☑️ اگر می خواهید حال شما به حالی خوب تبدیل شود باید بپذیرید که تفکر منفی درباره خود و دیگران اشتباه است و آن را تغییر بدهید.
☑️ خودتان را باور کنید.
☑️ حتما میگویید این جمله تکراری است اما برای رسیدن به هر هدفی در زندگی باید خود و تواناییهایتان را باور کنید. خودباوری کلید موفقیت در هر کاری است که میخواهید انجام دهید.
☑️ برای انجام هر کاری علاوه بر علاقه به آن، باید باور داشته باشید در آن موفق خواهید شد. خودباوری سنگ بنای شروع هر کاری است. بسیاری از ما هنگام انجام کارهایی مثل آشپزی، رانندگی یا صحبت در کلاس این ویژگی را داریم فقط لازم است آن را به کارهای دیگر نیز تعمیم دهیم.
❄️🌨☃🌨❄️
😊 لبخند زدن😊
۱- جذابتان میکند...
همه ما به سمت افرادیکه لبخند میزنند کشیده میشویم. لبخند یک کشش و جذبه فوری ایجاد میکند. دوست داریم نسبت به آنها شناخت پیدا کنیم.
۲- چهره تان را جوانتر نشان میدهد...
عضلاتی که برای لبخند زدن استفاده میشوند صورت را بالا می کشند. پس نیازی به کشیدن پوست صورتتان ندارید، سعی کنید همیشه لبخند بزنید.
❄️🌨☃🌨❄️
💟 ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍیِ مهربون باشیم، ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ؟؟؟ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰنیم ، ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ کنیم
💟 ﻭقتی ﺩلمون با ﺧﺪﺍست بذاﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍد ﺩلمونو بشکنه ...خدا خریدار دل شکسته ست ... دل شکسته قیمتی تره ...
💟 ﻭقتی ﺗﻮکلمون به خداست بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﺑﺎ ما بی ﺍﻧﺼﺎفی کنن ... هرچقدر میخوان پشت سرمون حرف بزنن ...
💟 ﻭقتی ﺍﻣﻴﺪمون به ﺧﺪﺍست، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪمون کنن ... امیدمون فقط خدا باشه ... ﻭقتی ﻳﺎﺭمون ﺧﺪﺍست بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ بشن ...
😍 ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ بمونیم ... ﭼﺘﺮِ خدا، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست😍
❄️🌨☃🌨❄️
💠 همانطور که سالی یک بار مالت را حساب میکنی که اگر زیاد شده است خمس بدهی، کاسبی روحی و معنویات را هم حساب کن و ببین آیا رشد کردهای.💠
🔻عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی🔻
🔸در حرکت باش؛ امّا حرکت نداشته باش. مثل کسی که در کشتی ثابت نشسته است و کشتی امواج دریا را میشکافد و پیش میرود؛ دلت و باطنت آرام و ثابت و بدنت در حرکت و در کار باشد.
🔸غذاهای روحی را هم مثل غذاهای بدن، تا گرسنهای و رغبت و اشتها داری بخور و همین که خواستی سیر شوی، دست بکش و دیگر نخور.
🔸تا بدن آرام نشود و خواستهها و عصبانیّتها و بلندپروازیها و که مال بدن است خاموش نشود، گمشدهها پیدا نمیشوند. هر وقت میخواهی چیزی یاد بگیری، باید فتیلهی بدن و آنچه مربوط به بدن است را پایین بکشی.
🔸عباداتی که میکنی و نمازی را که میخوانی، همه را حاشا بزن و بگو خدایا من کجا و ذکر شما؟ اصلاً من نیستم که ذکر شما را میگویم.
🔸همانطور که سالی یک بار مالت را حساب میکنی که اگر زیاد شده است خمس بدهی، کاسبی روحی و معنویات را هم حساب کن و ببین آیا رشد کردهای.
🔺مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب🔺
#سالک_باید_چگونه_باشد
❄️🌨☃🌨❄️
✍️آیت الله بهجت(ره):
خداوند انسان را طوری آفریده که میتواند از راه عبودیّت و بندگی خالص، از مقام ملائکه گام فراتر نهد و مقامات انبیا و اولیا را کسب نماید.
