🌷 ۷ چیز راخداگفت از من بخواهید:
🌷1.علم زیاد:
قُل رَبِّ زِدنی عِلما...114طه
🌷2.آمرزش گناهان:
قُل رَبِّ اغفِر وَارحَم وَاَنتَ خَیرُالرّاحِمین..118مومنون
🌷3.از شر شیطان به من پناه ببر:
قُل رَبِّ اَعُوذُ بِکَ مِن هَمَزاتِ الشَّیاطین.97 مومنون
🌷4.منزل بابرکت:
قُل رَبِّ اَنزِلنی مُنزَلًا مُبارَکاً...29 مومنون
🌷5.توفیق صداقت:
قُل رَبِّ اَدخِلنی مُدخَلَ صِدقِِ وَاَخرِجنی مُخرَجَ صِدقِِ وَاجعَل لی مِن لَدُنکَ سُلطانًانَصیرا..80اسرا
🌷6.آمرزش برای والدین:
قُل رَبِّ ارحَمهُما کَمارَبَّیانی صَغیراً...24اسرا
🌷7.اگرعذاب گنهکاران را نشانم دادی،
من از آنان نباشم:
قُل رَبِّ اِمّا تُرِیَنّی مایُوعَدونَ رَبِّ فَلاتَجعَلنی فِی القوَم الظّالِمین.93 و94 مومنون
🍁🍂🍁🍂
❖
♥️متنی بسیار زیبا 🌼🍃
پرسیدم ...چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
گفت : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
وبدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
و زلال باش ... ، زلال باش .... ،
فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست
🍁🍂🍁🍂
#حجاب
خواهرم چادر برسرت کن مانند :
❤️ کعبه❤️
حجابت کامل باشد مانند:
❤️ فاطمه زهرا ❤️
نگذار کسی چادرت را از سرت بکشد مانند:
❤️ عمه زینب❤️
🍁🍂🍁🍂
#تذکروتفکر
📌 حواس پرت...
🔸 اینجا حواس همه پرت است؛ یکی مشغول کار و دیگری سرگرمِ یار. یکی از درد مینالد و یکی از غم نان. غمگین و خوشحال فرقی نمیکند.
🔹 همه برای فراموشکردنت بهانهای داریم.
در شهر خبری از تو نیست. فوقفوقش نامت را بر مسجدی، مدرسهای یا خیابانی گذاشتهایم.
🔸 ما هم که ادعا میکنیم به یادت هستیم، نمیگویم همه، اما بیشترمان فقط حرف میزنیم. اول از همه خودم!
که خیال میکنم کارهای هستم، اما حال و روزم از همه بدتر است.
تنها حواسجَمعمان تویی که هیچکداممان را یادت نمیرود. هوای تکتکمان را داری.
حتی ما بیوفاهای فراموشکار!
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
#امام_زمان
🍁🍂🍁🍂🍁
🔴 فوری| مسئول اطلاعات سپاه استان سیستان و بلوچستان به دست تروریستهای مسلح به شهادت رسید
▪️ سرهنگ پاسدار «سید علی موسوی» مسئول اطلاعات سپاه استان سیستان و بلوچستان توسط تروریستها به فیض شهادت نائل آمد.
سرباز #ایران و #امام_زمان مثل #حاج_قاسم
🔴 فتنه_چند_بعدی
✍باید پیشانی این عالم اهل سنت عزیز در سیستان و بلوچستان را بوسید...
