eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
22.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ 🎬 استاد شجاعی همینکه شبهای قدر، یک تقدیر بزرگ و عالی رو انتخاب کنی و بگی من اینو میخوام، ✘ کافی نیست. یه چیز دیگه هم برای اجابت لازمه، که باید با خودت ببریش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 آخرالزمان و امتحان های سخت تر «جلوی حق نایســــــــت»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷استاد : همه فرعونيم، فقط‍‌ مصرهاى ما كوچك و بزرگ مى‌شود. من در محدودۀ خانه‌ام، مادر و پدرم، فرزند و عيالم، فرعونى هستم و «أَنَا رَبُّكُمُ‌ الاَعْلى‌» را در آن حد دارم و در اين زمينه قدم برمى‌دارم. 📚 اخبات، ص۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze22.mp3
4.06M
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎ا✨🍃🍂🌺 ا🍃🍂🌺 ا🍂🌺 ا🌺 📖 تلاوت روزانه یک جزء از قرآن کریم به صورت تحدیر (تندخوانی) 🌟 جزء بیست و دوم قرآن کریم 🌟 👤
✍آیت الله بهجت(ره) 🌷 امام‌ سجاد (علیه‌السلام) فرمود : ✨ از پدرم شنیدم که جدم علیه‌السلام هر صبح و شام می‌فرمود : 🌿 «أَللهُم إِنی أَصْبَحْتُ وَ أَمْسَیتُ أُسَبّحُک وَ أُمَجّدُک و اُحَمِّدُکَ وَ اُهَلِّلُکَ وَ اُکَبِّرُکَ بِعَدَدِ ما أُدِیرُ بِهِ سُبْحَتِی ☘ خداوندا، صبح و شام کردم درحالی‌که تسبیح و تمجید و ستایش و تهلیل و تکبیر تو را می‌گویم به تعداد گرداندن تسبیحم.» و سپس تسبیح خود را می‌گرداند. 👌 هرکس این کار را انجام دهد ، برای او اجر تسبیح نوشته می‌شود و نیز برای او مایه‌ فَرَج و گشایش است. 📚 بهجت‌الدعا، ص ٣۵۵ 🍃🌺🌸🌺🍃
☕️یک فنجان تفکر سست ترین کلمه “شانس”است… به امید آن نباش. شایع ترین کلمه “شهرت”است… دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه “لبخند”است… آن را حفظ کن. حسرت انگیز ترین کلمه “حسادت”است… از آن فاصله بگیر. ضروری ترین کلمه “تفاهم”است آن را ایجاد کن سالم ترین کلمه “سلامتی”است… به آن اهمیت بده. اصلی ترین کلمه “اطمینان”است… به آن اعتماد کن. بی احساس ترین کلمه “بی تفاوتی”است مراقب آن باش. دوستانه ترین کلمه “رفاقت”است… از آن سوءاستفاده نکن. زیباترین کلمه “راستی”است… با آن روراست باش. زشت ترین کلمه “دورویی”است… یک رنگ باش. ویرانگرترین کلمه “تمسخر”است… دوست داری با تو چنین کنند؟ موقرترین کلمه “احترام”است… برایش ارزش قایل شو. آرام ترین کلمه “آرامش”است به آن برس عاقلانه ترین کلمه “احتیاط”است… حواست را جمع کن... 🍃🌺🌸🌺🍃
پروانه های وصال
#ولایت 58 👤 یه شخصی خیلی بیمار بود. از دستش چرک و خون می اومد. 🌱رسید خدمت امام صادق علیه السلام و
59 🔷 میخوای توی یه جمله برنامۀ زندگیت رو بهت بدم؟! 👈🏼 «با مبارزه با نفس، ولایتمداریت رو تقویت کن و با ولایت، توی مبارزه با نفس قوی شو»💪 👆🏼 اینا "مکمل همدیگه" هستن و به هم کمک می کنن. ✅ هر موقع خواستی یه "مبارزه با نفس سخت" بکنی با "عشقِ امیرالمؤمنین" این کار رو بکن اونوقت برات آسون میشه.... 💞 ❤️🌺 عشق امیرالمؤمنین علی علیه السلام رو توی قلبت بالا ببر. نه برای اینکه پاک بشی. اون که خود به خود پاک میشی. 👌🏼 بلکه برای این عشق آقا رو زیاد کن که چون آقا "شایستۀ عشق بازی" هست...😊😍💖 🚦