📚در محضر بهجت، ج2، ص363
#بهجت
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان توبه مصطفی دیوانه
سخنران شهید کافی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
✍️اسمش را گذاشته اند '' شھیـدِ عطـری "
مادرش میگوید:
از سـنِ تکلیف تا شھـادت ،
نمـاز شبش ترک نشـده بـود...🕊
🌷#شهیدسیداحمدپلارك
سلام آقای من !
آقا جان تمام سالهایی ڪه درس خواندیم :📚
دبیر شیمی به ما نگفت ڪه اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترڪیب شوند⚗
شرایط" ظهور " تو💊
مهیا می شود !
دبیر زیست نگفت ڪه این صدای تپش قلب نیست ؛🫀
صدای بی قراری دل برای " مهدیست " !🕋
دبیر ادبیات از عشق مجنون به لیلی ، از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت🌠
اما از عشق شیعه به "مهدی" ؛🌅
از غیرتش به "زهرا(س) " نگفت !🕯
دبیر تاریخ نگفت ڪه اماممان امسال سال چندم غربتش است؟ !⏱
نگفت غربت اهل بیت " علی(ع) " از ڪی شروع شد و تا ڪی ادامه دارد !🕋
دبیر دینی فقط گفت ڪه انتظار فرج از بهترین اعمال است⛲️
اما نگفت ڪه انتظار فرج یعنی
گناه نڪنیم و یعنی" گناه نڪردن "
از بهترین اعمال است !
دبیر عربی به ما یاد داد ڪه "مهدی "
اسم خاصی است ڪه تنوین پذیر است !
اما نگفت ڪه "مهدی " خاص ترین اسم خاص است
ڪه تمام غربت و تنهایی را پذیرا شده است ...🙂💔
❄️🌨☃🌨❄️
🌷 میرزا جوادآقا #ملکی_تبریزی:
هر #گرفتاری و ناراحتی که به سراغ انسان می آید و #دردسر و یا پای انسان به سنگ میخورد، اثر گناهانش است.
📚 باده گلگلون،ص ۱۱۲
🌷 #رسول_اکرم (صلی الله علیه و آله):
🖋 کمیاب ترین چیزی که در #آخر_الزمان یافت شود ؛ برادری مورد اطمینان یا درهمی #پول_حلال است.
📚 تحف العقول، ص۸۳
پروانه های وصال
#ولایت 19 📌 یکی از مثال های تلخ در این زمینه، قاتلِ نامرد امیرالمومنین علی(ع) هست. ⭕️ ابن ملجم یه
#ولایت 20
🚫 بعدها همین آدم میشه پست ترین موجود تاریخ بشریت.طوری که در جهنم مقامش از شیطان هم پست تر هست...🔥🔥
✅ کسی که در راه دین قدم میذاره باید خیلی مراقب خودش باشه چون اگه توی #امتحان_ولایت رد بشه، "خیلی بد" میشه.
⭕️ انقدر بد میشه و جنایت میکنه که بی دین ها هم همچین جنایاتی نمیکنن.....
🚫🔥 مثل تکفیری ها و داعشی ها و منافقین و صهیونیست ها.
👆 اینا همشون #تعصبات_مذهبی دارن اما چون در امتحان ولایت رد شدن، بزرگ ترین جنایات تاریخ بشر رو رقم میزنن؛
👥🔥 درست مثل مردم کوفه که با اینکه مذهبی بودن اما دردناک ترین جنایت تاریخ یعنی حادثۀ #کربلا رو رقم زدند....😞
🌹
پروانه های وصال
A Lamin یک پروتئین در اسکلت سلولی است که در سنتز DNA و RNA دخیل است. در این بیماران ناحیه شناسایی ک
تند گفتم :بی خودی دور برندار ...محمد منصور با من میمونه ..تو هم اگر خواستی بهش سر بزن
..اما هیچ وقت ازت نمی گذرم ..تو ازاول میدونستی ازدواجمون درست نیست ..حرفی نزدی ...وقتی
فهمیدم این بچه رو دادی ...نتیجه تموم خود خواهیات روخوب ببین ..شد یک بچه که سندروم پرو
گریا داره ....اینده رو که شاید میتونستم همون اول بعد از این که فهمیدم دینت چی هست ..طالق
بگیرم وبهترین زندگی رو دوباره واسه خودم درست کنم رو زدی خراب کردی ..حاضر به ادامه
زندگی نیستم باهات ..این بچه رو هم بزرگ میکنم ..اما مسبب تموم بدبختیام توهستی ...فقط خود
تو ...
