🌷دوستی وبندگی خدا،غم وترس رامیبرد
آرامش وشادی میاورد:۶۲یونس
أَلَآ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.دوستان خدا،ترس وغم ندارند
يَا عِبَادِ لَا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَلَآ أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ۶۸زخرف
.بندگان من ،ترس وغم نداشته باشید
🌷...أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ٢٨رعد
بایادخدا دلهاآرام میشود
🌷... فَبِذَٰلِكَ فَلْيَفْرَحُوا...٥٨یونس
بافضل ولطف خدا،باقرآن شادباشید
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بسیار جالب و آموزنده♦️
👌مثال ساده ای که «مایا والاس» بانوی بریتانیایی جویای حقیقت را عاشق حجاب کرد⚡️
☀️هنگامی که فهمیدم حجاب دستور خداوند است و به حکمت و دلیل آن پی بردم عاشق حجاب شدم.
☀️می خواهم حجاب برتر (چادر) بپوشم تا الگوی خوبی باشم برای خواهران مسلمانم و آنها که در شرف اسلام آوردن هستند.۰۰۰
-
#حدیث
🌱 امام علی علیه السلام:
🔹 همانا ياران قائم همگى جوانند و پير در ميانشان نيست مگر به اندازۀ سرمه در چشم يا به قدر نمک در توشه راه و كمترين چيز در توشۀ راه نمک است.
📚 الغيبة (للنعمانی) ج ۱، ص ۳۱۵
❄️🌨☃🌨❄️
حاج حسین یکتا🌱
مگه میشه وقتی ولیّ خدا، نائب امام مهدی"عج" میگه جنگ شروع شده، جنگ نرم شروع شده و دشمن اومده و خود آقا چفیه میندازه، ما دنبال یللی تللی باشیم، دنبال خاله بازی باشیم؟!
❄️🌨☃🌨❄️
༻﷽༺#داستان آموزنده
◇ مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
◆ با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
◇ یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
◆ مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
◇ مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی خواهد
❄️🌨☃🌨❄️
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
🔹در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
🔹در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
🔹در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...
❄️🌨☃🌨❄️
#پندانه
📚هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید
یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت.
در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت: نعل را بردار شاید به دردمان بخورد.
پسر گفت: ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند. در راه به روستایی رسیدند.
پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید. و به راه ادامه دادند. در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد.
در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده. گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت. پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد.
پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت.
پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت: تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند: هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید.
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥
🍓 آموزش کوکو سیب زمینی پنیری🍓
#گیف_آموزش_کوکو_سیب_زمینی_پنیری😋
خانوم گلم اسراف کردن معتیش اشپزخونه رو گرم کردن نیست☺️
چند نوع غذا درست کنی بذاری تو سفره، کدبانوگری نیست صرفا
خودتو تو اشپزخونه خسته کنی ،همسرداری نکنی هنر نیست
ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چخرتمه_گیلانی
با صدا ببینید🔈
هفتصد گرم مرغ
یک عدد پیاز متوسط
دو عدد تخم مرغ
دو قاشق رب گوجه
نمک و فلفل و زردچوبه
♦️در رسپی های اصیل این غذا بدون ترشی تهیه میشه ولی اگه خواستید میتونید از آبغوره بعنوان چاشنی ترش استفاده کنید♦️این غذا با چکردمه ی ترکمنی و ترکی متفاوته و در اصطلاح اسمش رو ازون ها وام داره و در گویش گیلکی به نام چخرتمه معروفه
از یکی از همسایه ها که مهمونی های پر تشریفاتی میداد پرسیدم ،چطور میتونی منو باز بذاری برای همه مهمونات غذای مورد علاقه شو بپزی؟
گفتم من مهمون دارم یه مدل غذا میپزم دو مدل بخوام بپزم هلاک میشم
گفت عزیزم من از اول هفته تا اخر هفته غذا میپزم فریز میکنم مگه میتونم یه روزه این همه غذا بپزم؟😁
من هنگ کردم گفتم غذای مونده و فریزیری میدی به مهمونات😳
داستان سفره های تشریفاتی اینه ،هم اسراف میکنن هم غذاهای بیات به خورد مهمون میدن😂
ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥
🍓 آموزش اسپاگتی با سس پستو🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥
🍓 آموزش پالئو🍓
#کلیپ_آموزش_پالئو😋
تخم مرغ ۲ عدد
ارد ۳ صفر ۲ پیمانه
بکینگ پودر ۱ قاشق
عسل ۵ قاشق
شیر ۱ پیمانه
وانیل نوک قاشق چای خوری
🌷استاد علی #صفایی_حائری:
من كه براى خودم به ذنبى معتقد نيستم؛ چون مى بينم هم #نماز خوانده ام و هم روزه گرفته ام و هم و هم، ديگر خدا چه چيزى را به من ببخشد و چه غفرانى را براى من داشته باشد؟! من از خدا طلبكار هم هستم ديگر چه جاى عذر خواهى است؟!