پروانه های وصال
می بست گفت: مشکل تنفس داری یا گوارشی؟؟؟ شمیم:جفتش...پریناز: حالیته چه کار کردی؟ ترانه به زور گفت:چ
صبح... موسیقی زنده ی عطر اگین.... سورن عاشقم میشه... و باز پقی زد زیر خنده...پریناز:چه سورن سورن هم میکنه... تا دیروز اسمشو نمیدونست حاال عاشق شده...ترانه:نه گلم عشق من کس دیگه ایه... ولی خوب سورن هم ای... در قلب ما جا دارد...شمیم:پارکینگه... قلب که نیست...پریناز:انباری... پارکینگ چیه؟هرچی ات اشغال و ادم بیخوده ریخته تو قلبش...ترانه:ای بابا طالب و که خودتون معرفی کردید...سحر:به سالمتی قبولش کردی؟ ترانه:ای جووونم.... اره.... وای سحر خیلی ماهه...دستت درد نکنه ایشاال با یه رفتگر باهات جبران میکنم....سحر:گمشو... واسه ی خودت جبران کن...ترانه:چند روز پیش رفتم دیدمش...پریناز خندید و گفت:اخرشم تو رفتی پیش قدم شدی.... ای داد بر من...ترانه پشت چشمی نازک کرد و گفت:میذاری بگم یا نه؟ شمیم:بنال....ترانه:قد دو متر.... چه بلند سحر... صورتش برونزه... بود...شمیم:اینا رو که خودمون میدونستیم ای کیو...ترانه:خوب تیپشو نگم؟ پریناز: بذار من بگم.... یه جین پلیسه ای با پیراهن بنفش...ترانه باز چشم غره رفت و گفت:طالب من بد سلیقه نیست...تیپ دیروزشم خیلی قشنگ بود...سحر:خوب چی پوشیده بود طالب تو...ترانه دستشهایش را جلوی سینه در هم قالب کرد و با لحنی رویایی گفت:یه زیرپوش سفید... با یک شلوار کردی مشکی.... پاچه هاشو داده بود باال و داشت گل لقد) لگد( میکرد.... لحظه ای هر چهار نفر ساکت به هم خیره بودند... و کمی بعد همه با صدای بلند خندیدند.امین:نمیخوای بری؟ سورن:ساعت دو و نیم تعطیل میشن...امین نگاهی به فرزین که طبق معمول همیشه مشغول خورد کردن پیاز بود انداخت و رو به سورن اشاره ای کرد.سورن سری به معنای نفهمیدن تکان داد و امین کالفه چشم غره ای به سورن رفت و رو به فرزین گفت: چه اشکی راه انداختی؟ فرزین دماغش را باال کشید و گفت:پیازاش خیلی تنده...امین به سمت سورن رفت و اهسته زیر گوشش گفت:از دیروز تا االن تو خودشه... شهاب هر کاری کرد نتونست از زیر زبونش حرف بکشه...سورن به امین نگاه کرد و گفت:البد دوباره حال مادرش بد شده...امین شانه ای باال انداخت و سپس به ساعت دیواری خیره شد و گفت:خوب من دیگه بیاد برم...فرزین با صدایی گرفته ای پرسید:ناهار نمیمونی؟ امین اشاره ای به سورن کرد و رو به فرزین گفت:از پیاز صدات گرفته؟ فرزین سرش را پایین انداخت و بی توجه به حرفش مشغول کارش شد.امین به اتاق خواب رفت و کمی بعد از سورن و فرزین خداحافظی کرد سپس خانه رابه مقصد بیمارستان ترک کرد.سورن مقابل فرزین نشست... نگاهش به چهره اش بود... پسری با صورتی سبزه و چشم وابروی مشکی... اندام ورزیده ای داشت... حتی وقتی برای اولین بار او را دیده بود در دل گفته بود:عجب هیکلی...ذهنش به همان روزها پر کشید.تازه به این خانه نقل مکان کرده بود... کامیون بزرگی که وسایلش را حمل میکرد مقابل پارکینگ نگه داشت.