eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
توضیحات تکمیلی اینجا👇 💥نکات مهم💥 ✅ظرف روحتما با جوش شیرین واب گرم استریل کنید بستر کشت حتما از خاک پلنت وبذر چمن آبی استفاده کنید و ۲۰ روز قبل عید کشت کنید ✅بزارین ظرف خشک بشه برای آب از آب تصفیه یا آب معدنی استفاده کنید  چون آب لوله کشی کلر داره هم عمر  سبزه ها رو کم میکنه هم ماهی رو میکشه ✅ماهی آکواریومی بندازید توش چون ماهی قرمز با این سبزه ها سازگار نیستن ✅آبش رو هر ده روز یکبار تعویض کنید و برای شوره نزدن درب شیشه رو بسته نگه دارید و اجازه ندید آب تبخیر شه ✅قبل از سبز شدن سبزه ها کنار پنجره و در محیط گرم بزارین ولی وقتی سبز شد نور آفتاب باعث میشه جلبک ببنده ✅برای تعویض آب با یه شیلنگ آبشو میکشی و همزمان با یه شیلنگ دیگه داخلش آب میریزی تا سبزه ها جابجا نشن تا جای ممکن سعی کردم تمام نکاتش رو بگم
روغن به مقدار لازم گوشت خورشتی نیم کیلو برنج۸ پیمانه لیمو عمانی۳ عدد رب گوجه فرنگی۲ قاشق غذا خوری نمک ، فلفل، زردچوبه ، دارچین به مقدار لازم پودر هل سبزبه مقدار لازم پیاز۲ عدد نخود۱ پیمانه زعفران دمکرده به مقدار لازم دارچین به مقدار لازم 🍵🍵🍵🍵🍵 نخود را مانند روش قبل در آب خیس کنید و پوستش را بگیرید ولی لپه نکنید. پیاز را با کمی روغن در تابه تفت دید و کمی که سبک شد زردچوبه را اضافه کرده مخلوط نمایید. گوشت ها را به قابلمه اضافه کرده و تفت دهید تا تغییر رنگ بدهد. 3 پیمانه آب به قابلمه اضافه کنید و درش را بگذارید تا گوشت با حرارت ملایم بپزد. نخود ها را به گوشت نیم پز اضافه کنید. لیموعمانی را بشویید و در آب خیس کنید و چند دقیقه ای بجوشانید تا تلخی اش گرفته شود و به خورش اضافه کنی. یک عدد پیاز را رنده کرده و با کمی روغن سرخ کنید و سپس رب گوجه فرنگی را اضافه کرده تفت دید و زعفران را هم اضافه کنید. هل و دارچین را هم به مواد اضافه کنید. رب و ادویه ها را در 10 دقیقه انتهای پخت به خورش اضافه کنید.🥣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پویش همگانی ※ دعای دسته‌جمعی در لحظه تحویل سال باهم در لحظه تحویل سال، دعای فرج (الهی عظم البلاء) را با نیت رفع موانع ظهور امام زمان علیه‌السلام و وقوع باعجله و زودهنگام باشکوه‌ترین حادثه تاریخ، قرائت می‌کنیم. ※ در انتشار این پوستر، سهیم باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا حتماً اجابت می‌شود، آن هم دعای دسته‌جمعی ! اما دعا فرهنگ دارد، و محال است دعا، بدون فرهنگ و آداب دعا، منشاء اثر واقع گردد. در پویش دعای دسته جمعی با فرهنگ دعا، وارد دعا بایدشد
هر کی اومده راهیان نور، سرِ قرار اومده. بی‌قرار اومده؛ تو قرارگاه اومده؛ بچه‌ها! قراربازی با شهدا یادتون نره..! - حاج حسین یکتا 💔 ❤️❄️❤️
🌷 شیخ جعفر : 🔹چطور ما این ‌قدر از توجه به (علیه‌السلام) غافل شدیم؟! 🔸چطور این همه دور شدیم و توانستیم بدون توسل به آن حضرت زندگی کنیم؟! ما باید بدانیم چه چیزی از ما می‌خواهند؟ آیا این سفره‌ای که برای ما پهن کرده ‌اند کم است؟ چه کسی بهره می‌ برد؟ 🔹چرا حتی برای این ارتباط هم آمدیم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم؟ نصیب خودمان چه شد؟ چطور روزگار ما را به غفلت انداخت و از این بخش غافل شدیم؟ 🔸روزانه باید متوسل بود، گرچه افق این فکر خیلی بلند است و افق این ارتباط خیلی راقی است، اما دائم باید ملتزم به بود.
