eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر جمعه و آقای جمعه❤️ اگر که بشنوید آوای جمعه بگوید با دو چشم اشکبارش نیامد یار بی همتای ❤️
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈 روز های یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت خیلی کار داشتم باید حیاط را فرش می کردم پدرم هم چند کیلو میوه ، شیرینی خریده بود بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها را چیدم و میوه ها نشتم می دانستم تا چند روز دیگر مادرم می آید انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و با صلوات فرستادند من جلو رفتم بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم و زیارت قبول گفتم مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند و هرکس به خانه ی زائرانی که آشنا بودند می رفتند و زیارت قبول می گفتند خانه ی ما پر شد از مهمان ها شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الرحمین می گفت گوش می دادند در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بودم نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سرا ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلندی به دستم داد خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم نویسنده ترنم باران 💚🌈 کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد تا کمی آب و هوا عوض کنیم و من هم آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود برسم خیلی هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم چند روز دیگر قرار است برویم یک سال سورمه ای رنگ از داخل کمد بیرون آوردم و هر چیزی که لازم بود در ساک قرار دادم البته کلی چیز اضافه هم برداشتم ساک به قدری پر شده بود که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده بود روز شنبه صبح ساعت ۱۰ حرکت کردیم چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده روی تا آن جا ماشین بگیریم و به یکی از شهر های اطراف روستا برویم و از آن جا هم سوار مینی بوس شدیم وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم دلم بد جوری می گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر رسیدیم شهر خیلی بزرگ زبیا بود پر از چراغ های بلند ، سه رنگ ماشین های شیک بود بعد از پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت ماشین رزد رنگی که بزرگ به نظر می رسید د داخلش سیستم پیشرفته ای داشت ماشین به راه افتاد مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم که در مدتی که در تاکسی بودم به خیابان های اطراف نگاه می کردم چقدر متفاوت هست با روستا خیابان های شلوغ و مردمی که با سرعت فقط با سکوت سردی از کنار هم می گذرند خیابان ها آسفالت سختی دارند و آدم نمی تواند به راحتی رویشان راه برود مثل روستا نیست که در خاک های نرم ما می گذاریم و در اوج تواضع قدم بر می داریم درختان زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توفق کرد پدرم گفت رسیدیم بعد از حساب کردن مول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان اای بلند که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید ببینم کردم داخل خانه رفتیم فضای کوچک در روبرویمان آسانسور و کنارش راه پله بود از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد و به نفس نفس زدن افتاده بودم جلوی در خانه که رسیدیم مادرم گفت همین جاست زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود کف سرامیکی ، مبل های کاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط ،فضای سبز نبود که بتوان آزدانه در آن جا بازی کرد بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام گفت اگر می خواهید وسایلتان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاقردر گوشه ای نسشتم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی بهم نمی داد مردمان این جا اصلا صمیمی و گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من برزگتر بود حدود پانزده سال داشت عمه ام به مادرم و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی شیک قرار گذاشته است شب موقع رفتن لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتوی خیلی کوتاه هست پس چرا بلند تری نمی پوشی روژین سکوت کرد چیزی نگفت داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با وجودی که خیلی برق می زد اما با دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم به دلیل شرایطی توضیح دادم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم بعد از این که خانه برگشتیم نویسنده ترنم باران 💚🌈 کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫
دوستان عزیز نظرات خود را در مورد رمان بدید نویسنده خوشحال میشن😊
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی عمه ام اهل خواب زود نبودند تا نیمه شب بیدار بودند ک فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاد فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن رادباز کروم هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم چون من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود به آشبرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه را با هم بخوریم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوزیزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شود بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطرلتش در شهر می گفت که بیست سال پیش به شهر آمده دلش برای روستا تنگ شده است چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک برزگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام شدنی نیست روز برگشت ره روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می گردم طبق قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خدا حافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم ک این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خدا حافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت ها ی آرامشی که در این روستا دارم الان بیست و پنج سال از آن خاطرات می گذرد و اکنون که ۳۲ دارم شروع به نوشتن خاطرات سالهای نوجوانی خود کردم چون اکنون در روستا زندگی نمی کنم و در شهر مشغول تحصیل هستم یاد آن روز ها احساس دلتنگی زیادی در وجودم ایجاد می کند نویسنده ترنم باران 🌈💚 کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫 فقط در صورتی که با نویسنده صحبت کنید لطفا نظرات پیشهادات، انتقادات را شناسه ی زیر بفرستید 🦋🌹 @dather_110
سخت است همیشه بخواهی درک کنی. هرچقدر هم که آگاه به شرایط و حال آدم‌ها باشی، هرچقدر هم که به پختگی عاطفی و روانی رسیده‌باشی و توقعی نداشته‌باشی؛ گاهی دلت می‌خواهد آزادانه احساساتت را مطرح کنی، بگویی چقدر دلت توجه می‌خواهد، چقدر دلت می‌خواهد پناه ببری به کسی تا تو را آرام کند. گاهی لازم داری بزنی زیر همه چیز و فاصله بگیری و نباشی و دنبالت بگردند و برای کسی اهمیت داشته‌باشد که چرا حالت خوب نیست؟! هرچقدر هم که درک کنی، جایی از مسیر، نیاز داری که درک شوی، از جاده‌ی اقتدار بزنی بیرون و اعتراف کنی کم آورده‌ای و دلت آغوشی امن و آرام می‌خواهد. اعتراف کنی دلت می‌خواهد دوست داشته بشوی، دلت می‌خواهد به تو برای خستگی و اندوه عمیق و ریشه‌داری که از بخش ناهشیار ذهنت سرریز می‌شود حق بدهند و حق بدهند کمی هم لابه‌لای اینهمه قوی بودن، ضعیف باشی. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_683669879110238227.mp3
1.09M
💔نداری گدایی به رسوایی من امید غریبان تنها کجایی💔 💛تعجیل در امر ظهور صلوات💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نخبه‌ای که وطن را به دعوت فرانسوی‌ها نفروخت و جایش در خالی بود ✅ بنا بر تکلیف الهی هیچ وقت دعوت بیگانگان را نپذیرفت. 💢 زندگی تکلیف‌محور معیار شهدای ماست. شهدا از وفادارترین یاران هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دست راست رهبر انقلاب که در سال ۶۰ در جریان ترور توسط سازمان منافقین آسیب دیده، از کار افتاده و حس ندارد. ایشان در جریان ، چون غرق در بیان مطالب برای پیشرفت ایران بودند، بدون اینکه متوجه شوند انگشتر از دستشان می‌افتد و بعد از چند دقیقه متوجه می‌شوند و انگشتر را بر می‌دارند. ✍🏻 رهبر عزیزمان ان شاء الله به مدد به سلامتی کامل دست بیابند... دستت اما حكايتي دارد...رَحِمَ اللهُ عَمِي العباس!