راننده سر کارگر هم بود... با اشار ه به دو پسر جوان گفت:زود دست بجنبونین تا ظهر تموم بشه...سورن هم به کمکشان امد اما از پس بلند کردن یخچال و گاز بر نمی امد... ان روزها الغر تر از حاالیش بود.فرزین را اولین بار در جمع همان دو کارگر دید... پسری هم سن و سال خودش که یک تی شرت جذب مشکی به همراه جین رنگ و رو رفته ی ابی پوشیده بود... کمربند کلفت قهوه ای به کمرش بسته بود.... و یک تنه یک تخته فرش دوازده متری را بلند کرده بود.تمام ذهنش حول این بود که او چه قدر قوی است...حتی قویتر از ان پسر دیگر... وقتی دید چطور اجاق گاز را به تنهایی بر کمرش گذاشت فکش به زمین خورد... مات و مبهوت به او که جدی و اخم کرده وسایل را به داخل خانه می برد خیره بود... ان پسر دیگر اصال کار نمیکرد... کنار راننده ایستاده بود و سیگار دود میکرد ... ازراننده ی کامیون ان مرد شکم گنده هم بعید بود که از پس یک لیوان اب بلند کردن بر بیاید چه برسد به وسایل سنگینی مثل اجاق گاز و ماشین لباس شویی...وارد خانه شد... نگاهی به اثاثیه ی در هم و برهم انداخت... با ان دو فرش چه میکرد... یا این تابلو ها ی کوبلن... یامیز تلویزیون... در صورتی که هنوز تلویزیون نداشت... کالفه از میانشان گذشت.... پسر جوان در اشپزخانه ایستاده و سرش را به دیوار تکیه داده بود.سورن از او پرسیده بود:حالت خوبه؟ پسر جوان:ممکنه یه لیوان اب به من بدید...سورن:البته...وبه سمت جعبه ای که روی اُپن بود رفت... یک لیوان از ان بیرون اورد... باید به فکر دم کردن چای می بود... اما گازش را که وصل نکرده بودند....به سمت ظرفشویی رفت... اب را که باز کرد... با چند صدای ۱۸
پروانه های وصال
صبح... موسیقی زنده ی عطر اگین.... سورن عاشقم میشه... و باز پقی زد زیر خنده...پریناز:چه سورن سورن هم
ناهنجار... مایع قهوه ای رنگی از شیر بیرون زد که هیچ شباهتی به اب نداشت...سورن مستاصل به او خیره شده بود و گفته بود:می بینید که...مرد جوان هم لبخندی به رویش پاشیده بود و گفت:مهم نیست... و همان لحظ صدای مرد راننده بلند شد: اکبر کدوم گوری موندی تو... بجنب ظهر شد...و پسری که اکبر خطاب شده بود با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.سورن اصال از لحن ان مردک شکم گنده خوشش نیامد... او هم از اشپزخانه بیرون امد و به حیاط رفت.هنوز راننده و پسر جوان دیگر مشغول صحبت بودند.به ظاهرشان خیره شد... پسر جوان که ابروهای پیوسته اش بی شباهت به ابروهای راننده نبود حدس زد که رابطه ای مثل پدر و فرزندی میانشان باشد ... راننده پرسید:یه چایی نمیخوای به ما بدی؟ سورن در دل گفت:نه اینکه خیلی کار میکنید...عرق ریختید... سکوت کرد.راننده:هووو ی... عمو.... با تو اما....سورن با غیظ پاسخ داد: گازم وصل نیست...راننده هم با حرص از او رو برگرداند باصدای بلندی سر اکبر فریاد کشید: د... بجنب دیگه... حیف نون...یک ساعت از ظهر گذشته بود... اخرین جعبه را اکبر روی اُپن گذاشت.سورن با لبخند گفت:خسته نباشی...اکبر هم لبخندی زد و گفت:سالمت باشید...راننده:خوب جوون این حساب کتاب ما رو بکن که بریم....سورن به سمت او رفت و پرسید:چقدر باید بدم؟ راننده لبخند مرموزی زد و همانطور که چانه ی ته ریش دارش را میخاراند با لحن کوچه بازاری گفت:مزنه اش که هشتاد تومنه... ولی شوما... هفتاد و پنج بده خیرشو ببینی...چشمان سورن ده تا شد... مرد با خودش چه فکری کرده بود.... او از پشت کوه امده؟؟؟ سورن در سکوت دست در جیبش کرد و یک تراول پنجاه هزار تومانی به دست راننده داد.راننده که در ابتدا خوشحال بود و فکر کرده بود گیر چه ادم نادانی افتاده که بی چک و چانه مبلغ رابه او پرداخته است...ناراحت از اینکه چرا قیمت را باالتر نگفته ... وقتی فقط همان چک پول را لمس کرد... اخمهایش در هم رفت و پرسید:بقیش؟؟؟ سورن: مگه بقیه هم داره؟ راننده : یعنی چیه؟حساب ما شده هفتاد و پنج تومن....سورن: حساب؟منظورتون چهار ساعت بار خالی کردنه؟؟؟ راننده: ببین عمو داری بازی در میاری...قرارمون از اول همین بود....سورن:مگه من با شما قراری گذاشتم... من از شما پرسیدم که چقدر میگیری... گفتی ضرر نمیکنی...راننده میان کالمش امد و گفت:حاال هم میگم...به جون شوما زیاد نگفتم... ِرنجش اینه.... میخوای برو از هر کی که دلت خواست بپرس.... تازه خیلی باهات خوب حساب کردم...سورن با همان خونسردی پاسخ داد: من بیشتر از این نمیتونم بپردازم....شرمنده...راننده داد زد:غلط کردی پول نداشتی اومدی...کامیون کرایه کردی... کارگر گرفتی...سورن با خونسردی پاسخ داد:به احترام موی سفیدتون چیزی بهتون نمیگم...راننده داد زد: تو غلط میکنی بخوای به من حرف بزنی... جوجه....سورن: همینم از سرتون زیاده اونم بخاطر عرق روی پیشونیتون ... بعد در دل خندید... این مردک که کاری انجام نداده بود.راننده از حرص سرخ شده بود... دندان گرد تر از این حرفها بود.... میدانست رقمی که گفته زیاد است و رقمی هم که پرداخت شده زیاد...با این حال گفت: از عرق کارگر جماعت خجالت بکش که پولشو هاپولی میکنی...سورن لبخندی زد و گفت:کارگر جماعت.. نه راننده جماعت....راننده هر لحظه سرخ تر میشد...سورن نگاهش به اکبر افتاد.... با تبسمی بر لب به او خیره شده بود.راننده به همراه پسر جوان و اکبر از خانه خارج شدند... سورن به احترام اکبر تا دم در بدرقه شان کرد...در حیاط را بست.... صدا ی راننده را شنید: کنس بد بخت...سورن پوزخندی زد:کی به کی میگه... و وارد خانه شد.... اما خودش هم نمیداست... چرا پشت پنجره ایستاد و به مناظره ی او و راننده خیره شد.... حتی پنجره را کمی باز کرد که صدایشان را بشنود.راننده دست در جیبش کرد... چک پول را در جیبش گذاشت و از کیف پولش چند اسکناس کهنه بیرون اورد.رو به اکبر گفت:بیا اینم سهم تو...صدای اکبر را شنید که گفت:فقط هشت تومن اقا کریم؟ راننده که اکبر ، کریم صدایش زد ... اخم کرد و پرسید:پس چقدر؟ اکبر با تته پته گفت: من... من... مادرم مریضه... باید براش دارو بخرم... این... این... این خیلی کمه....راننده نفس عمیقی کشید و گفت:بیا اینم دو تومن دیگه... بسه؟ می بینی که چه ادم گندی بود... جغله چهار ساعت از هممون کار کشید و اخرش شد این... برو به سالمت...فردا شیش صبح تو انبار منتظرتم....عزت زیاد...و صدای استارت کامیون و گاز دادن و رفتن راشنید. ولی نگاهش به اکبر بود که وسط کوچه ایستاده بود و و باد ارامی ۱۹