اما اگر بدانم هر چه جز او مرا حركت داده و هر چه جز او مرا خوشحال كرده و يا رنج داده خسارت من و زيان من و ذنب من و گناه من است، آن موقع ديگر تمام گناهها را، #غيبت و تهمت و زنا و لواط، حساب نمى كنم، كه اين ذنب ها و جرم ها و اين جورها و خيانت ها و بى وفايى ها را هم در نظر مى آورم.
📚بشنو از نی، ص ۲۲
پروانه های وصال
#ولایت 1 فیلتری به نام ولایت ✅ طبق بحث مبارزه با هوای نفس، قرار شد که ما برخی دوست داشتنی های خودم
#ولایت 2
نقطه نهایی پاکی انسان
✅🔷 اگه قرار شده حرف خدا رو بشنویم، این پیامبر (ص) هست که حرف خدا رو میرسونه.
💢 اگه کسی بگه: خدایا من میخوام مستقیماً از خودت دستور بگیرم نه از پیامبرت؛ همچین آدمی خیلی متکبر هست! 😒
*خداوند میفرماید: «تو زمانی واقعا پا روی هوای نفست گذاشتی که علاوه بر دستورات من، دستورات هر کسی رو که من بهش ولایت میدم رو گوش بدی...»
حالا معلوم میشه که واقعا ولایت پذیر هستی یا نه!
🌺 پذیرش ولایت، نقطۀ نهایی مشخص شدن پاکی انسان هست.
🚸 ولایت همون چیزیه که ابلیس نتونست بپذیره و بعد از 6000 سال معلوم شد که دروغ میگفته و هنوز هواپرستی داره...
🌷
پروانه های وصال
تو همون حالت طاها زنگ در خونه رو زد ..سر برگردوندم واز روی ساعت مچیش متوجه شدم ساعت ده شبه ...کاش م
با قاب عکس رفتم باال داخل اتاق خوابم ..چشمم افتاد به در کرم رنگ اتاقم که یک خرس کوچولو
آویزون وبود وبازم یک یادگاری از بابابود که تا قبل ازاین که ازدواج کنم ..مدام مسخره ام میکرد
ومیگفت ..وقتی هنوز یک خرس به در اتاقش آویزونه ..چطور میخواد از پس اون نرخری که
میبردش میخواد بربیاد ...ومنم پرو پا میکوبیدم زمین که نخیرم باشوهر آینده ام درست صحبت
کنید ..بابام به چهره حرصی من میخندید ومیگفت :خوبه هنوز نیست ...خودکشون میکنی .وای به
حالی که بیاد ..بکن این خرس رو ..یک خواستگار بیاد ببینه ..فرار میکنه ...بکنش...
خرس رو کندم ودر رو با حرص باز کردم وخودمو پرت کردم رو تختم ...
متوجه باز شدن در اتاق شدم اما برنگشتم ببینم کی هست ...ازدستی که دورم پیچیده شد متوجه
شدم طاهاست ...چرخوندم ومتوجه قاب عکس شد که خیسه خیس بود ..کنار گوشم گفت :قربون
این چهره بشم من که مظلوم شده ..قربون این اشکای زالل بشم که طاها رو داره دیونه میکنه
...خوددار تر باش ...تو باید هوای مادرت رو هم داشته باشی ..مخصوصا خواهرت که تنها شده
حسابی ...نباید که پابه پای اونا ..
پرید وسط حرفش در حالی که سعی میکردم اشکای تموم نشدنیم رو پاک کنم گفتم :من باید اونا
رو درک کنم ..مواظبت کنم ...خودم نمی تونم از پس خودم بربیام ..بعد ..
سرمو کشید تو بغلش وگفت :هیس ..باشه ...
دستمو دور گردنش انداختم وگفتم :طاها مامانم تنها شده ..واسه زندگی بیایم تهران مامانم خیلی
تنها شده ..سارا رو هم بیاریم اینجا ...
چشماش خندید وپیشونیم روبوسید وگفت :هرچی تو بگی ....
چشمم خوردبه خرسه ..یک لبخند تلخ زدم که کنار گوشم گفت :خواهش میکنم ...اشکای که
میدونستم تموم نمیشن رو پاک کردم وخیره شدم به آسمون ...کنارم دراز کشید پشتم بهش بود
..بی صدا هم گریه میکردم که چیزی نگه ...نزدیک تر شد وگفت :اون ستاره که پرنوره رو میبینی
...
سرم رو تکون داد وگفتم :اهوم ...
دستمو که مشت شده بود رو بوسید وگفت :اون باباته که داره بهت سالم میکنه ...مگه قبال همیشه
با یاد که تو قلب کوچولوت بود ..زندگی نمی کردی .
دستش رو قلبم روحس کردم ..ادامه داد ...حاال دیگه واسه همیشه رفت اینجا ..بایادش که
توصندقچه قلبته همیشه آروم میگیری ...
لبخند ی زدم وگفتم :طاها نکن ..حرف نزن اینطوری ..حس میکنم ..بچه ام ...
نگاهم کرد وگفت :نیستی ..ببین این خرس کوچولوچی میگه ..ماشااهلل اتاقتم دنیایی عروسک ..اون
شاسخین گنده چی میگه ..میگه یک سپیده خانومی ..زن یک بابابزرگه شده ..
مشت زدم تو سینه اش وگفتم :بابابزرگ عمه اته ..شوهر سپیده پیر نیست که ...
بی صدا خندید کشیدم تو بغلش وهمون طور که چشماش رو قاب عکس بود گفت :آقا پدارم چی
تربیت کردی ...
گریه ام صد برابر شدفکر میکرد اینطوری حالم عوض میشه ..ادامه داد ..بنظرت عمه سوری من تو
اون سن میخواد تغییر جنسیت بده بشه بابابزرگ .وای تصورشرو بکن ...
مشت زدم تو سینه اش که کمتر چرت وپرت بگه ..متوجه شد وخفه شد ....
داخل حیاط راه میرفتم وبه گل ها می رسیدم ...شاخ وبرگ اضافیشون رو میزدم ...ده روز بود که از
فوت بابام گذشته بود ...ده روزی که هنوز انگاری خودم باورم نمیشه ...هرلحظه فکر میکنم االن
درخونه باز میشه وپدرم داخل میشه ...صدای افشین از داخل خونه میومد ...پدر افشین میشه پسر
عموی ناتنی بابام ..واسه تسلیت گفتن آمده بودن ...خداروشکر که طاها رفته بیرون واگرنه بدبختی
داشتم ...صدای خداحافظی کردنشون که آمد ..سریع رفتم شیر آب روبستم که صداش آمد که
گفت :چقدر هول کردی سپیده خانوم ...