🌷 آیت‌اللّه آقاسیّد احمد : همه‌ی عشق‌ها، محبت‌ها و دوستی‌ها و وابستگی‌ها و دلبستگی‌ها در این عالم مجاز و قُلابی است و فقط یک عشق و محبت و دلبستگی حقیقی در این عالم است و خریدار دارد و آن عشق به حضرت سیدنا و مولانا أباعبداللّه الحسین(روحی فداه و سلام اللّه علیه) است. از می روم در حالی که دستم خالی است ولی به یک چیز امید دارم و آن گریه بر مصائب آن حضرت و عشق به اوست. ع
طبق فرمایش امام صادق (ع) در جان دو عشق و شوق وجود دارد. اول عشق به حق و دومی عشق به خلق؛ عشق به حق یعنی عشق به خداوند و عشق به وجود آمدن عشق به خلق یعنی منتظر فقط به فکر خودش نیست، فقط نمیخواهد اوضاع خودش بهتر شود بلکه میخواهد مشکلات مردم نیز حل شود، میخواهد مردم از شر زنجیرهای ظلم خلاص شوند و طعم عدالت در جامعه را بچشند. این دو عشق باید در وجود منتظر وجود داشته باشد چرا که این دو در وجود نیز وجود دارد.
🌷 آیت‌الله سید علی (ره) : 🖋 اگر مشکلی داری و به مشکل دیگری برخورد کردی خیلی خودت را نباز چرا؟ به جهت این‌که شاید همان ، مشکل گشایت باشد. 📚 ، ص352
‍ آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبایی : فقر و بی پولی و اولاد زیاد همواره به من فشار می آورد اما هنگامی که به نماز می ایستم خداوند تبارک و تعالی لذت عبودیت را به قسمی به بنده می فهماند که قریب به یک ساعت نمازم طول می کشد و پس از نماز فکر می کنم این لذت عبودیت در نشئه بعدی به نحوی که عبودیت و ربوبیت حفظ شود آیا نصیبمان می شود یا نه !؟ منبع : عطش ، ص ۳۴ «به نقل از آیت الله نجابت ❄️❤️❄️❤️
پروانه های وصال
دوماهش شده بود وبه معنای واقعی کلمه یتیم شده بود...من عمرا اگر تواین شهر دوم بیارم ...درودیوار این
پشت درخت بزرگ یاس اسیتادم ..متوجه شدم محمد حسینه که داره خیره نگاه میکنه به اسمون وسیگاری توی دستش داره میسوزه ..تو دلم کلی صلوات نذر کردم که منو نبینه ..استرس داشتم نکنه محمد منصور بیدار بشه ...صدای قدم هاش امد که به سمت داخل خنه حرکت میکرد ...شده بودم عین این دخترهای 21ساله که فرار میکنند ازخونه بابا...دلشوره باعث شده بود یکم حواس پرتیم بیشتر بشه ..هرقدم که اون میرفت سمت در خونه ..من میرفتم سمت در حیاط تا برمسوئیچ ماشینم رو تودستم محکم گرفته بودم ..خیره بودم به پشت محمد تارفت منم برم ..نزدیک ده قدم مونده بود برسم به در خونه صدای محمد منصور بلند شد ومتقابل ان محمد حسین برگشت ...اول با تعجب سرتاپام رو نگاه کرد بعد امد سمتم با عصبانیت ..متنفر بودم ازش ..سریع دویدم سمت در وبازش کردم ..به قدری تند میدویدم که نزیک بود بیفتم به زور خودمو جمع وجور کردم ..ازصدای قدم هاش متوجه شدم که دنبالمه ..از دور قفل ماشین رو زدم ...همسایه روبه روییمون تازه از مسافرت رسیده بودن صدای محمد حسین امد که گفت :اقای سهرابی بگیرینش ..ومن نفهمیدم کی تند تر کردم قدم هام رو وکی پام پیچ خورد وافتادم ...انقدر محمد منصور رو به خودم فشار دادم که دست های خودم زخم برداشت ومحمد کاری نشد ..