پروانه های وصال
ناهنجار... مایع قهوه ای رنگی از شیر بیرون زد که هیچ شباهتی به اب نداشت...سورن مستاصل به او خیره شده
در البه الی موهایش رفت و امد داشت.سورن به سرعت از خانه خراج شد....اکبر با گام هایی خسته به سر کوچه نزدیک شد....سورن به سمتش دوید و گفت:وایستا....اکبر متعجب پرسید:طوری شده؟ سورن:من ناهار نخوردم... ناهارو با هم بخوریم؟ اکبر از این دعوت بیشتر متعجب شد...سورن گفت:خیلی کالش بود... همه رو ازت چاپید...اکبر اهی کشید و گفت:همیشه همینطوره....سورن:من ناهار تنهایی بهم مزه نمیده... ولی دروغ میگفت.... سالها بود تنها زندگی میکرد.اکبر لبخندی زد چیزی نگفت،سورن دستش را گرفت و گفت:این نزدیکی ها یه رستوران هست...و با هم سمت رستوران حرکت کرده بودند.و از اکبر پرسیده بود:-اهل کجایی؟-بوشهر...-چند سالته؟-بیست و سه...سورن لبخندی زد و گفت:از من سه سال بزرگتری...اکبر هم با لبخندی پاسخ داده بود:فکر میکردم بیشتر بزرگتر باشم...کمی بعد باز سورن پرسید:-از کارت راضی هستی؟ بعد از لختی سکوت... سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.-اصال چرا اومدی تهران؟-اومدم سر کار...مادرم مریضه...-پدرت؟-وقتی بچه بودم فوت شد...-چند تا خواهر و برادری؟-منم و خواهرم...البته اون ازدواج کرد... رفت... مادرمم واسه ی جور کردن جهاز اون خودشو به این روز انداخت.... اونقدر کار کرد که از پا افتاد....-تو تهران کسی یا جایی و داری؟-نه...-پس کجا زندگی میکنی؟-مسافر خونه ...-کجاست؟-خیابون... بلدی؟ بلد بود... خودش انجا خوابیدن را تجربه کرده بود... اهی کشید و گفت:نه... و همان لحظه غذاهایشان را روی میز گذاشتند.بلد بود... خودش انجا خوابیدن را تجربه کرده بود... اهی کشید و گفت:نه...و همان لحظه غذاهایشان را روی میز گذاشتند.سورن در حین غذا خوردن چیزی نپرسید...اکبر هم چیزی نگفت.بعد از ناهار... سورن گفت:اخیش.... از دیشب تا حاال هیچی نخورده بودم..اکبر لبخندی زد و گفت:نوش جان...سورن با کمی من من پرسید:درس خوندی؟ اکبر نگاهش کرد و گفت:دیپلم ریاضیم...سورن:منم... چرا ادامه ندادی؟ اکبر: دانشگاه خرج داره...سورن: چرا نمیری دنبال یه شغل دیگه...اکبر: فکر میکنی کار برای یه دیپلمه هست؟ سورن با خودش فکر میکرد... راست میگفت نبود...خودش دنبال شغل های زیادی رفته بود... و تیرش به سنگ خورده بود.اکبر نگاهی به ساعت دیواری رستوران انداخت و گفت:من باید برم...سورن لبخندی زد... دلش میخواست کمکش کند اما نمیدانست چطور...پیش خدمتی کاغذی را روی میز گذاشت.قیمت دو پرس غذا چقدر زیاد شده بود... اکبر دست در جیبش کرد... و از سورن دور شد... سورن نگاهش میکرد...فکر میکرد میخواهد به دستشویی یا جای دیگری برود...باورش نمیشد..به سمت صندوق رفته بود.... تمام پولی را که صبح از کریم گرفته بود به اضافه ی چهار هزار تومان دیگری که رویش گذاشته بود... خرج غذایشان شد... سورن میخواست او را مهمان کند... اما او حساب کرده بود... توقع این یکی را نداشت...اکبر به سمتش امد و گفت:خوب من دیگه باید برم...سورن نگاهش کرد و پول را جلویش گذاشت و گفت: تو مهمون منی...‌ ۲۰