فقط یک عضو وجود داشته باشد، حاضریم آن را به دو نفر تقدیم کنیم؛ رهبر معظم انقلاب و سیدحسن نصرالله.
#او_با_ما_بود
#کان_معنا
🏳 بخشی از مستند #او_با_ما_بود
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_پونزدهم #بخش_سوم ❀✿ حال خرابم راهیچ ڪس درڪ نمیڪند. ڪف دستهایم ازاستر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
#رمان_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
❀✿
حتما فامیلے چیزی بوده. بالبخند بھ لبهایش خیره مے شوم
محمدمهدی_ ولے ترسیدم ڪھ...ارمن بدت بیاد. تو ازیھ خانواده ی استخوون داری. خوشگلے حرف نداری... ولی من...شانسے ندارم...
حرفهایش ڪم ڪم آتش درونم راخاموش میڪند ڪھ یڪدفعھ میگوید: ولے خب بابات ڪھ هیچ وقت نمیزاره
سرم را تڪان میدهم
محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
_ چے؟
بھ چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میڪنم.چرااینطور نگاهم میڪند
سرم را تڪان میدهم...
محمدمهدی_ براے همین میخوام یہ چیزے ازت بپرسم...
_ چے؟
ڪمے حرفش را مزه مزه و دوباره تاڪید میڪند: بابات ڪہ نمیزاره من بیام خواستگارے... توام ڪہ...
بہ سر تاپایم نگاه میڪند.
_ توام ڪہ خیلے دختر خوب و تڪے هستے!
بزور لبخند مے زنم.
_ وما از اخلاق هم خوشمون اومده....
_ خب!
_ ودوست داریم باهم باشیم....ینے ازدواج ڪنیم!
حالت تهوع ام شدید ترمے شود
_ خب... بنظرت خیلے مهمہ ڪہ خانوادت بویے ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرڪج میڪنم و مے پرسم: ینے چے؟!
_ ینے.. ینے چرا باید با اطلاع اونا عقدڪنیم!
بازهم نفهمیدم!!!
_ ببین محیا....
یڪدفعہ دستش رابراے اولین بار بہ سمت دستم مے آورد ڪہ باوحشت خودم رابہ در ماشین میچسبانم.. پوزخندے مے زند و ادامہ میدهد:
_ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم ازتپش مے ایستد و نفس درسینه ام حبس مے شود... عقم مے گیرد و تہ دهنم تلخ مے شود. بانفس هاے بریده مے گویم: ینے...ینے...
_ آره عزیزم...براے اینڪہ راحت بریم و بیایم...و اینڪہ..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یہ صیغہ موقت بخونیم! نظرت چیہ؟!
چشمهایم راریز میڪنم و باتنفر بہ چهره اش خیره مے شوم. دستهاے یخ زده ام را مشت میڪنم و دندانهایم را باحرص روے هم فشار میدهم... میدانم ڪمے بگذردترس جانم را میگیرد... باصداے خفه اے ڪہ ازتہ چاه بیرون مے آید، مے پرسم: جز من...جز من.. ڪسے هم...
بین حرفم مے پرد: نہ نہ! توتنها ڪسے هستے ڪہ بعد شیدا اومد خونہ ے من!
ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را بہ فرمون بڪوبم! دوست دارم جیغ بڪشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد ڪنم....چطور جرئت ڪرد بہ من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازے راپیاده ڪرد و... پلڪے میزنم و از مژه هاے بلندم دوقطره بغض پایین مے آید.. لبهایم میلزرد...فڪم رابزور ڪنترل مے ڪنم و میگویم: ن..نگ...نگہ...دا...دار...
متوجہ ے حالتم مے شود و دستش را بہ طرف صورتم مے آورد" چے شد گلم؟" سرم را عقب مے ڪشم و باصداے ضعیفے ڪہ از بین دندانهایم بیرون مے آید باخشم مےگویم: نگہ...نگہ...دار عوضے!
مات و مبهوت نگاهم میڪند و میپرسد: چے گفتے؟
تمام نیرویم را جمع میڪنم و یڪ دفعہ جیغ میڪشم: میگم بزن ڪنار آشغال!