عصبی گفت :هرکاری کردم..هرچی بوده ..فقط واسه داشتن و درکنار خودم بوده ..بحث درست
نکن ..
با حرص گفتم :داری خستم میکنی میفهمی ؟؟...لبرزشده ظرفیتم ..حدنداره دیگه ...میری واسه
همیشه گم میشی از تو زندگیم ...دلت خواست یک سر بزن به بچه ای که تو دامنم گذاشتی ..
حرفی نزد ورفت داخل بیمارستان که سرصدای محمد منصور بلند شد ...تیکونش دادم وراهش
بردم ...صورتش رو بوسیدم وبا خودم عهد کردم بزرگش کنم .با دل وجون مراقبش باشم .."ته
این ماجرا هم شد ..یک مدت خوشی ارسن ..با تولدبچه ارسن یکم ناراحت بشه ..بعد جداشیم
..بازم خوشی واسه ارسن "....زندگی منم تاریک تر از همونی که بود .."اما خب تا خدا هست منبع
نوری هست واسه من ونشون دادن راه زندگی من ..."
اروم گریه کردم که محمد منصوری که با تالش خوابونده بودمش ..راحت بخوابه ...کجا برم واسه
زندگی ؟؟...خونه مامان که نمیشه مخصوصا اگر مشکل بچه ام رو بدونه ...
تقه ای به در اتاق خورد وصداش امد که گفت :سپیده میذاری یکم باهم حرف بزنیم ؟؟...
اشکام رو پاک کردم وگفتم :بیاداخل ...
داخل شد ونگاه کرد به من وبچه ...نشست رو مبل وگفت:میخوام بگم ..باشه جداشیم ...اما تو
همین خونه بمون ..چون من میخوام کنار بچه ام باشم ...من فقط خرجی بچه ام رو میدم تو هم
مثل پرستار یا مادرش بزرگش کن
دلم شکست ...انتظار نداشتم بگه من طالق نمی دم اتفاقا خوش حالم که طالقم میده اما چقدر
نفهمه که انگار من مونده خرجی دادنشم واسه بچه ام ...یا من ازاکراه دارم بچه ام رو بزرگ میکنم
...یا جای خواب ندارم
تموم حرفام رو بلند براش گفتم که گفت :خواهشا برداشت دیگه ای نکن واسه خودت ...من
منظورم اینه که اون بچه ..بچه ای منم هست ...میخوام باشم کنارش ..میفهمی ..میتونی واسه این
که فکر نکنی من بهت سرپناه میدم هرشب بری هرجا که خونته ..صبح هم برگردی ..
دیونه است اصال ..سریع گفتم :نمی بینی این بچه نیاز به مراقبت داره ها ...بعد شب سرقبرم برم
صبحم بیام ...خونه مامانم میرم واسه زندگی ...
پوفی کرد وبلند شد وگفت :من منظورم یک چیز دیگه است ..اصال میخوای طالقت بدم باید بمونی
تو همین خونه ومراقبت کنی از فرزندمون ..چون منم میخوام باشم باهاش ...شرطم همینه
..غیرازاین طالقت نمی دم ...
سرم رو گذاشتم روتخت عروسکی ...فکر چی رو میکردم ..یک زندگی جدید با وجود پسرم ..اما
انگاری زندونی گرفته عوضی ...طالق بگیریم بعد بمونم تو این خونه ...بازم خوبه این بچه هست
که این بهانه داشته باشه .....جدا میشم ومیرم ..
روتخت نشستم وخیره شدم به صورت گرد وکوچولوی محمد منصورم ..چقدر دوستش داشتم
..اروم با نرمه انگشتم صورتش رو نازکردم ...کرم رفته بود تووجودم که باهاش بازی کنم .نازش
کنم ...چهارزانو نشستم ودستاش رو بوسیدم .خدایا چقدر کوچولویی این من اینو چطوری باید
بشورمش ..کف دستای ریزه اش رو بوسید ..یواش گفتم :محمدم پاشو ...