داوود حسین پورآقایی
مهسا_امینی بهانه است اصل نظام #ایران نشانه است 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فیلمی از افراد تروریست مسلح درحال آماده شدن برای پیوستن علیه نیروهای پلیس و به آشوب کشاندن جو شهر زاهدان
این افراد با صورت های پوشانده و لباس های محلی درحال سوار شدن به دو خودرو ۴۰۵ نوک مدادی و نقره ای هستند!! دقیقا همان رنگ خودرویی که چندی پیش در یک کلیپ شاهدان واقعه تیراندازی حرفی ازش به میان آوردند، این اشوب توسط گروهک های جدایی طلب به بهانه حمایت از مردم و آزادی و همچنین حمایت معنوی و مادی علما و مفتی های وهابی آغاز شد که امیدواریم هرچه زودتر این آتش خاموش گردد. وستانیوز
مهسا_امینی بهانه است اصل نظام #ایران نشانه است 🥀
#جمعه ۸ مهر ۱۴۰۱
⬅️ میگویند چرا علما و مراجع تقلید در مورد مهسا_امینی و گشت_ارشاد موضع نمیگیرند؟
پاسخ این است:
➡️ حالا مگر در اتخاذ مواضع قبلی علما و مراجع، چقدر سینه چاک و حرف گوش کن بودند که حالا با جوسازی برخی رفقای «تازه به قلم رسیده» باید منتظر اتخاذ موضع باشیم؟
🔺علما موضع میگیرند و فتوا میدهند و مردم و نخبگان آن چیزی را عمل میکنند که خودشان دوست دارند.
🔺ذائقۀ مردم و جوان و نوجوان ما را با همین اینستاگرام و تلگرام و فضای مجازی ول تغییر دادهاند.
با اینحال کافیست یکی از علما حکم به مدیریت فضای مجازی بدهد، همین دوستان ایشان را تکفیر خواهند کرد.
🔺آقایانِ خودعالمپندار اگر رویشان میشد تا الآن هزار بار آقا را نیز تکفیر کرده بودند.
⚠️ بیش از ۱۰۰ دستورِ آقا در مورد فضای مجازی به دلیل عدم همراهی نخبگان روی زمین مانده.
بسمالله
🔺دوستانی که منتظر اعلام مواضع علما هستید؛ بسمالله…
فرامین و دغدغهها و فرمایشات و فتاوا و منویات حضرت آقا در حوزه فضای مجازی پیش روی شماست.
🔺مگر اینکه فتوا و نظر علما را نیز همسو با نظر ایران اینترنشنال و بیبیسی و مکنونات قلبی خود در راستای دیده شدن و به قول خودتان اثرگذاری روی قشر خاکستری در زمین دشمن بخواهید…
#حجاب #ایران قوی
✍🏻احسان عزیزی
✅ آیت الله بهاءالدینی (ره) :
از #امام_رضا (علیه السلام) روایت است که #استغفار روزی را زیاد میکند.
📖 راه وصال ص ۶۹
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
یا #امام_حسین ادرکنا 🥀
🔹#امام_خامنه_ای (حفظه الله):
«درس امام رضا علیهالسلام به همهی ما این است که ای مسلمان! از مبارزه خسته نشو. نخواب چون دشمن همیشه بیدار است و در شکلهای مختلف و در لباسها و نقابهای گوناگون و با آرایشهای رنگارنگ ظاهر میشود؛ چشم تیزی داشته باشید، دشمن را بشناسید و راه مبارزهی با دشمن را بلد بشوید و مثل علی بن موسی الرضا از اول تا آخر مبارزه را ادامه بدهید.»
🗓 ۶۳/۹/۳
#شهادت_امام_رضا(علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مربای_انجیر
ابتدا یک کیلو شکر و دولیوان آب را روی شعله کم بزارید تا جوش بیاد و حدود پنج دقیقه بجوشه حال انجیر ها رو با چنگال سوراخ کرده داخل ظرف بریزید سر قابلمه رو بزارید حدود یک ساعت بجوشه حالا دوقاشق آبلیمو ی تازه اضافه کنید برای تست اینکه مربا آماده شده یانه آب مربا رو روی بشقاب بریزید تا سرد بشه اگه حالت عسلی و غلیظ بود مربای شما آماده ست. .
واما نکات مهم👇
1: مقدار انجیر برابر شکر استفاده بشه
2:اگرانجیرشمارسیده ونرم هست مدت پخت کمتربایدباشه که له نشه
3:اگرانجیرشماسفت هست یک لیوان آب بیشتربریزیدکه خوب پخته بشه
4:برای عطرمرباازدارچین هل وگلاب هم میتونیداستفاده کنید.
5:برای خوشرنگترشدن مربازعفران هم میشه اضافه کرد
.
برشهای #لیمو_ترش 🍋
✳️برای سالاد و تزئین کنار غذا و چاشنی و ترشی استفاده میشه😋
لیموها رو برش میزنیم، توی سنگ نمک آسیاب شده میذاریم و توی شیشه میچینیم. روش کمی آب جوشیده میریزیم و کمی روغن زیتون روی شیشه میریزیم که هوا به لیموها نرسه و کپک نزنه. بعد از ۲۰ روز آماده میشه.
┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رنگ خوراکی خانگی👌🏼
این پست رو همین الان سیو کن چون مطمعنم به کارت میاد👌🏼😍
دیگه هیچ نیازی به رنگ خوراکی های بیرون و فروشگاه ها ندارین😍😍
بهراحتی وبه روش خونگی رنگ خوراکی داشته باشید🙏🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه کباب تابه ای
#جوجه_کباب
حالا بریم سراغ جوجه کباب
برای 2تا 3 نفر
سینه مرغ یک عدد
پیاز 1 عدد
زعفران به میزان لازم
نمک و فلفل به میزان لازم
ماست یا سس مایونز 1 تا2 ق غ
سیر یک حبه
روغن زیتون 1 تا 2 ق غ
آب نصف عدد لیمو ترش
سینه مرغ رو تکه تکه کردم و مکعبی خرد کردم.
برای مرینیت کردن : داخل گوشت مرغ ، زعفران، نمک ، فلفل ، پیاز خرد شده،ماست یا سس مایونز (به خاطر سفت و خشک نشدن جوجه )، سیر رنده شده ، روغن زیتون ، ریختم یخچال چند ساعتی بمونه ، حالا اگه وقت داشتید و زود جنبیدید از شب قبل باشه بهتره .
بعد جوجه ها رو به سیخ کشیدم . داخل تابه یه کوچولو روغن ریختم و روی حرارت ملایم و رو به کم پختم.
گوجه ها رو هم جدا به سیخ فلزی کشیدم و همون روی گاز کبابش کردم☺️😜 .
#حرف_دل
دلم سفر می خواهد
سفر به جایی ناشناخته که حتی گوشی هم آنتن ندهد
سرزمینی به دور از آدم ها!
نه بخاطر این کرونا و مشکلات هر روز ما ، بخاطر دوری از آدم ها
گاهی اوقات نمی توانم درک کنم رفتارشان را
گاهی اوقات خسته می شوم از زندگی کردن؛
فقط می خواهم تنها باشم
بروم به جایی که هیچ کس نباشد؛
خودم و خودم ، تنهای تنها
تا کمی فکر کنم و بتوانم خودم را پیدا کنم
چیز های زیادی از این دنیا دیده ام
و نیاز دارم تا آنها را درک کنم
این آدم ها همان آدم های بچگی ام نیستند!
این دنیا طعم خوش کتاب های مدرسه را ندارد
پس باید بروم به جایی دور از این دنیا
شاید کمی آرام شدم
این روز ها حال خوبی ندارم
و شاید بهتر باشد بگویم حال خوبی نداریم!
✍ #پیمان_چینی_ساز
🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨
یک جعبه کفش👞
✍زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز... پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨
📚همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد
✍روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 30 🔷یکی از تلاش های مهمِ عارفان و اولیای الهی این بوده که ←منِ خودشون رو از بی
#عبور_از_لذتهای_پست 31
🔹آخرِ این مسیر اینه که 👇
دیگه "من" وجود نداره
و دوست داشتنی های من نیست
✨""فقط او هست...""✨
🔹🌺🔸🔹
➖رسیدن به این مرحله
"بالاترین لذت های دنیا" رو برای انسان میاره💕
➖ما میخوایم به جایی برسیم که دیگه ما نباشیم و همگی او بشیم...!!
⭕️ -- --⭕️-- -- ⭕️
پروانه های وصال
🔉#مستند_صوتی_شنود 🔰 نیروی امنیتی که #زندگی_پس_از_زندگی را درک کرد 📣 جلسه پنجم 🔷 معنای سلام در نما
شنود جلسه پنجم☝پیشنهاد دانلود برای کسانی که گوش ندادن
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٧ به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل دوم
🔸قسمت٨
جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ ميرود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم. سرگردان در خيابانها قدم ميزدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان با ماشينهاي شيك شان برايم ميايستادند يا بوق ميزدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اينها را هم از دست ميدادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت!
وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباسها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم.
در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم ميخواست بروم. بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم. اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرار ميكردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم ميخواست ميتوانستم سوارش شوم. ميتوانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر ميشد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك ميشدم؛ نزديك تر و نزديك تر.
هر چه بالن بالاتر ميرفت به خورشيد نزديك تر ميشد. دلم از شادي و خوشحالي مالش ميرفت. كاش مادر ميديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو ميشد. ترس برم داشت. دلم ميخواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو ميشد. با تمام قدرت فرياد زدم:
« مادر! مادر! »
از صداي خودم بيدار شدم.
صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان ميداد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم ميشد.
« حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. »
ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم:
« من به مسافرت ميروم. » فقط همين!
وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آنها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد.
- امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده.
- حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم.
- باشين تا ببينم ميشه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيرهها مينويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت ميتونين با بقيه همراه بشين.
- چرا دو نفر؟
- براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيرهها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي ميشه!
ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها...
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔶فصل دوم 🔸قسمت٨ جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه ب
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٩
روي يكي از نيمكت هاي
محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذشته و آينده مبهم چنان مرا مشغول كرده بود كه اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم. كم كم، ديگران هم آمدند. مسئولين اردو به همه طرف ميدويدند. در آن ميان يكي بود كه خيلي از كارها به او ختم ميشد. هميشه هم اطرافش شلوغ بود. يكي صدايش كرد: « فاطمه »!
فهرست اسامي هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمي آمد كه منهم جلو بروم. ولي دلم ميخواست زودتر وضعيتم مشخص شود. دلشوره عذابم ميداد. تصميم خودم را گرفتم و رفتم جلو.
- بالاخره تكليف من چي شد؟
اين را بلند گفتم. آن قدر بلند كه خودم هم از صدايم تعجب كردم. اما فاطمه اصلاً از صداي بلندم جا نخورد.
- چي شده عزيزم؟
از اين همه خونسرديش لجم گرفت.
- بالاخره منو ميبرين يا نه؟
- خانم « مريم عطوفت»؟! چند لحظه اجازه بدين!
و بعد برگشت به سمت دختري كه تا قبل از رسيدن من باهاش حرف ميزد.
- سميه جان! منم ميدونم كه راننده گفته ماشين مشكل داره. گفته اگر عيبي هم پيدا كنه مسئوليتش با اون نيست. ولي چيكار ميشه كرد؟ ديگه حالا براي عوض كردن ماشين يا هر كار ديگه اي ديره!
دختري كه اسمش سميه بود، همان طور كه به حرفهاي فاطمه گوش ميداد، كمي چادرش را جمع كرد.
پسري از كنار ما رد ميشد كه نگاهش بيشتر به يك مگس مزاحم ميرفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت.
- و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخيره هاست. بايد منتظر بشين تا بچهها سوار شن. اون وقت مشخص ميشه كه جاي خالي داريم يا نه! اگر جاي خالي داشته باشيم، خوشحال ميشيم كه در خدمت شما باشيم. صداي تند و عجولانه يك نفر ديگر، صحبتهاي فاطمه را قطع كرد.
- فاطمه! آقاي پارسا ميگن پس چرا معطل هستين؟ بچهها سوار شن راه بيفتيم. اگر ديرتر بشه، ممكنه به اشكال بخوريم.
فاطمه در حالي كه زير لب غرغر ميكرد از كنار من رفت:
« خوبه كه بيشتر تقصيرها هم به گردن خودشونه! »
دوباره تنها شدم. ساكي را كه روي شانهام بود پرتاب كردم روي زمين. همان وقت بود كه دختري توجهم را جلب كرد. نمي دانم به خاطر تنهايي اش بود يا رنگ و مدل مانتويش. من خودم يك مانتوي اين مدلي داشتم كه براي عروسي دختر دايي رضا خريده بودم. بابا هيچ وقت نمي گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. ميگفت اين مانتوها مخصوص مهماني رفتنه نه دانشگاه! نگاهش به جاي مبهمي خيره بود. نگاهش برايم آشنا بود. اما چيزي به ياد نياوردم. دختر هم خيلي زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوبوش ايستاده بود و با حرارت با كسي حرف ميزد. رفتم جلوتر و رسيدم به او.
گفتم:
- خانم تا كي بايد صبر كنم؟
اين بار ديگر صدايم بلند نبود. بغض كمي هم صدايم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمي زد و گفت:
- الان وضعيتتون مشخص ميشه. اون خانمي هم كه اسمش جلوي شما بود، آمده!
- ولي من الان سه ساعته كه
اين جا معطلم! اون تازه آمده!
- به هر حال اسم ايشان جلوي شماست. در صورتي كه تا پيش از اين اسمتون در ذخيرهها هم نبود!
فاطمه برگشت طرف دختري كه كنار دستش بود.
- بيا عاطفه جان! شما اين فهرست رو بگير ببر توي اتوبوس، يه آمار از بچهها بگير. ببينم كيا نيومدن تا تكليف دوست هامون هم مشخص بشه.
و برگشت سمت من.
- راضي شدي عزيزم؟ الان همه چيز معلوم ميشه.
عاطفه، دختري كه رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ايستاد و از همان جا فرياد زد:
- فقط يه نفر نيامده.
و خيلي تند از پلههاي اتوبوس جست زد پايين، با آن قد و قامت ريزه اش، حركاتش بيشتر به پسرها ميرفت تا دخترها... دويد و آمد كنار ما.
- خاله جون! يه نفر جا داريم. براي اولين بار از وقتي ديده بودمش، فاطمه ناراحت شد. اين را از نگاهش فهميدم و چروكهاي پيشانيش. ولي دليلش را نمي فهميدم. البته خيلي هم طول نكشيد، فاطمه گفت:
- حالا ما دو نفر ذخيره داريم و فقط يه جاي خالي.
عاطفه همان طور كه با فهرست اسامي بازي ميكرد، ادامه داد:
- پس فقط يكيشون رو ميتونيم ببريم!
انگار نمي توانست آرام بگيره:
- بله؛ ولي كدوم يكي رو؟!
سكوت عاطفه و فاطمه نشانگر اين بود كه هر دو به حل اين مشكل فكر ميكنند. اما اين سكوت زياد هم طولاني نشد. صداي عصبي و لحن ناراحت سميه آن را قطع كرد...
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٩ روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذ
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
قسمت١٠🔸
- فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟
از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد.
- ميگي چه كار كنم؟
- برو پيادش كن!
- زائر امام رضارو؟!
- اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟
- نه!
- پس چي؟
سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل ميشد.
عاطفه ميخواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند:
- بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا با همديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم. سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس.
- تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو ميتونيم با اون كنار بياييم؟!
بي اختيار به دنبال آنها كشيده شدم. از پلههاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛ كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش
هم موهايش را به دور انگشت هايش ميپيچاند و رها ميكرد. داشت فيلم بازي ميكرد. ميخواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت ميداد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد. همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد.
او جسورترين دختري است كه ديدهام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر ميگشتم و پسري مزاحمم شده بود.
پسر دنبالم ميآمد و حرف ميزد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنهها و نيش زبانهاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم ميآمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخرهام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم ميزد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوشهاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت:
«حيف كه دختري و الا... »
ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت:
« اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. »
پسر هم در حالي كه غرغر ميكرد و به همه دخترها بدو بيراه ميگفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت:
- اسم من ثرياست!
- منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي.
- نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش!
بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف ميزد، اولش خيال ميكرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت.
حالا او جاي من نشسته بود. همان كه دنبالش ميگشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد.
- خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين!
بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند.
- براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟
- چرا راه ميافتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل ميشه و راه ميافتيم.
- مشكلات شما ربطي به من نداره....
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