تا ماشینم یکم دیگه مونده بود ...اما میدونستم بدوم هم نمی تونم کاری بکنم پسهمون جا نشستم تا نقشه ام رو عملی کنم ... کفش هاش جلوم ظاهر شد وصدای نفس نفس زدنش ...بلندم کرد ...نگاهش نکردم ...باجدیت وکمی بلند گفت :نگاهم کن ... سربلند کردم نگاهش کردم ..یک پوزخند روی لبش بود ..قفسه سینه اش تند تند باال وپایین میرفت ومن نمی دونستم از عصبانیته یا هنوز نفسش به حالت ادی برنگشته ...دستش روی صورتم نشست وغرید ازدست من نمی تونی فرار کنی ..به قول شوهرت اسبقتم ریزه میزه دوست داشتنی ...تعجب کردم .این یعنی اون زمان نرفته بوده ... مظلوم نگاه کردم به اقای سهرابی که دستی به محاسن سفیدش کشید وگفت :اقای دکتر بهتره ببخشید وبرید داخل خونه ... صای عصبی محمد امد که گفت :نبخشم چیکار کنم ؟؟.. امد سمتم که بازوم رو بگیره که یک قدم رفتم عقب ..باز امد جلو که رفتم عقب ...پوزخند زد ویک قدم بلند به سمتم برداشت ..که گفتم :دستت بهم بخوره ببین چنان جیغی میزنم که هرکی تواین محله است بیاد بیرون واب روریزی به پا میکنم ...متوجه ای ...بعد رو به اقای سهرابی گفتم :بفرمایید نیومدید سینما که ..ممنون تو بازی قایم موشک من وهمسرمم شرکت داشتید ..مهناز خانوم دم در معطل هستن ..بعدم راه افتادم سمت خونه ..مورچه وار راه میرفتم تا سهرابی بره ..میخواستم شانسم رو دوباره امتحان کنم .اگر سهرابی هم میبود مطمئنا نمی تونستم فرار کنم چون دونفر بودن ..اینطوری شاید یک شانسم تقویت میشد ...سهرابی با محمد دست داد وعذرخواهی کرد ورفت ..تا در خونه اش رو بست نفس عمیقی کشیدم وازته دل خدار شکر کردم ..محمد دقیق پشتم میومد ..ازالکی خودمو زدم به لنگ زدن ..البته پام درد میکرد اما نه به این حدی که ادا درمیاوردم ..محمد بازوم رو گرفت وگفت :که مثل دزد ها فرار میکنی برام ..حالیت میکنم ..زیر لب گفتم :ازتوی قاتل همه چی برمیاد ..من موندم تو چرا ازادی ؟چقدر خانواده نائینی بزرگ وارن که توی دیونه قاتل رو ازاد کردن واز شکایتشون گذشتن ...وحشی حیون دستم شیکست . محکم تر بازوم رو فشار داد وگفت :بریم داخل میفهمونمت که وحشی حیون کیه .. مثل بز ترسیدم واب دهنم رو صدا دار قورت دادم که خندید وگفت :ترسیدی ؟؟..یکم مهربون تر گفت :از من ؟؟..اره سپیده ؟؟..واسه همینه یک ماه خودتو تو اتاقت حبس کردی ؟؟.. دیدم جدی جدی داریم میریم سمت خونه که یهو خودمو انداختم البته جوری که محمد منصور کاری نشه ... نشست کنارم وگفت :خیلی پات درد گرفته ؟؟.. سرتکون دادم که "اره ".. خواست بغلم کنه ..که گفتم ...دستت رو بده خودم میام سنگینم .. صدای پر خنده اش امد که گفت :نه ریزه میزه .. لعنت به لغت ریزه میزه ..... دستش رو گرفتم .بلند شدم ..خودمو ربند تکان دادن لباس خاکی ام کردم وزیر چشمی نگاه کردم به ماشین که حاال فاصله ام خیلی زیاد شده بود ..اما من میرم هرطورشده میرم ..صداش امد که گفت :نمی خواد تمیز کنی میریم خونه االن ... سربلند کردم ونگاهش کردم که چشماهاش برق زد وگفت :اگه بدونی چقدر دلتنگ چشماتم .. لبخند زد وگفتم :اما تو اون رو.. سریع گفت :سپیده ...خواست حرف بزنه ..که بسم اهلل تو دلم گفتم .شروع کردم به دویدن .....هرچی توان داشتم رو جمع کردم ..دستش بند مانتوی نخی ام شد ..اا من تند تر دویدم .خودم پرت کردم داخل ماشین ۳۰۷