بدون این که نگاهش کنم گفتم :نه واسه چی باید هول کنم ....فکر کردی کی هستی که من هول
کنم ..اعتماد بنفس کاذب داری ها ....
یک خنده سرداد وگفت :طاها جون خیلی زده بودت ..کالغه خبراش رو آورده بود ....یادته گفته
بودم طاها دیونه است ..حاال کم کم باورت میشه ...
پوزخندی زدم وگفتم :اون کسی که بیماره جلوم ایستاده ...
دستی تو موهای مشکی رنگش کشید وگفت :آی آی ..زبونت خیلی دراز شده ها ...
لبخندی زدم وگفتم :ازاول همین طوری بودم ...درضمن نمی خوای گم شی..پدرت رفت ...
نگاهم کرد ...زیر اون مردمک مشکی رنگ که روم زوم شده بود معذب شده بودم ...احمق بی
شعور...رفتم سمت در خونه که گفت :سپیده میدونستی یک چیزی رو ؟...
بدون این که برگردم به رفتنم ادامه دادم وگفتم :نه نمی خوام بدونم ...
صدای نفس حرصیش آمد که گفت :چقدر از پدارم میدونی ...سرخاکش چه خودکشونی راه
انداخته بودی...
برگشتم عقب درحالی که دستام ازحرص میلرزید ومن مشتشون کرده بودم ..گفتم :کسی که ثانیه
۴۸
پروانه های وصال
با قاب عکس رفتم باال داخل اتاق خوابم ..چشمم افتاد به در کرم رنگ اتاقم که یک خرس کوچولو آویزون وبود
ای کنارم بوده رو مثل کف دستم میشناسم ...گمشوزر زیاد نزن انقدر ...گمشو....
نگاهم کرد وگفت :اُوه من نمی خواستم عصبی بشی....میدونی نکه این اواخر ناراحتی داشتین
..گفتم شاید ..
صدای داد پدرش امد که ازاون طرف حیاط بلند گفت :افشین زود بیا ...بهتره دیگه بیشتر ازاین
مزاحم نشیم ...
ازخدا خواسته دررونشون دادم وگفتم :هــــری.....
داخل خونه که شدم رومبل راحتی نشستم وبغضم رو قورت دادم پایین ...سارا کنارم نشست
وگفت:چی میگفت که انقدر عصبی شدی؟؟...
لیوان شربت آلبالورو ازدستش گرفتم وگفتم :هیچی چرت وپرت زیاد میگفت ..بدم میاد ازش
..دوست دارم زهرم رو روی زندگیش بریزیم ...یعنی ازکجا میدونست که طاها منو زده ؟؟..نذاشتم
اطرافیان بدونند ...وای سارا اگه بازم چرت وپرت به طاها بگه چیکار کنم ....
سارا همین طور که شال نارنجی رنگش رو درمیاورد گفت :نه چیزی نمیگه ...اگر هم بگه ..تو با
طاها مگه صحبت نکردی دررابطه بااین موضوع ...
به عکس باباخیره شدم وگفتم :چرا ..یعنی براش یک چیزای گفتم ..هرزمان خواستم باهاش حرف
بزنم نمی گذاشت که حرف زیاد بزنم ...مامان شهره کجاست ؟؟..
سارا همین طور که بلند میشد گفت :بازم کزکرده داخل اتاقش ...
بلندشدم ..برم باال ..بهتربود با طاها تماس بگیرم وبگم وسایلمون روبیارن هرچه زودتر...
روتختی عروسکیم رو مرتب کردم ودراز کشیدم ..همین طور که بانرمه انگشتم رو قاب عکس
بابادست میکشیدم شماره اش رو گرفتم ...
صداش پیچید که گفت :بله خانومم ...
لبخندی زدم وگفتم :به سالم مهندس جیگولی ..خسته نباشی...