عصبے مے شود و بازویم راچنگ میزند: چے زر زدے؟
_ تودارے زر میزنے...نگہ دار احمق!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟
❀✿ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💟 #رمان_قبله_من #قسمت_شانزدهم #بخش_اول ❀✿ حتما فامیلے چیزی بوده. بالبخند بھ لبهایش خیره
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
#رمان_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_دوم
❀✿
نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان ڪثیفش بہ من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میڪشم.
انگشت اشاره اش را جلوے بینے اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد
_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدے پاچہ میگیرے!
_ هارتویے عوضے! تویے ڪہ باریش و قیافہ ے موجہ هرغلطے میڪنے!
_ ریش من جاتو تنگ ڪرده ڪہ گاز میگیرے!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم!
_ بہ اون دختره هم لطف ڪردے؟...همونے ڪہ ازماشینت پیاده شد؟
_ هہ! بپا هم شدے؟ اره؟!
_ بتو ربطے نداره!
_ پس اون دختره هم بہ تو ربطے نداره! همہ آرزوشونہ اینو ازمن بشنون! ڪے بود خودشو چسبوند بہ من! هااان؟
چنان داد زد ڪہ خشڪ شدم... چندبار با مشت بہ داشبوردش میزنم و جیغ میڪشم: آره...توراس میگے حالا پیادم ڪن!
_ نڪنم چے؟
جلوے چشمانم سیاه میشود....سرم گیج مے رود...اگر بلایے سرم بیاورد! چطور اثبات ڪنم ڪہ او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میڪنم
_ تروخدا پیادم ڪن....پیاااادم ڪنن...
_ چے شد؟ رام شدے!
حرفهایش جانم را میسوزاند...ڪاش میفهمیدم زیراین پوست چہ گرگے خوابیده!؟
_ نگهدار...التماست میڪنم!
چهره ے پدرم مقابلم تداعے مے شود...اگر بفهمد سڪتہ میڪند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگہ نداری میپرم پایین!
سرعتش رابیشترمیڪند
_ بپر ڪوچولو!
میدانم دیوانہ شده ام! بہ مغزم فشار آمده! جیغ میڪشم: میپرما!
_ بپر عزیزم!
مثل یڪ مار نیشم مے زند
_ فقط یادت نره اونیڪہ درباغ سبز نشون داد تو بودے! بازمیگم ڪہ من بهت لطف ڪردم!
تمام ڪینه ام رابہ زبان مے آورم
_ برو بہ مادرت لطف ڪن!
چشمانش دوڪاسہ ے خون مے شود و بدون مڪث محڪم باپشت دست دردهانم میڪوبد...
_ یڪباردیگہ زر زیادے بزنے دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص میگویم: وحشے!
دستم راروے دهانم میگذارم و انگشتانم گرم مے شوند. لختہ هاے خون دستم راپر میڪنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میڪنم ڪہ عربده مے ڪشد و فرمان راڪج میڪند. سرعتش ڪم مے شود و دستہ ے ڪولہ ام را محڪم میگیرد. منتظر نمیمانم تاڪامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانے!
ڪنارخیابان چندبار غلت مے زنم و بلاخره ساڪن مے شوم. نفسم درنمے آید و صداے خس خس را بہ خوبے مے شنوم. خون بینے و دهانم بند نمے آید. باآرنج بہ زمین تڪیہ مے دهم وبہ زور روے زانوهاے لرزانم مے ایستم... هیچ ڪس مرانمے بیند! ڪسے نیست ڪمڪم ڪند...پیاده مے شود و درحالیڪہ ڪولہ ام را دردست تاب مے دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...ڪولہ پشتی ام راجلوے پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگے! بدون هیشڪے باور نمیڪنہ! اونیڪہ خراب میشہ خودتے! یڪارے نڪنے واسہ همیشہ لالت ڪنم! آخرین توانم خرج تف ڪردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میڪند و بہ عقب هلم میدهد... محڪم زمین مے خورم و لبہ ے جوب مے افتم....صدایش رامے شنوم: بے لیاقت احمق!
و بعد بہ طرف ماشینش میرود و صداے جیغ لاستیڪهایش گوشم را ڪر میڪند...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟
❀✿ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💟 #رمان_قبله_من #قسمت_شانزدهم #بخش_دوم ❀✿ نیشخندبدے میزند و بہ صندلےفشارم میدهد.ڪولہ ام
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفدهم
❀✿
رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو...
بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم!
نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت!
چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟
خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام!
_ ڪجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم.
بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..."
موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند...
نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
❀✿
بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
*🏴ماجرای خواب مرحوم آیت الله هستهای :*
🍁 من خیلی دوست داشتم که در عزای حضرت سیّدالشّهداء (ع) در مجلسی که موردنظر حضرت زهرا (س) است شرکت داشته باشم.
لذا خیلی توسّل میکردم که به من بنمایاند کدام مجلس مورد توجّه ایشان است. من خیلی به این موضوع مُلِح بودم وخیلی پافشاری میکردم.
🍁 تا اینکه روزی عصر، (اوّل محرّم) پیش از آنکه برای انجام وظیفه از مجلس خارج شوم استراحت میکردم، حضرت را درخواب دیدم. از ایشان سؤال کردم که سیّدتی و مولاتی، اینهمه مجلس در عزای فرزند بزرگوار شما، سیّدالشّهداء (ع) وجود دارد، کدامیک از این مجالس مورد توجّه شماست؟
🏴 فرمودند: هر جاییکه پرچم عزای حسین ما خورده باشد ما آن مجلس را دوست داریم و به آن مجلس توجّه داریم.
🍁 من دوباره پرسیدم چون غرض من آن بود مجلس خاص الخاصّی را معرفی بفرمایند.. مجدّداً در جواب همانرا فرمودند....
سه باره پرسیدم.... و باز فرمودند: هرجا که پرچم عزای حسین ما خورده باشد ما آنجا را دوست داریم و به آنجا توجّه داریم.
🍁امّا اینکه تو میپرسی،(نام و آدرس یک مجلسی را در سوهانپزخانه دادند که تقریباً اسم رایجی بود، مثلاً منزل مؤمنه خانم، نه اینکه این باشد، بطور مثال...) و گفتند خود ما هم در این شرکت میکنیم، امّا هرجا که پرچم عزای حسین ما زده شود ما آنجا را دوست داریم و به آن توجّه داریم.
مرحوم آقای هستهای گفته بود من وقتی ازخواب بیدار شدم آدرس آنجا را گرفتم، آن محل را نمیشناختم. رفتم و راهنمایی شدم. وقتی به آن محل وارد شدم، یک جوی آبی بود و خانمی سر جوی آب نشسته بود، داشت استکان میشست (هنوز آنموقع در تهران لولهکشی آب نبود).
🍁 نام آنشخص را که درخواب بمن گفته بودند سؤال کردم، گفت: من هستم.
گفتم: آیا شما مجلس روضه دارید؟
گفت: بله داریم.
نشان داد، انتهای یک کوچهٔ بن بستی یک پرچم سیاهی زده بودند، این پرچم آنقدر کهنه شده بود که سیاهی آن به سفیدی میزد. معلوم بود سالیان متمادیست این پرچم عزا اینجا زده میشود.
گفتم: شما روضه خوان هم دارید؟
گفت: از کسی دعوت کرده بودیم، آمد وقتی دید کسی نیست ناراحت شد و رفت...
🍁 آقای هستهای یک سخنران معتبر بود، عالم بود، فروتنی کرد و گفت: اجازه میدهید من به اینجا بیایم برای شما روضه بخوانم؟ آن خانم استقبال کرد و گفت: بفرمایید. گفت من وقتی وارد آن منزل شدم یک اتاق داشت، آنقدر آن منزل محقّر بود که من همانروز اوّل قصد قربت کردم که هیچ وجهی از آنجا نگیرم، فقط قربه الی الله بیایم و بروم. معلوم بود کسیکه این روضه را گرفته فقیر است. یک صندوقخانهای داشت و چای هم میریخت از صندوقخانه میآورد، چند نفر از زنان همسایه هم میآمدند، گاهی یک بچّه میآمد چای را میآورد و میگذاشت. و آن زن فقیر هم داخل صندوقخانه مینشست و گریه میکرد، همزمان با صدای گریهٔ او صدای گریهٔ دیگری را هم میشنیدم. تا دهه تمام شد...
🍁 جمعیّت زیادی هم نمیآمدند، فقط چند نفر زنهایی بودند که گاهی کم و زیاد میشدند، ولی روضه، زنانه بود. من هم اصلاً نمیخواستم وجهی بگیرم، لذا وقتی روز آخر از منبر آمدم عجله کردم که اصلاً من را صدا نزند بخواهد وجهی بدهد. دیدم آن زن درپشت سر من سرعت گرفت، مدام من را صدا میکرد. گفتم: ممنون هستم، خیر شما قبول، از شما بما رسیده است. تا بمن رسید و گفت: نه، شما باید این وجه را بگیرید. باز من اصرار کردم واو هم اصرار کرد.
🍁 عاقبت بمن گفت: من از شما رِندتر هستم. از این سخن او تعجّب کردم که یعنی چه من از شما رندتر هستم؟!
گفتم: منظور شما چیست؟
گفت: من یکسال بمنزل مردم میروم آنجا خدمتگزاری میکنم تا اینکه وجهی را فراهم کنم برای عزای سیّدالشّهداء (ع) صرف کنم. یکسال بمنزل مردم میروم و خدمتکاری میکنم، حالا شما میخواهید این پول را از من نگیرید؟نمیشود!!
🍁 مرحوم آقای هستهای گفت: من خیلی تعجّب کردم، فکر اینرا نمیکردم واقعاً کسی اینطور باشد. اصلاً عظمت این زن من را شکست که این زن چقدر باعظمت بود. اگر کسی یکسال بمنزل مردم برود و خدمتکاری کند، با همهٔ سختی که اینکار دارد، مبلغی را پسانداز کند تا صرف این وادی کند. گفت من خیلی تعجّب کردم، عظمت این زن من را شکست و من از او این وجه را گرفتم. وقتی گرفتم، گفتم: سؤالی از شما دارم، گفت: بفرمایید.
گفتم: شما در صندوقخانه گریه میکردید من صدای گریهٔ دیگری هم از صندوقخانه میشنیدم، او که بود؟ عروس شماست؟ دختر شماست..؟ گفت: مگر درخواب بشما نگفتند خود ما هم میآییم درمجلس شرکت میکنیم؟ دیدم عجب زنی!! حتّی ازخواب من هم خبر دارد. من خیلی مبهوت شده بودم.
عجب مجالسی، که ما از آن خبر نداریم. گفتم: خواهر،...
من سال آینده هم بیایم در اینجا روضه بخوانم؟
گفت: تشریف بیاورید.
سال بعد رفتم و دیدم فوت کرده است... رؤیای صادقهای که حتّی صدق آن درعالم خارج هم واقع شده بود.
حضرت فرموده بودند:
هرجا پرچم عزای حسین ما زده شود ما آنجا را دوست داریم و به آنجا میرویم
•••
آهنگرهــا یڪ گیره دارند و وقتۍمے خواهند
روۍ یڪ تکه کار کنند ، آن را در گیره مۍگذارند...!
#خدا هم همینطور است ؛
اگر بخواهد روۍ کسی ڪار بکند ، او را در گیــرهۍمشکلات مۍگذارد
و بعد روے او کار مےڪند!
#گرفتارۍهانشانهۍعشقخداونداست!
•♥️•
#مرحومحاجاسماعیلآقادولابۍ🌿
••
#💕💙💕💙
#فضائل_نمازشب🌌🤲🏻
🌼 رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:👇🏻
▪️در قیامت🏜 پس از آن که ♥️خداوند همه انسان ها👥 را جمع کند، منادی ندا می کند و می گوید:↘️
❇️ ️پیش آیند کسانی👥 که در نیمه های شب🌃 از بستر خواب🛏 دور می شدند و خدا را می خواندند و از خشم و غضبش بیمناک و به رحمتش امیدوار بودند.😍🍀
🍁 ️آن گاه جمعی پیش روند و قبل از دیگران به جایگاه های خود (در بهشت) وارد شوند و بعد از آنان به حساب مردمِ دیگر رسیدگی نمایند.😊✅
📚 ️ارشاد القلوب، ج۲، ص۴-۳، باب۲۲
#نماز_شب
#💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسی می تواند درک کند،
که زینب "سلام الله علیها"، کیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب
🌸داستان زندگی ماست
✨گاهی پرنور،
🌸گاهی کم نور میشود
💫اما بخاطر بسپار هر آفتابی
🌸غروبی دارد و هر غروبی طلوعی
✨قرنهاست که هیچ شبی
🌸بی صبح شدن نمانده است
💫به امید
🌸طلوع آرزوهایتان
شبتون در پنـاه خدا✨🌸
🌸🍃