پروانه های وصال
پشت درخت بزرگ یاس اسیتادم ..متوجه شدم محمد حسینه که داره خیره نگاه میکنه به اسمون وسیگاری توی دستش
وقفل مرگزی رو زدم ..محمد روروی صندلی کناری گذاشتم ..مشت زد به شیشه وگفت :سپیده بس کن این موش وگربه بازی رو ..تاشیشه رو نشکستم بیابیرون ... ماشین رو روشن کردم که مشت محکمی زد به شیشه وگفت :لعنتی کجا میری ؟؟هی باتوام .. ومن داشتم فرار میکردم از صداش...از خودش ..از خواهرم سارا ..از مامانم شهره ..از همه ادمای اطرافم ... خوب که دور شدم اشکم سرازیر شد .....کدوم قبرستونی االن باید میرفتم مهم بود ؟؟... خوب که دور شدم از اون محله واون قسمت ..سرعتم رو کم کردم ویواش زار زدم به این زندگی نکیتی که فقط توش موش وگربه بازیش کم بود ..به قول مامان به این شانس واقبال خوشم ..به ارسنی که رفت زیر خاک ها ومن هیچی ازش یاد ندارم به محمد حسینی که شد قاتل همسر سابقم وخانواده نائینی هم بابزرگ واری بخشیدنش واونم دیه داد ...به این که فکرکه ب.. سریع لب گزیدم محمد منصور هرطوری هم که باشه من خدارشکر میکنم که هست ..حتی اگه قرار باشه تا21سالگی بیشتر عمر نکنه ...دارم پودر میشم زیر این فشارهای که دارم ...انقدر اشک میریختم که نفهمیدم کی رفتم تو جاده واز همه مهم تراین که کجا دارم میرم ..واسمم مهم نبود ..هرجا ..هرخاکی هر هوای بغییر از تهران ..به غیر ازخانواده ای که همه اشون نقش بازی میکنند برای ادم از قبل ترها یادم نیست اما همین عین های االن رو میدیدم ..همین حرفای خواهری که ازصد تا نیش بدتر است ..زمزمه کردم به درک ..فدای یک تار موت سپیده ..اصال مهم نیست ...اشکم رو پس زدم وگفتم :اره مهم نیست ..مهم منم ...مهم خودم وبچه ام هست ..کارگری که عار وننگ نیست .کاره ..میرم خونه های مردم واسه کار ...تهش میشم کلفت ...اما مهم اینه که محمدم راحت باشه ..باید تا ازاب وگل درامدنش همه چی رو براش فراهم کنم که سخت بهش نگذره ...زددم کنار وسرم رو گذاشتم روی فرمان ...کم اوردم به همین راحتی ..به همین اسوده گی که هنوز نرسیده به چند کیلومتری این شهر بزنم بغل وزار بزنم ..صدای گریه محمدم امد ..اروم بغلش کردم وگفتم :عمر مامانی فسقلی ... شیشه شیرش رو برداشتم ودادم بهش ..باید سریع تر میرسیدم به یک رستوران مناسب واطمینان دارتا هم غذا بگیرم هم ابجوش واسه درست کردن شیر خشک محمدم ...زمزمه کردمباهم زندگی مون رو میسازیم ..اره دوتایی تو رو دارم ازچی بترسم ..یک مَرد کنارمه که مواظب منه ..بعد سرم بردم پایین وچشمای بازش رو بوسیدم..وفکر کردم چشماش چقدر شبیه ارسن هست ..سبز رنگه ..یک سبز تیره وخوش رنگ .. خیره شدم به سیاهی جاده وگم شدم تو اون تاریکی خوف اور ...