خندید وگفت :سالم ماه بانو ..االن جیگولی رو بامن بودی ؟؟..جیگولی؟؟...
خندیدم وگفتم :خب مگه چیه ؟؟...اصال باپسر سرکوچه بودم ...
صداش یکم جدی شد وگفت :غلط اضافیه ...پسر سرکوچه کدوم خریه؟ ...بذار ظهر بیام
...میکشمت از خنده ...
خندیدم وگفتم :خب ..کی وسایل رومیاری ؟؟...
مکثی کرد وگفت :یک لحظه گوشی....صداش آمد که گفت :محمد آقا مگه نگفتم این سیمان
وآجرهارو اونور بگو خالی کنند ...خب برادر من االن که میان بازید باز میگن امنیت اینجا واسه
کارگرا مشکل داره خدا تومن جریمه میشیم ..بگو همه بیان ببرن اون طرف اینارو ...بعد با حرص
نفسش رو فوت کرد ...
خندید وگفتم :آخی حرص نخور ...سکته میکنی من بی شوهر میشم ....
خندید وگفت :سپیده بعدا حرف بزنیم ..بخدا دارم ازدست همکارهای بابات دیونه میشم ....ازاون
طرفم کلی ازکارا رو هوا مونده تو شیراز ..مگه سهام های شرکتمون رو تو شیراز بفروشم ...شرکت
بابات رو اداره کنم ...
سریع گفتم :هرجور خودت میدونی...هرکار که فکر میکنی بهتره انجام بده که زیاد خودت اذیت
نشی ..تا ظهر خداحافظ..مواظب خودتم .باش.. آجری..سیمانی ...چیزی نخوره بهت ..نکه ...
باز خندید وگفت :سپیده دفعه قبلی یک اتفاق بود ..باشه چشم خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم ...یعنی مگه چی شده بود که گفته بود چقدر بابام رومیشناسم ..خب ....اَه
سپیده دیونه نشو ..پسره روان پریش یک چیزی گفت حاال ..توچرا گیر میدی ....خب اگه ....مرض
اگه
غلطی زدم که در اتاق باز شد ...ونغمه دختر خاله ام ..با لبخن نمایشی وارد شد وگفت :اجازه بیام
داخل ...
رو تخت نشستم ودستی تو موهام کشیدم وگفتم :بفرمایید ...چطوری ؟خوبی؟...
روتخت کنارم نشست وگفت :مرسی ....آمدم دنبال تو وسارا بریم بیرون ...میایی؟......
ابروی دادم باال ...از کی تاحاال دختر خاله ما انقدر مهربون شده بود ..
.مشت زد تو بازوم وگفت :دیونه هنوز به اون قهر وآشتی هافکر میکنی؟؟..پاشو بریم ..
دستی به بازوم کشیدم وگفتم :ماشااهلل ضرب دست ..کبود شدکه ..یواش خواهر جان ...
خندید وگفت :اوخی چه ناز نازی ..
با اخم گفتم :حیف که نمیرم کالس کاراته مثل شما بعد از دستی واسه این که حرص خودم بخوابه
..به شوخی به طرف بزنم وبعد بگم اوخی چه ناز نازی ...
خندید وگفت :نمیایی تا با سارا برم من ...
دوباره دراز کشیدم وگفتم :نه تو برو با سارا ...خاله آمده؟؟..
با سویچش بازی کرد وگفت :اهوم ..مامان پیش خاله شهره است ..میگم ..شنیده بودم با طاها
مشکل داری ..میخواستی جدا بشی ..االن چی شد؟؟..
به توچه که چی شد ...اصال کیه که خبر رسانی کرده فامیل رو اَه که ازاین فامیل ما خدا نکنه ..یک
چیزی بشه ..همه عالم وآدم میفهمن ...آیی که چقدر دوست دارم بفهمم کیه که خبر رسونی کرده
..
درجوابش گفتم :نه من وطاها مشکلی نداریم ...بی زحمت خواستی بری در رو ببند ..میخوام
بخوابم ...
بدون حرف پاشد رفت بیرون ..چقدر من ازاین آدم متنفرم خدا ..با صد قلم آرایش زننده وفیس
وافاده ای ..یعنی همه دختر خاله دارن مام دختر خاله داریم ...ببین کار به کجا رسیده کسی که
۴۹
پروانه های وصال
ای کنارم بوده رو مثل کف دستم میشناسم ...گمشوزر زیاد نزن انقدر ...گمشو.... نگاهم کرد وگفت :اُوه من ن
حسرت زندگی منو داشت ..با خوش حالی اینجوری میگه ..ای که افشین خدا ازت نگذره شدم
انگشت نمایی فامیل
مشت زدم رو تخت وگفت :طاها اااا همش تقصیر توئه که همه نیش وکنایه میزنند...اعتماد نداری
لعنتی ...
عکس بابارو بغل کردم ونفهمیدم کی خوابم برد ....
با خالی شدن آب یخ رو صورتم از خواب پریدم ...طاها داشت میخندید وکرواتش رو باز میکرد ...
بی خیال دوباره یک خمیازه کشیدم وکش وقوسی دادم به خودم ودوباره ولو شدم رو تخت ...که
دوید سمتم وگفت :بجون خودم نوبت منه ...سالم عرض شد ....
به قیافه خنده داروخسته اش خندیدم وگفتم :باشه ..چرا همچین میکنی هرکی ندونه انگار چی
شده ...
خندید وگفت :چی شده ؟...
هلش داد رو تخت وگفتم :خاک توسر همیشه منحرفت ..بی تربیت ...نگران بچه های آینده مون
هستم چی بشن با وجود پدر بیتربیتی مثل تو ..پوف....
خندید وگفت :تو ذهت منحرفه به من چه ..
چشمام رو ریز کردم ونگاهش کردم که خندید وگفت :نه حاال که بیشتر فکر میکنم ..تو درست
حدس زدی و..
همچین بامزه حرف میزد که غش غش خندیدم ..یه یاد صبح افتادم وکرواتش رو گرفتم وگفتم
:یاال بگو بقیه از کجا میدونند که من تو مشکالتی داشتیم ..
گره کرواتش رو باز کرد وگفت :بقیه میدونند ؟؟..
باحرص گفتم :طاها مسخره بازی درنیار ...
با اخم گفت :سپیده خوت میدونی خوشم نمیاد کسی سردربیاره از مشکالتمون ...وخودت هم خوب
میدونی که من حرفی نمیزنم ..شاید سارا گفته ...
من:نخیرم از سارا مطمئمنم ..امروز نغمه با خوش حالی داشت میپرسید من وتو چه مشکلی داریم
وفضولی میکرد
۵۰
ای بنای حرم عدل و امان را بانی
وی ز رخسار تو آفاقْ همه نورانی
که گمان داشت که با آن همه تشریف و جلال
یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟
#یا_باب_الحوائج_ع🏴
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیٺ_باد🏴
.🥀🍃
2_1152921504633285856.mp3
8.6M
🔳 #شهادت_امام_کاظم(ع)
🌴از تو نمانده غیر از عبایی در کنج زندان
🌴وای از تن نحیف و امان از این چشم گریان
🎤 #میثم_مطیعی
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین
.🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯از این زندان به آن زندان
🖤خاک زندان سجده گاهت بوده است
🕯عالمی مست نگاهت بوده است
🖤ای امام هفتم ما شیعیان
🕯آسمان هم خاک راهت بوده است
🏴شهادت مظلومانه
🕯هفتمین ستاره درخشان
🖤آسمان ولایت و امامت
🕯باب الحوائج امام موسی بن جعفر (ع)
بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد🏴
.🥀🍃