خندم گرفته بود یکی نیست بگه اخه توبه بچه چیکار داری؟ ..واال!! ..ازهمین االن هم مشخص
هست که شبیه ارسن میشه ..البته اگر اون بیماری رو نمی داشت ..چون اکثریت کسایی که
اینطوری هستن یک شکل میشن ..سری که نسبت به سنشون بزرگه وفک کوچولو ودماغ تکیده ..
همه چیزایی که خونده بودم از تو اون دفتر چه ای که ارسن اورده بود رو بیرون ریختم ..بهتره تو
حال ..همین لحظه زندگی کنم ...خم شدم لبای صورتی رنگش روکه تکون تکون میداد ومشخص
بود شیر میخواد رو بوسیدم ....وشروع کردم به شیر دادنش ...خیلی خوابم میومد اما میترسیدم تو
خواب برخورد کنم به محمد منصورم ..به این ریزه میزه چیز نخورده ...فقط میگی اصلا شیرشندادم که تند تند میخوره که حتی فرصت قورت دادنش شیر هارو نمی کنه ..همه ازکنار لبش
میریزه دور لبش ...
گذاشتمش رو تخت ولباسم رو درست کردم که دیدم خیره داره نگاهم میکنه ...شروع کردم به
حرف زدن باهاش ...یک سوالی که ازاالن تو ذهنم بوداین که من برای یک مدت دیگه چطور باید
۱۰۴
پروانه های وصال
تند گفتم :بی خودی دور برندار ...محمد منصور با من میمونه ..تو هم اگر خواستی بهش سر بزن ..اما هیچ وقت
الهی قربون این قیافه هنگ کرده برم من ...چشماش کامال باز بود ونگاهم میکرد وهنگ کرده بود
..حتما االن با خودش میگه این زنه کیه با این قیافه ...یواش کل صورتش رو بوسیدم ...ورفتم
سمت کمد لباس هام ...محمد رو گذاشتم رو تخت رو یک تاپ برداشتم که بپوشم .گریه محمد باز
بلند شده بود ..چشمام ازبی خوابی میسوخت ....سریع لباس کثیفم رو دراوردم امدم تاپ رو
بپوشم که درباز شد ..چشم تو چشم شدم باارسن که زل زد به من بعد به بچه نگاه کرد ..باز به
من ..باز بچه ..اخرسرم امد داخل وگفت :معلوم هست چیکار میکنی ..من تو اتاق خوابمون خواب
بودم صداش بیدارم کرد ...
تند لباس پوشیدم وگفتم :چقدرم تو االن اذیتی..نکه اصال بیدار نبودی .. همین االن که ساعت
چهار صبحه ...
نگاهم کرد وخندید وگفت :خیلی اذیتت میکنه ..مثل این که نتونستی بخوابی ..
محمد رو گرفتم ..اروم شده بود ...تو دلم گفتم :حاال باید حتما اژیر میکشیدی که این بابایی
لندهورت پاشه بیاد ...
یهو بلند شدم بچه رو گذاشتم تو بغلش وگفتم :میرم نماز بخونم ...مثل ادم ازش مراقبت کن تا
خودم بیام ...
تند رفتم ..ازبی خوابی جدی جدی سرگیجه گرفته بودم..تواینه به خودم نگاه کردم ...چشمام ازپف
باز نمی شد ..یعنی فکر وخیال هام تا ساعت چهار طول کشیده بود ومن فقط ده دقیقه خواب رفتم
؟...وای بقیه مادرا چیکار میکنند؟ ..وضع همین طور باشه که من به هیچ کاری نمی رسم
...الخصوص درباره کار ...
دیگه مغزمم کشش فکر کردن نداشت ...وضو گرفتم وایستادم به نماز ...صدای گریه بچه میومد
که گاهی ارسن که حرف میزد ساکت میشد واگرنه باز شروع میکرد ..نماز رو سالم دادم وجانماز رو
جمع کردم رفتم داخل اتاق ..ارسن رو تخت دراز کشیده بود ..بچه رو هم به پشت به حالت خواب
رو شیکمش گذاشته بود ..بچه هم اروم خواب بود ...خندم گفته بود ..همه پدرها همین طوری بچه
اروم میکنند ؟!!...یادمه از داییم که بچه هاش رو همین طوری عجیب غریب اروم میکرد ...خم
شدم محمد رو بردارم که چشماش رو باز کرد وگفت :نمی خواد من بیدارم یکم بخواب ..
