eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ضجه و ناله بازماندگان با روح میت چه می کند؟ ▪️این قسمت: ادامه ماجرا ▫️تجربه‌گر : آقای محمد زمانی قلعه
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 7 ✔️"‌ چرا مبارزه نمیکنیم...؟ "✔️ 🔸 تنها کاری که ما در دنیا باید بکنیم اینه که
8 🚫 واقعاً چرا انسانها به نصیحت های خوبان گوش نمیدن؟؟ چرا اینقدر وعده بهشت و جهنم داده میشه اما کسی گوش نمیده؟؟! ➖مگه آدم ها عقل ندارن؟ ➖چرا حرفای منطقی به این خوبی رو نمیپذیرن؟؟ 🔴 مهمترین عاملش "رنج" هست انسان ذاتاً دوست نداره رنج بکشه... دوست نداره اذیت بشه... ⚠️اینقدر این "موضوعِ رنج" مهمه که به خاطرش"ایمان به خدا"رو زیر پا میذاره... 💢🔴💢
مستند صوتی شنود1658151329150.mp3
16.04M
🔈 🔰 نیروی امنیتی که را درک کرد 📣 جلسه هشتم 🔷 توضیحات برادر نیروی امنیتی از روزی که شیطان را در جسم یک زن در کنار خودش دید اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍ وَآلِ مُحَمدوَعَجِّل فَرَجَهُم ➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود ن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم: _ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ! سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم _ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم _ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟! سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد _ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است! _ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے! لبم را گاز میگیرم _ نہ! دل نڪنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم: _ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم! موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم! _ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!... دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند! _ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ. خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد _ قربونت برم! همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم... _ دیگہ خوب میشہ! ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم. از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم: مے گن: عشق خدا بة همہ یڪسانھ ولے من میگم منو بیشتر از همھ دوستــ داشتھ وگرنهـ بهـ همهـ یڪے مثل تو مے داد . بغض اخرڪارخودش راڪرد... سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!! دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم _ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!.. فڪرے میڪنم _ البتہ اگر بزارن!.. نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم _ امروز رفتم سونوگرافے.. دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من! _ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم... _ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود! چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم _ دیدم، دیدم...! باور ڪن!! حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم: _ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_اول ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد... _ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش.... _ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش .... بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: _ یا حسیــــــــــــــــن ع.... چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند. چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت... دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم... چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر. اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد... روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ! اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!! دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!... خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم... _ ماما؟ تموم شد؟ چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم _ اره ماما! خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے! _ اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو میبرم _ تشڪر ڪردے؟! _ اوهوم!اوهوم! سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟ یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم! دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد.. _ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!! _ بیچاره! دلم براش میسوزه _ دیوونہ شده! _ خطرناڪ نباشہ یوقت؟! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_آخر #بخش_اول ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟! اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . چندی پیش با یکی مثل محیا صحبت کردم.. همسرش بهش سر میزد، طوری حرف میزد که حس میکردی الان هم کنارش نشسته... عجیبه اینجور عاشقی😔 خبر رسید تا الان رمانم بازدید ۶۰ هزار نفری داشته ؛ الهی هرچی دادی شکر،ندادیم شکر داده ات نعمته، ندادت حکمته،گرفتت علت رمان فوق نسخه ای ضعیف از قلم حقیربود 🌸 همراهیتان را سپاس 🌸 ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پایان رمان😍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره:🌱 وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف مَلکی را خلق می‌کند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ ‌می‌كند. این که می‌بینید در برخی تصادفات بعضی‌ها محفوظ می‌مانند در حالی که به نفر کناری آن‌ها آسیب وارد می‌شود به سبب این است که آن شخصِ محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است. علما 📚برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴ 💕💝💕💕
