فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک تولد فوری بدون فر👌🏼 🎂
دستور دونات خوشمزه بدون شیر وروغن
موادبه عمل آمدن خمیر مایع
آب ولرم نصف لیوان فرانسوی
شکر یه قاشق غ خ
خمیر مایع فوری یه قاشق نصفی سوپ خ
مواد دونات
آب ولرم یه لیوان فرانسوی
شیر خشک ۲ قاشق غ خ
روغن مایع ۳/۴ لیوان فرانسوی دسته دار
نمک نصف قاشق چای خوری
شکر نصف لیوان میتونی کمتر کنی بستگی به ذائقتون داره
بکینگپودر یه قاشق غ خ سر پر
آرد ازمن ۴ تا نصفی لیوان شد بستگی به آرد خورتون داره تا جای بریزید که خمیر به دست نچسبه وکمی چسبنده باشه
مواد خشک را با هم مخلوط کنیدو ۳الا ۴ بار خوب الک کنید تو بافت دونات تاثیر داره اول آب ولرم را با روغن مایع و خمیر مایع به عمل آمده وشکر راخوب مخلوط کنید وبعد موادخشک را کم کم بهش اضافه کنید تا خمیر نرمی به دست بیاد و جای گرم دو الا سه ساعت بهش استراحت بدید وبعد در روغن داغ سرخ کنید وبا ترافل وشکلات وهر تزئینی که دوست دارید تزئین کنید امیدوارم درست کنید و لذتشو ببرید پیشاپیش نوش جونتون 😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لیموناد_خونگی😍😋
فرق شربت آب لیمو ولیمو ناد اینه شربت آب لیمو با اب ساده درست میشه لیموناد مخلوط آب ساده واب گاز دار اگر آب گاز دار در دسترس ندارید با همون آب ویخ ساده وبقیه مراحل پیش برید.میشه شربت آب لیموی خودمون خیلی هم گوراااا 😋
#لیمو_ناد
ابتدا شربتشو آماده کنید
دوسوم آب رو بزارید رو گاز تا بجوش بیاد جوش که اومد یک لیوان شکر بریزید شعله رو کم کنید تا شکر کم کم حل بشه وشربت قوام بیاد یک دوم قاشق چایخوری نمک بزنید برای متعادل کردن اختیاریه دوست ندارید نزنید. یکبار امتحان کنید عااالیه زیاد نزنید که شربت شور بشه .
شربت که قوام اومد بزارید یخچال تا سرد سرد بشه
آب لیموی تازه رو بگیرید من به روش سنتی عمل کردم واسه عزیزانی که هیچ وسیله ای در دسترس ندارن قاشق بهترین وسیله س🙂
در لیوان مورد نظر نصف آب سرد نصف آب گاز دار چند تکه یخ ومقداری از شربت که درست کردیم واب لیموی تازه بریزید. هم بزنید خنک وگورار نووووش جان کنید برای تزیین میتونید از چند ورق لیمو وچند برگ نعنا استفاده کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها جایی که #پرچم_ایران پایین میاد ...
روی #جنازه ها مون ه ...
کم #خون ندادیم برای بالا موندنش ...
#پرچم_ایران_بالاست 🇮🇷✌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سیلی برای زندگی
تجربهگری که برای زنده ماندن 50 ضربه سیلی خورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رازی که بعد از ۴۰سال فاش شد
▪️این قسمت:
🔺بخش اول: رفیق
🔺بخش دوم: پیک یاری
▫️تجربهگران : آقای نقی دلدار و آقای مصطفی سرافرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠۲ دلیل برای به وجود آمدن ادیان الهی
▪️این قسمت:
🔺بخش اول: رفیق
🔺بخش دوم: پیک یاری
▫️تجربهگران : آقای نقی دلدار و آقای مصطفی سرافرازی
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_هفتم
#هوالحـــق
مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاها به تلویزیون بود بجز نگاه من که فقط تو بشقاب خودم بود و همش تو فکر بودم، فکرای مختلف فکر اینکه آینده ام چی میشه من اصلا حاضر میشدم با کسی غیر عباس ازدواج کنم، بعد اینکه مخالف میل خودم جواب منفی میدادم چه بلایی سرم میومد آخرین امیدم هم قطع میشد، آه ای کاش هیچ کس تو همچین موقعیتی قرار نگیره که مجبور باشه فقط یه انتخاب داشته باشه، ای کاش حق انتخاب داشتم، ای کاش ....
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: فردا پس فردا فکر کنم ملیحه خانم زنگ بزنه جواب بخواد فکراتو کردی، چی جوابشونو بدم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با تحکم حرف بزنم گفتم: میدونین مامان من به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم
محمد و مهسا هم دست از تماشای تلویزیون برداشتن و منو نگاه کردن، مامان گفت: یعنی چی الان، جوابت چیه؟!
نگاهی به خواهر و برادرم انداختم که انگار نگران بودن!
- یعنی ... یعنی جوابم منفیه
اندفعه محمد بجای مامان سریع گفت: یعنی چی منفیه؟
نگاهی بهش کردم و گفتم: منفی بودن هم باید برات تعریف کنم داداش ، من نمیخوام با آقا عباس ازدواج کنم
با حرفایی که داشتم خلاف میلم می زدم قلبم درد میگرفت مامان با ناراحتی گفت: معصومه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستی و تصمیم درستی می گیری، الان عباس چیش به تو نمیخوره آخه؟
با ناراحتی گفتم: مامان جان، شما خودتون گفتین هر تصمیمی بگیرم موافقید
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_هفتم #هوالحـــق مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاها به تلو
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی
دستامو مشت کردم، اولین بار بود که مامان اینجوری سرزنشم می کرد، بغض سعی داشت خودشو از چشمام سرازیر کنه ولی من مقاومت می کردم باورم نمیشد روزی برسه که برای رد کردن عباس با خونوادم مخالفت کنم
مامان غذاشو نیمه ول کرد از سر سفره بلند شد و رو مبل نشست : حالا جواب ملیحه خانم و آقاجواد رو چی بدیم، بیچاره ها بعد این همه محبتی که بهمون داشتن حالا پسر دسته گلشون رو اینجوری رد میکنیم،نه تو بگو چه عیبی داره پسرشون.. معتاده، نماز نمی خونه، بیکاره...چیه؟ چی؟ ، آخه دختر منطقت کجا رفته، خدا رو خوش نمیاد جوون با ایمانی مثل عباس و ردش کنی
مطمئن بودم یه کم دیگه اونجا می موندم و حرفای مامان و می شنیدم اشکم سرازیر میشد، از سر سفره بلند شدم و رفتم تو اتاق، اولین بار بود که غذا مو نصفه رها می کردم، رو تختم دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و زدم زیر گریه،
عباس، عباس ..نگاه کن چیکار داری می کنی با من .. نگاه کن ....
از دیشب بعد اون اتفاق با هیچ کس حرفی نزدم یعنی کسی با من حرفی نزد!!!
منم سعی می کردم بی تفاوت باشم گرچه تمام شب رو گریه کرده بودم،
خودم رو با کتابام مشغول کردم، با اینکه هیچی نمی فهمیدم و تمرکز نداشتم اما کتابم جلوم باز بود و مثلا دارم می خونمش، همش فکر و خیال تو سرم بود همه از دستم ناراضی بودن و من همه ی این نارضایتی ها رو داشتم بخاطر رضایت یه نفره دیگه تحمل می کردم، آخ خدا، خودت یه راهی جلو پام بزار که لااقل مامانم ناراضی نباشه ازم😔
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 - والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی دستام
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم ،فاطمه سادات بود
- الو سلام
- سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
نشستم رو تخت و گفتم: ببخشید دم دستم نبود
- آها، خاستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام
- خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم
ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام
- باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه
خندیدم و گفتم: چشم زود میام
بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!!
خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!!
رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو
- اجازه هست؟
خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: بله داداش جون😊
جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: میخوام باهات حرف بزنم
درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم
- باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین
چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود، چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواستداد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه ..
لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: باشه به حرفات فکر می کنم داداشی
لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_هشتم
#هوالحـــق
زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: سلام معصومه جونم
جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون
عاطفه هم با خوشحالی گفت: منم دلم یه ذره شده بود برات
با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: نی نی خاله چطوره؟؟
خندید و گفت: خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه
با ذوق گفتم: جون من، کی؟؟
- ان شاالله دو سه هفته دیگه
از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم
هر دومون تایید کردیم که
عاطفه رو به من کرد و گفت: خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل
خندیدم و گفتم: ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت
- حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت
فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی
دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_هشتم #هوالحـــق زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود ک
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم
هردو خندیدن که عاطفه گفت: من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم
عاطفه با هیجان گفت: واقعا؟!
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!
- نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت
اینبار عاطفه گفت: خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: میرم سفره رو پهن کنم
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
لبخند محوی زد و گفت: نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم
چیزی نگفتم که خودش گفت: هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره
نمیدونستم چی بگم در برابر صبر عاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خاستگاری بهت گفته بود که می خواد بره سوریه
نگاهی بهم انداخت و گفت: اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن
با تعجب گفتم: تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش انقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم
گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خاستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..
چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم، عاطفه چه قدر با آرامش از نبود همسرش در کنارش حرف میزد، چقدر صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی قلب هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو از کجا می آورد .. چقدر بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود اما عاطفه با هر بار رفتن هادی #شهید میشد و لب نمیزد ...
.
*مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔*
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ🌸ـلام
روزتون پراز موفقیت
🗓 امروز پنجشنبه
☀️ ٣۱ شهریور ١۴٠١ ه. ش
🌙 ٢۵ صفر ١۴۴۴ ه.ق
🌲 ٢۲ سپتامبر ٢٠٢٢ ميلادى
🌸🍃