اخجون ...اون ور تخت دراز کشیدم پتو عروسکی محمد منصور رو کشیدم روش ونزدیک بهش
دراز کشیدم که خیر سرم مواظبش باشم ...چشمام رو بستم که ارسن گفت :سپیده جان
جانم !!!!جان ؟؟...چشم بسته گفتم :بله ...
مکثی کرد وگفت :التماس کنم میمونی ؟؟....
سریع گفتم :نه میخوام بخوابم ..حرف نزن .
چشمام گرم خواب بود که گفت :خب قربون لجبازیات ..االن کجا میخوای بری با بچه؟ ..من که
میدونم جدا شی میخوای بری ..نه سرپناهی نه پولی ..سپیده بیداری ؟؟..
ای نمیری ارسن خیر سرم داشت خوابم میبرد بدون فکر وخیال واسه اینده ...سرمو بردم زیر
بالیشت وگفتم :کمتر فک بزن ..ده دقیقه میخوام بخوابم االن محمد منصور بیدار میشه ...
پوفی کرد ..دستمو گرفت بوسید وگفت :باشه بخواب ...
امدم دستمو بکشم عقب که یواش گفت :دستتو دریغ نکن مامان کوچولو ...
انقدر خوابم میومد که محل ندادم وخواب رفتم ...
حس کردم دست کسی رو صورتم هست ..چشم باز کردم دید ارسن باال سرم نشسته ...لبخند زد
وگفت :سالم خانوم خانوما ..پاشو بچه شیر میخواد ...
وای که اصال حسش نبود که بلند بشم ..به کنارم نگاه کردم ..اهی من فدای این چشمای گرد
وبازش برم ..شصتش تو دهنش بود ..تند تند مک میزد ..که ارسن خندید وگفت :پاشو بو داده ...
خندیدم ..بو داده ؟؟...خراب کاری هم کرده بود ...غلت زدم ...کشیدمش تو بغلم وصورتش رو چند
بار بوسیدم ...یواش گفتم:سالم پسر خوشگلم ..اخه االن وقت بو دادنه ؟؟...
وای که انقدر چشماش رو باز کرده بود که خوردنی به تمام معنا شده بود ...با کسلی بلند شدم
واروم بغلش کردم بردمش سمت حموم ...چطوری باید بشورمش ؟؟..میترسم ازبس کوچولو
هست اززیر دستم لیز بخوره ...اما نمیشد حمومش نکنم ..مطمئنا از بعد از تولدش نرفته دیگه
..یعنی تو بیمارستا همون لحظه اول که خونی بود حمومش کردن ...وای امروز چقدر کار داشتم
..کی باید برم با مامان صحبت کنم واسه گرفتن سهمم از ارثیه..بااین که میدونم کارم درست
نیست چون مامان هنوز زنده است ..اما نیاز دارم به پولش تا زندگی خودم وبچه ام رو درست کنم
...بهتره حموم کردن محمد باشه واسه بعد ..دوبار پوشکش رو عوض کردم ویک دست لباس پنبه
ای نرم تنش کردم ..تابستون شده بود هوا حسابی گرم ..مطمئنا زیادی لباس تنش میکردم
حالش بد میشد ...گذاشتمش الی پتوش ..خواب بود ..نگشتشم بیرون بود ..اروم انگشتش رو از
دهنش در اوردم که باز خودش انگشتش رو برد داخل دهنش وتند تند مک زد..الهی چقدر گرسنه
است ...به ساعت نگاه کردم ..نه بود ...بهتره محمد رو شیر بدم وبعد برم خونه مامان ...
۱۰۵
پروانه های وصال
الهی قربون این قیافه هنگ کرده برم من ...چشماش کامال باز بود ونگاهم میکرد وهنگ کرده بود ..حتما االن
کنار محمد دراز کشیدم وشروع کردم به شیر دادنش ..انگار نمی خواست چشم باز کنه ..چشم
بسته شیر میخورد .تا حس کردم خواب رفته ..امدم برم عقب که تند تند مک زد ...خب درست
بخور دیگه ..باید بریم پیش مامان بزرگت ازش پول بگیریم ...