💔 یک جهان دوستت دارند ای کاش در داخل هم راز ماندگاری و مردمی  شما را همه قدر بدانند و گوش به فرمانتان باشند آن موقع است که از هر نظر در جهان زبانزد همگان خواهیم شد ... بعد از سالها تجربه های تلخ مشخص شده هر جا پیشرفت صورت نگرفته به علت گوش ندادن به فرامین پدرانه شما بوده💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوندا عزیزانم را تو یاری کن پناهشان باش و در حقشان تو کاری کن الهی هر چه میخواهند نصیبشان کن خدایا بر لبشان لبخند جاری کن 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼خورشیدی‌و ما چو ذره ناپیداییم 🌸 سر، بر درِ آستان تو می‌ساییم 🌼صبح دگری دمید، برمی‌خیزیم 🌸تا دفتر دل به نام تو بگشاییم ✨ خدایا 🌼با توکل به‌اسم اعظمت که روشنگر 🌸جانست روزمان را آغاز می‌ کنیم الهی به امید تو نه خلق تو🌷 🌸🍃
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز شنبه ☀️ ٢٩ آبان ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١۴ ربیع الثانی ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٠ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى 🌸🍃
‍ نور دلِ 💖 مؤمنین بُوَد در صلوات 🌷 اندوخته ی 💖 یقین بُوَد در صلوات🌷 تأکید کنند 💖 اولیا بر این ذکر🌷 زیرا که 💖 اصول دین بُوَد در صلوات💖 🌸‏شروع هفته مون را 💫پُر برکت می کنیم🌸 🌸صبحمان را معطر می کنیم 💫نفسمان را خوشبو می کنیم   🌸به ذکر صلوات بر 💫حضرت محمد(ص) 🌸 و خاندان مطهرش 🌸 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🌸 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 ✨مهربان خدای من... 🌺ای همیشه هستِ دلهایمان ✨ در تنگنای همه نداشتن ها... 🌺در شروعی خوب، دست مهربانیت ✨ را بر روی دلمان بگذار ، 🌺 تا چشم اطمینان باز کنیم ✨و تو را و تورا و تورا وفقط تو را 🌺 ببینیم فارغ از هر چیزی ✨پروردگارا.. 🌺شروع این دفتر به یادت و ✨نام زیبایت مزین است ... 🌺آغازش را رهایی از بی تو بودنمان ✨بخواه و پایانش را سرآغازی 🌺برای روشنایی دل هایمان به نور ✨معرفتی که ارزانی مان می کنی... 🌺" آمیـن " 🌺🍃
هر روز را با سلام بر تو آغاز می‌کنیم! سلام بر تو... که صاحب‌اختیار مایی! السَّلامُ‌عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ 🕊یامهدی ادرکنی🕊 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صبح است و دلم به مهر باور دارد 🍂آبان که گذشت، دل به آذر دارد 🍁پاییز برای من شدہ این تعبیر 🍂فصلی که فقط خاطرہ در سر دارد 🍁امیدوارم آذر ماه، آغاز برآورده شدن آرزوهاتون باشه🍂 شنبه پاییزیتون زیبا🍁🍂🍁 🍁🍂
🍃🌷فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش ، صبح باشد یا شب بذرِ امید ؛ نه وقت می شناسد ، نه موقعیت .🍃 هر وقت بکاری ؛ شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز ، با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛☀️ جوانه می زند ، و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ، اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش❗️ نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛ به جانِ ریشه ی خوشبختی ات ... پس تا دیر نشده ، بذرِ جادوییِ امیدت را بکار ، و معجزه هایت را درو کن ...🌷🍃 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁گاهی بی توجه باش... به تمام آدم های اطرافت همان هایی که از موفقیت ‌چیزی نمی دانند و تو را از تلاش منع می کنند... این ها را نادیده بگیر... راهت را ادامه بده... گام هایت را محکم تر بردار... خدا با توجه به ظرفیت و توان تو در دلت آرزو و در سرت هدف میگذارد... حتما لیاقتش را داشته ای... خودت را به نشنیدن بزن ارزشِ تو خیلی بیشتر از این حرف هاست... 🍁باورکن هیچ چیز برای تو غیر ممکن نیست ... 🌸🍃
🌷آیه اسم اعظم، یاخداشناسی درقرآن: 🌷قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَآءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَآءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَآءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَآءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ۲۶آل عمران تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ (٢٧)آل عمران 🌷بگو،خدایا سلطنت وپادشاهی مال توست هرکس رابخواهی سلطنت میدهی وازهرکس بخواهی سلطنت رامیگیری عزت وذلت دست توست همه خیرها وبرکتها دست توست برهرکار، توانایی،۲۶ آل عمران شب راروز و روز راشب میکنی مرگ وزندگی دست توست وبه هرکس به هرمقدارکه بخواهی روزی میدهی. ۲۷آل عمران رزق فراوان میدهی 🍁🍂🍁🍂