دوباره محمد که خوابید بوسیدمش وگذاشتمش روی صندلی وراه افتادم .. تا رسیدن به رستوران توراهی بعدی زودتر میرسیدم ..چون ممکن بود عمرم گرسنه بمونه ...ساعت چهرصبح بود وگرگ ومیش بود هوا ...کجا باید میرفتم ؟؟..االن تو کدوم جاده ام ..اقدر حواسم پرت بود که نگاه نکرده بودم به تابلوهای کنارجاده ...باز یاد ارسن افتادم واون روز نحس وگند ...کی میخواست این فکر ها رو فراموش کنم خدا عالمه !!!! فقط خدا کنه کار باشه ..چه کاری برم که حضور محمد هم اشکال نداشته باشه ..خسته بودم حسابی ..جاده هم پر از پیچ وخم بود ..باید دقت بیشتری میکردم ..شیشه ماشین رو کمی دادم پایین تاهوای تازه بیاد وخوابم بپره ...انقدر خسته وفکر مختلف بود که متوجه نبودم تو کدوم جاده ام . *** جلوی یک رستوران که ظاهر خوبی داشت نگه داشم ..نگران بودم نکنه کیفیت غذا وبقیه چیزاش خوب نباشه ومحمد منصور کاری بشه ..روی یکی از صندلی ها نشستم ومحمد رو هم توبغلم گرفتم ویک مقدار ازشیرش رو که مونده بود رودادم بهش ..ساعت تقریبا 11:0بود ..وکمی خلوت بود ..با امدن گارسون سر بلند کردم وگفتم :صبحانه کاملتون هرچی هست همون رو بیارید با اب جوش .. جلیقه سیاهش رو مرتب کرد ویک چیزای رو نوشت وگفت :چیزی دیگه ای نمی خواهید .. به گوشیم نگاه کردم وگفتم :نه ممنون ... گوشی رو روشن کردم ..یک دونه پیام داشتم از محمد حسین .."سپیده هرجا رفتی پیدات میکنم .. گوشی رو پرت کردم رو میز وزمزمه کردم غلط زیادیت ... سرگرم شدم با محمد منصور که حس کردم دورم کسی ایستاده ..سر بلند کردم دیدم دونفر مرد هستن ..یکیشون دستی به لبه کتش کشید وگفت :افتخار دارم صبحانه رو باشما میل کنم ؟؟.. پوزخند زدم چقدر کتابی بود لحنش ! ..حتما فکر کرده من ....بلندشدم وگفتم :نه اقای محترم بفرمایید .. گارسونه که امد نشستم وتند تند چایی وکمی تخم مرغ خوردم وواسه محمد هم شیشه شیرش رو اماده کردم ..دروغ چرا مثل بز میترسیدم اخه مکانش خیلی خلوت بود وفقط اکثر راننده های ماشین ۳۰۸
پروانه های وصال
وقفل مرگزی رو زدم ..محمد روروی صندلی کناری گذاشتم ..مشت زد به شیشه وگفت :سپیده بس کن این موش وگربه
های بزرگ بودن ...ازروی تابلوی که جلوی در بود متوجه قیمت غذای که میخواستم شدم وپولش رو روی میز گذاشتم وبلند شدم ..رفتم سمت ماشین که صدای چند نفر امدن ویکی که که بحساب شیر ترشون بود گفت :خانومی کوچولو اذیتت نمی کنه ..میتونیم یکم در خدمت هم باشیم ؟ با وحشت برگشتم عقب .چند تا از راننده های کامیونی بودن ..همشون اکثرا جوون ویکیشون 51ساله میخورد بهش . به ماشین پناه گرفتم تا فرار کنم ازاین ادم های روبه روم ...ترسیده بودم جوری که داشتم پس میفتاد ..این نگاه رو نمی شناختم اما گرم بود وحمایت گر؟؟؟ نمی دونستم کیلومتر چند کدوم جاده بودم ..یک کله امده بودم به ناکجا اباد!!!!..... االن باید جیکار میکردم همون مَرده جلوم ایستاده بود که میخواست سرمیزم بشینه ...روبه بقیه گفت :مشکلی پیش امده ؟.. حرصم گرفته بود از رفتار اون ادمای هرزه که یک نگاه کردن بهم که انگاری لخت هستم جلوی اونا ..بیشتر فرو رفتم توی در ...تا برگشتن تند درماشین رو باز کردم ودنده عقب رفتم وبا اخرین سرعت ممکن که باعث شد جیغ الستیک ها دربیان راه افتادم ..نمی دونم اون مرد چشم مشکی ..با پوست گندمی وقد بلند کی بود اما ازته دل ممنون شدم که نجاتم داد ..وحشتناک اینه که من یک بار هم به تابلو ها نگاه نکردم ببینم کجا دارم میرم ؟..با دقت شروع کردم به خوندن تابلو ها...اممم...پس داشتم میرفتم رامسر ...خوب بد نبود ..چشم بسته ازترس فرار از اون ادما بعد از امدن کیلومتر ها متوجه شدم دارم کجا میرم ... ساعت نزدیک های 1بود که رسیدم به رامسر ..خیلی خسته بودم ..چشمام میشه گفت اصال باز نمی شد ..از دیروز اصال نخوابیده بودم ..یعنی فکر وخیال هام واسترسی که برای ازاونجا امدن داشتم نمی ذاشت بخوابم وچشم روی هم بذارم ..از روی تابلو های که روی فلکه اصلی شهربود رفتم تو مسیری که میره جواهر ده ..میخواستم برم به امام زاده ای که توراهش هست ....محمد هم مدام گریه میکرد ..با یک دست روی شیکمش دست کشیدم که اروم شد ..متوجهه شدم بازم دل درده ...باید یک پیش یک متخصص میبردمش که زیر نظر همون باشه ...چقدر این شهر اروم وسرسبز رو دوست داشتم ..بی خودی نبود که لقب عروس شهرهای شمال رو به این شهر اروموزیبا داده بودن ...سریع تر حرکت کردم که زودتر برسم .....توجاده خودش که افتادم ..خیلی پرپیچ وخم بود ..با این حالت خوابیهم که من داشتم ..مدام صورتم رو اب میزدم که خواب از سرم بپره . یک تابلو بود که نوشته بود امام زاده فضل وفاضل ...یک جاده انگار فرعی بود ..پیچیدم ومسیر رو بردم همون سمتی ...هواش شرجی بود وگرم ..چون نزدیک کوه بود مه غلیظی هم داش این باال ها ...خونه های روسنای با شیروانی های رنگی منو به وجد میاورد ...جلوی امام زاده نگه داشتم ..یک امام زاده کوچولو با گند طالیی رنگ که یک پرچم سیز بالش بود که تو مه گم شده بود ..وپیر مردی که اونجا نشسته بود یک شلوار مشکی با بلوز راه راه ابی وکاله نمدی قهوای رنگ وجلیقه خاکستری رنگ تنش بود ..خیره بود به نمی دونم کجا ؟؟؟؟..سر چرخوندم واز دیدن کسی که مقابلم بود ...نفسم حبس شد و..چشم بستم ومحمد رو محکم تر گرفتم ...همون مرده چشم مشکی بود که همراه دوستش که با لبخند امدن سمتم وخود چشم مشکیش دسته های عینکش رو روی یقه لباسش با ژست قشنگی گذاشت وجلوم ایستاد وگفت :چرا میترسی تو ؟؟اسمم ارشه ..دوست محمد حسین ...اون میخواست که دنبالت باشم ..میدونم دیگه نمی خوای با اون زندگی کنی ...منم نمی خوام دخالت کنم ..فقط از اونجای که بی پناهی وتنها میخوام برادری رو در حق محمد حسین بکنم ویک زندگی اروم برات درست کنم وبرم پی زندگی خودم ..احساس میکنم مدیونش هستم اخه یکبار جون مادر منو تو عملی نجات داد ...مطمئن باش که بهش نمی گم کجاهستی ...نمی خوام عذاب بکشی ومنو نفرین کنی که چرا بهش چیزی گفتم ..