حس کردم واقعی خوابید ..سریع خودمو انداختم تو حمام ..چون نمی دونستم ارسن هست که
مواظب بچه باشه یا نه ...مجبورشدم در حمام رو باز بذارم که اگر بیدار شد بفهمم ...اب گرم
ارامش میداد بهم ...فکر کردن به اینده ..باعث میشد یک دنیایی پر مشغله وسیاه بیاد تو ذهنم
..من با وجود محمد چطور زندگی کنم ....تازه یادم افتاد به طوبی زنگ بزنم ....گربه شوری خودمو
شستم امدم بیرون ..محمد خواب بود ..صورتش قرمز شده بود ...نمی خواستم حرفای دکتر جلوم
بیاد ...سریع لباس پوشیدم ویواش همون طورکه محمد منصور خواب بود لباس تنش کردم والی
پتوی کوچولوش کردم ..یک ساک که وسایل مورد نیازش بود هم درست کردم وخودمم رفتم جلو
اینه ...چقدر تغییر کرده بودم ...انقدر ذهنم درگیری داشت که به کل از خودم غافل شدم ...کلی
اضافه وزن پیدا کرده بودم ..به قولی استخون ترکونده بودم ...زنانه تر شده بودم ...پوفی کردم
..سپیده 11ساله شده بود یک زن کامل ..یک مادر ..البته از لحاظ ظاهری واگر نه همون ادم بی
تجربه قبل بودم ...شال توسی رنگ رو انداختم رو سرم وساک محمد رو هم رو شونه ام انداختم
..سویج رو هم برداشتم ..یواش محمد منصور رو بغل کردم که در اتاق باز شد وسریع گفت :کجا
داری میری ؟؟..
حوصلحه بحث باهاش رو نداشتم واسه همین جدی گفتم :دارم میرم خونه مامان کارش دارم
..معلوم نیست کارم کی تموم بشه ..واسه همین محمد منصور رو با خودم میبرم ...
یک قدم امد جلو وگفت :اول بهتره صبحانه بخوری ...نمی خوام واسه بچه ام شیر نداشته باشی ..
پوفی کردم وگفتم :اندازه بچه خودم شیر دارم ...شما دخالت نکن ..درضمن کارهای طلاق رو هم
درست کن ...واسه زندگی هم اینجا نمی مونم ..خونه خودم میرم ...
بهت زده نگاهم کرد وگفت :سپیده من تا زمانی که ندونم همه چی بچه ام درسته یانه بهش نمی دمت
پوزخند زدم وگفتم :اخی جناب پدر واستون مهمه ..نترس این بچه منم هست ...
کفش های اسپرتم رو پام کردم که باوجود محمد که بغلمه اذیت نشم ..تا دم در امد دنبالم وگفت
:اینطوری که خطر ناکه صب کن خودم میبرمت ..
رفتم سمت ماشین ..با ریموت دررو باز کردم وگفتم :ممنون نمی خواد ..تو برو دنبال کارا باش
..خداحافظ ..
صدای نفس کشیدن عصبیش رو من هم شنیدم ...در اخر هم گفت :دکتر شاهینی گفت عصر
ساعت 6بریم اونجا ..بهتره تا اون موقع اونجا باشیم تابریم ..
سری تکون دادم ..محمد رو اروم گذاشتم رو صندلی جلو وبا اروم ترین صورت ممکن ماشین رو از
خونه خارج کردم با ریموت دوباره دررو بستم واخرین بار دیدم که تند تند مشت میزد به در ورودی
خونه که چوبی بود ..دیگه دیر بود واسه زدن اون مشت ها ...اگریک درصد رو میومد جلو شاید
زندگی منم به گند کشیده نمی شد ...
از تر اسیب دیدن محمد انقدر اروم میرفتم ..درستش میشه مورچه ای ..تا خونه مامان بیست
دقیقه ای بود که گوشیم زنگ خورد .گذاشتمش رو اسپیکر وگفتم :بله بفرمایید ..
صدای مامان امد که گفت :سالم دخترم چطوری خوبی؟؟..چرا انقدر بی خبر مرخص شدی ..کاش
میومدی خونه خودم تا یک چند روز مراقب تو واون پسره نازت بشم ...
با خودم فکرکردم اگر مامان بدونه که محمد منصور چه بیماری داره بازم این حرف رو میزنه یا نه
مثل اکثر مردم دیدش فرق میکنه ؟؟...