❋هر حرفی ڪه می زنی ، هر ڪاری ڪه انجام می دهی ، ⛔️ متوجه باش ڪه باید در خانهٔ قبر و در قیامت جوابی برای آن نزد پروردگار متعال داشته باشی❢ 👤•.آیت الله بهجت•. 💕💙💕💙
✨﷽✨ 🌼عزیزِ باتقوا ✍تقوا یعنی مرتکبِ گناه نشدن؛ یعنی ترس؛ ترس از چیزهایی که راهِ آسمان را به رویت می‌بندد. یعنی مواظبِ چشممان باشيم؛ مواظبِ گوشمان باشيم به چراغ قرمزِ دين كه رسيديم، ترمز كنيم و از حرام پرهیز کنیم. شاه کلید اصلیِ رابطه با خدا همین است. یاران حضرت‌ مهدی چنین خصوصیاتی دارند. علاوه بر این، زرق و برق دنیا چشمشان را نمی‌گیرد و حضرت هم از آنان بیعت می‌گیرد که طلا و نقره پس‌انداز و گندم و جو ذخیره نکنند.*1 جاذبه‌های دنیایی دلِ آنان را نمی‌لرزاند و تاثیری در آنان ندارد. چنان ممتازند که پیامبر‌ اکرم آنان را بهترینِ امتش می‌داند.*2 رعایت این قوانین و چهارچوب‌هاست که انسان را نزدِ خدا و بندگانش محبوب‌ خواهد کرد. پس بدانید برای یار امام زمان شدن باید تقوای الهی پیشه کنیم. یعنی چه؟ یعنی انجام واجبات و ترک محرمات. یعنی ترس از دست دادن توجه خدا و ولیّ او. 📚 1. روزگار رهایی، ج1، ص465 2. کمال‌الدین و تمام‌النعمه، ج1، ص535 💕💝💕💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️متن شبهه و سوال👇👇👇👇👇 استاد بزرگوار اگر نماز شب خیلی ثواب داره و اگر کوتاهی در خواندنش گناهان باعث هست.. پس چرا شمر یا ابن ملجم هم نماز شب خوان بودند و هم قرآن خوان.. و خودم عینا داریم در بستگان نماز شب و زیارت عاشورا خوان هست ولی قطع صله رحم و نزول خوار هست... پس چرا گناهان جلوگیری از بیدار نشدن نماز شب نمیکنه؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅متن پاسخ به شبهه👇👇👇👇👇 🔸گاهی یکی از مکرهایی که خدا با اینطور افراد می کند اینها «سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ» در مستی خود سرگردانند‌ طبق آیه قرآن، خدا اینها را دیگر اسیر این چیزها می کند یک ذره سمت معنویت هم می آیند البته معنویت ظاهری، که فکر کنند آره در مسیر درست هستند. خدا اینطوری اینها را رها کرده! 🔰خدا می گوید هر کاری دوست داری بکن، این بدترین عذاب خداست به کسی بگوید هر کاری دوست داری بکن من که رهایت کردم، اینها هم همین هستند!‌ پس اینطوری نیست که نماز شب شرط سعادت باشد، نماز شب همراه با معرفت به امام، معرفت به خدا همه اینها باید در کنار هم باشد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👤پاسخ دهنده: (👆جزو اساتید مهدویت ، پژوهشگر تاریخ و محقق) 💕❤️💕❤️
⭐️ خــدایــا صــفــحه ای دیــگــر از عــمــرمــان ورق خــورد روز را در پــنــاهت بــه شــب رســانــدیــم ⭐️ پــروردگــارا شــب را بــر همــه عــزیــزانــمــان ســرشــار از آرامــش بــفـــــرمــا و در پــنــاهت حــافــظــشــان بــاش 🌷شب زیباتون در پناه خدا 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خدایا ✨در شروع روز جدید 🌸چون همیشه توکل از من ✨یاری و معجزه از تو.... 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
🌷روز چهارشنبه خود را ❤️معطرمیکنیم به 🌷عطر دل نشین صلوات ❤️بر حضرت محمد و آل محمد(ص) 🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ ❤️وَّ آلِ محمد 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❤️در پناه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش روزتون پربرکت 🌷🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🗓 امروز   چهارشنبه ☀️  ١٦      شهریور  ١۴٠١   ه. ش   🌙 ١٠    صفر     ١۴۴۴  ه.ق 🌲  ٧    سپتامبر    ٢٠٢٢    ميلادى 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای امروز 🌷❤️🌷 🌷 خدایـا ✨در هر چهارشنبه ✨چهار حاجتمان را روا کن ✨گناهــی برایمان مگـذار ✨جز آنکه بیامرزی ✨و اندوهی برایمان مگذار... ✨جزآنکه برطرفش سازی ✨دشمنــی برایمان مگذار ✨جز آنکه آن را دورگردانی آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏 🌷🍃
💓سـلام 🌸بامداد تون بخیـر 💓روزتون بی نظیر 🌸زندگیتون پر از 💓موفقيت و شادى 🌸پراز مهر و محبت 💓پراز خير و بركت 🌸پرازعشق و مهربانی 💓پراز لبخنـد و دلخوشى 🌸چهارشنبه تون پر از عطر خدا 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ما آدم ها گاهی یادمان می رود که باید برای همدیگر جان دهیم و از خطاهای هم بگذریم 🌸یادمان می رود زندگی آنقدر کوتاه ست که فرصت برگشت برای جبران نداریم. 🌸یادمان می رود که خطاهای کوچک است که اشتباهات بزرگ را رقم می زند 🌸یادمان می رود توی دلمان جایی را برای بخشیدن آدم هایی که دوستشان داریم خالی بگذاریم. 🌸یادمان می رود عشق❤️ همراه با اعتماد است که زندگی می سازد. 🌸یادمان می رود گاهی خودخواهی هایمان به قیمت نابودیمان تمام می شود. 🌸یادمان می رود فرزندانمان با کنار هم بودنمان است که کنار دیگران بودن را یاد می گیرند. 🌸یادمان می رود جدایی بهترین راه برای تلافی خطاهایمان نیست...❗️ 🌸🍃