خواهشا این قیافه ترسیده رو نگیر خوشم نمیاد ... اب دهنم رو قورت دادم وسعی کردم یکم مسلط بشم به خودم وگفتم :اوال شما ؟؟دوما چطوری منو پیدا کردین ؟.. لبخندی زد وگفت :محمد چه زن ترسوی داشته ... تو دلم گفتم :این انگاری زده به سرش ...افتاده دنبال یک زن تنها بعد میگه چرا ترسیدی .. ادامه داد :اسمم که گفتم ارش هستم فامیلمم امیری هست ..درضمن وقتی بابات پلیس بزرگ راه باشه ..زیاد سخت نمیشه پیدا کردن یک زن جون با پرشیایی سفید رنگ واز قضا دونستن شماره پالکی که محمد داده بود بهم هم کمکی کرده بود واین که نصف شب ..خوب موقعی زدی بیرون خیابان ها نسبت به روز کمی خلوت تره ...راحت تر میشه پیدات کرد ..خالصه با کمک بابام ۳۰۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210331-WA0015.mp3
2.34M
کارخوب باید نتیجه اش این باشه که حالتو خوب کنه🌹 استاد پناهیان 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚
4_5823641650949262405.mp3
23.11M
🔴 غنمت شمردن لحظات هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری « در نصایح لقمان به فرزندش چنین آمده است: "یا بنىّ لا تکن اعجز من هذا الدّیک یصوت بالاسحار و انت نائم على فراشک"؛ اى پسر من، عاجزتر از خروس مباش که صدا مى‏کند به ها (یعنى ذکر می‌‏گوید) و حال آن که تو خوابیده باشى بر رختخواب خود. » . در برخی از روایات گفتار خروس ترجمه و بیان شده است، که حضرت علیه السلام می فرماید: « خروس می گوید: "اذکروا اللّه یا غافلین" یعنی ای کسانی که از خداوند غافلید او را ذکر کنید. » 🐓 كم ز خروسی مباش، مُشت پَری بیش نیست ، از سر شب تا سحر ذكر خدا می‏كند ‏، 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠علامه طباطبایی(ره): 🔸نوافل نوری دارد که انسان را به انجام واجبات بلکه به ترک محرمات می‌کشاند، لذا از آثار مثبت آن نباید غافل بود و نباید خود را از آن محروم ساخت. 🔸ببینید یک روز که به نماز شب موفق می‌شوید با شبی که موفق نمی شوید چه قدر فرق دارد؟! 🔸ملاحظه نمایید شبی که به نماز شب موفق می‌شوید، چه قدر در انجام کارهای خیر موفق هستید و کار ها در آن روز برای شما روبه راه است ، به خلاف شبی که موفق به نماز شب نشده اید ، که به هر کاری دست می‌زنید و به هر چیز که رو می‌آورید می‌بینید که به بن بست می‌خورد. 📚در محضر علامه طباطبایی ص 381 〰〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫با آرزوی شبی سرشار از ✨آرامش و رویاهای خوش💫 ✨ شب تون بخیر 💫 خوابتون شیرین✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 🌹آرامش یعنی؛ ✨قایق زندگیتان را، 🌹دست کسی بسپارید که، ✨صاحب ساحل آرامش است... 🌹در آخرین جمعه سال ✨ از خدای مهربان ... 🌹قشنگترین، آرامش‌بخش‌ترین، ✨و بهترین روز را برایتان آرزومندم 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  جمعه ☀️  ٢٦   اسفند   ١۴٠١   ه. ش   🌙 ٢۴   شعبان   ١۴۴۴  ه.ق 🌲   ١٧    مارس   ٢٠٢٣    ميلادی 🌸🍃