دروابش گفتم:مرسی مامان ..بهتر بودم .هستی خونه ؟دارم میام پیشت ..
صدای شادش امد که گفت :من منتظرتم زودبیا خداحافظ ..
تماس رو قطع کردم ونگاه کردم به محمد منصور که چشم باز کرده بود ..چقدر اروم بود این بچه
...دلم براش غش میرفت ...از راه های فرعی رفتم تا زودتر برسم ..
ماشین رو کنار درخونه مامان پارک کردم ..ساک وسایل محمد رو برداشتم وخودش رو هم اروم
بغل کردم وپیاده شدم ..دررو با با زانوم بستم وقفل مرکزی رو زدم که صدای از پشت سرم گفت
:به به ..مبارک باشه سپیده خانوم ..چقدر خوشبرگشتم عقب دیدم افشینه که ایستاده وداره نگاهم میکنه ...خیلی خشک ومعمولی گفتم :سالم
..ممنون ...
رفتم سمت در خونه وگفت :بابا تو هفته قبل رفتی یک زایمان بکنی نکه یک هفته بعد سررو کله ات
پیدا بشه ...اززمانی که فهمیدم رفتی واسه به دنیا اوردن بچه ات منتظرت بودم ..یادته چندماه
پیش رو ..سپیده باید یک چیزای رو بدونی تا یک سری افراد پ.ل های بابات رو بی خودی باال
نکشن ..دختر خوب سهام های شرکت پدرت رو شوهر خریده یکمش رو اما بقیه اش رو
۱۰۶
✍حجت الاسلام والمسلمین #قرائتی
تمام #انبيا #دروغ را حرام میدانند. بعضی چيزها در همه دينها هست. فطرت انسان هم با دروغ بد است. بچه كوچک كه هنوز آلوده نشده است، فطرتش دروغ را بد میداند و لذا اگر هم به او دروغ بگويی، دروغها را راست جواب میدهد. مثلاً به بچهات میگويی به خانه برو و بگو پدرم نيست، دم در خانه میرود و به مهمان میگويد: پدرم گفت كه در خانه برو و بگو پدرم نيست. يعنی بچه اصل دروغ را نمیداند كه دروغ يعنی چه؟ و عين واقعيت را میگويد. به بچه كه میگويی: سيب میخواهی؟ میگويد: بله! پدرش میگويد: بگو نه! بعد میگوید: نه. يعنی بچه را به طور طبيعی رهايش كنی، اصلاً بچه نمیداند كه دروغ چيست. وقتی میگويی پول ندارم، صدای پول از توی جيبت آمد يک نگاهي میكند و میگويد: ای خائن، اينطوری دروغ میگويی. عيبش اين است كه بچه كوچک هم میفهمد.
🔸به قدری دروغ بدسيما است كه هر دروغ گويی آن قدر دست و پا میزند كه مردم خيال كنند كه او راستگو است. يک كاری بد است ولی طرف هم حاضر نيست بگويد كه اين كار بد است. مثلاً هيچ كس حاضر نيست كه بگويد: سينما بد است. حالا بگو فيلم بد پخش میشود. سيمای دروغ به قدری بداست كه دروغ گو هم دست و پا میزند. دروغ سادهترين #گناه است. هر گناهی جز دروغ يک چيزی میخواهد. بعضی گناهها پول میخواهد، بعضی گناهها جا میخواهد و عياشی است. بعضی گناهها وقت میخواهد. بعضی گناهها فكر میخواهد. بعضی گناهها زور میخواهد. بعضی گناهها پست میخواهد. بعضی گناهها حال میخواهد. دروغ گناهی است كه هيچ شرطی ندارد. بی پول، هركس، هر جا و در هر شرايطی میشود آنرا انجام داد. سادهترين گناه دروغ است.
❤️❤️❤️❄️🌨☃🌨❄️❤️❤️❤️
آیت الله مجتهدی تهرانی ره:
چشمی که در راه خدا شب زنده دار است و سحرها از خواب بر می خیزد و #نمازشب می خواند، چنین چشمی در روز قیامت گریان نیست.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠آیت الله تقوایی:
موضوع:👇
🔹مومن وقتی میخوابد شیطان سه گره به قلب او میزند.
📍برای باز شدن این گره ها باید...
#تقوایی
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚.