فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁جمعه روز عجیبی ست
بعضی ها خوشحال در
کنار فرزندان و
بعضی ها چشم به راه
بعضی ها چشم به در
بعضی ها چشم به عکس
بعضی ها به تلفن
مادر است دیگر
جمعه دیگر طاقتش تمام میشود
دلتنگ میشود
بی حوصله
دلشوره میگیرد 🍁
امروز بزرگترامون فراموش نکنیم ♥️
حتی با زدن یک تلفن ساده
🌸🍃
خوب و بد هر چیزی بستگی به حال دلت دارد. پاییز و زمستان با همه ی شب های طولانی و آسمان گرفته شان می توانند دلنشین ترین باشند و بهار و تابستان با آن همه گل و سرسبزی می توانند دلگیر باشند.
جمعه ها میتواند بهترین روز هفته باشد و از کل هفته بیشتر خوش بگذرد. انقدر که خیال حوصله رفتن هم به سرمان نزند...
همه اینها بستگی به حال و هوایت دارد. اگر دلت خوش باشد,
اگر آن که میخواهی را داشته باشی و یا کنار آن کسی باشی که میخواستی همه چیز و در همه وقت خوب است.
کاش حال دل مهربانتان خوش باشد.
کاش همانی بشود که میخواهید.
کاش زندگی کنید در قلب کسی که دوستش دارید.
بخت و اقبال مگر چیزی غیر از این است؟!
خدا کند خوشبخت ترین باشید...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 62 برمیگرده میگه من اشتبااااه کردم اینو به عنوان همسرم انتخاب کردم!😫 - خب باشه اشتباه
#مدیریت_زمان 63
⭕️ بچه ها از نظر روانشناسی درک درستی از #زمان ندارند. به بچه ها بگی فردا برات بستنی میخرم میگه نه! من همین الان میخوام! 🧒🏻 متوجه نمیشه که فردا یعنی چی! فکر میکنه فردا یعنی "هیچ وقت!"
نه عزیزم فردا برات میخرم! 😌 ولی بچه نمیفهمه!
💢 بعد که بچه بزرگ تر میشه بهش میگی فردا برات بستنی میخرم میفهمه و قبول میکنه ولی اگه بگی یک ماه دیگه میخرم میگه نه!
بعد که بزرگ تر شد معنای یک ماه رو میفهمه ولی یک سال رو نمیفهمه!
⭕️ بعد همینجوری بزرگ میشه.... تا..... 15 سالگی!
👈🏼 آدم ها معمولا فقط تا 15 سالگی بزرگ میشن. وقتی که خدا میفرماید عزیزم من اینو بعد از پایان عمرت بهت میدم!
میگه نههههههه!😩 معلومه که نمیخوای بدی!
ای بابا! بعد از 50 سال بهت میدم مطمئن باش!
🔸 ولی متوجه نمیشه 50 سال یعنی چی؟!
😋😍👇👇
اینم یک ژله فوق العاده زیبا و چشم نواز
ژله_رنگین کمان_رزت .
برای تهیه این مدل ،۶ رنگ ژله احتیاج داریم بنفش ابی سبز زرد نارنجی قرمز .به ترتیب هر کدام رو با یک لیوان ابجوش و دو قاشق بستنی مخلوط کرده وبعد از بستن هر لایه ،لایه بعدی رو میریزیم .وقتی ژله داخل قالب کامل بست برای دیزاین ژله بستنی رولتی به شکل رز درست کرده وبا ژلاتین بنماری شده غلیظ روی قالب رنگین کمان فیکس میکنیم .
پاناکوتا با سس انار محشر میشه حتماااا برای شب یلدادرست کنید😋
#سس_انار
برای درست کردن این سس خوشمزه
۱۵۰میلی لیتر آب انار و۳ قاشق غذاخوری شکر با مقداری رنده پوست پرتقال احتیاج دارید.
همرو با هم مخلوط کنید بزاری روی حرارت ملایم.
قابلمتون باید حتما تفلون باشه.
انقدر هم بزنید تا به غلظت مناسب برسه.حداد ۲۰دقیقه زمان میخواد.دقت کنید خیلی غلیظ نشه چون وقتی سرد بشه کمی سفتر میشه.
وقتی خنک شد انار دون کرده بهش اضافه کنید و بریزید روی دسرتون.
وااقعا طعم لذیدی پیدا میکنه
تزیین حلوا به شکل طاووس
طرز تهیه
سه مدل حلوا درست کردم
حلوا با شیره انگور . حلوای زعفرانی. و حلوای هویج. براى رنگ سبز حلوای زعفرانی رو رنگ خوراکی زدم.
تمام قسمتاشو با دست درست کردم.(البته دستکش پوشیدم)
به صورت اشک های بزرگ تا کوچیک و روی هم گذاشتم.
برای تاجش خلال دندون گذاشتم.
برای چشم و نوکش کمی از حلوا رو رنگی کردم. برای روی پرهاش از قندهای تزیینی به شکل قلب استفاده کردم.
بدن طاووس رو با نوک چاقو طرح دادم.
سلام بر جمعه و آقای جمعه❤️
اگر که بشنوید آوای جمعه
بگوید با دو چشم اشکبارش
نیامد یار بی همتای #جمعه❤️
#امام_زمان
پروانه های وصال
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 #قسمت_هفتم هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل های رنگارنگ در دشت نقش آرایی
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈
#ادامه_ی_قسمت_هفتم
روز های یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت خیلی کار داشتم باید حیاط را فرش می کردم پدرم هم چند کیلو میوه ، شیرینی خریده بود
بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها را چیدم و میوه ها نشتم می دانستم تا چند روز دیگر مادرم می آید
انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و با صلوات فرستادند من جلو رفتم بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم و زیارت قبول گفتم
مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند و هرکس به خانه ی زائرانی که آشنا بودند می رفتند و زیارت قبول می گفتند
خانه ی ما پر شد از مهمان ها شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الرحمین می گفت گوش می دادند
در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بودم
نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سرا ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلندی به دستم داد
خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم
نویسنده ترنم باران 💚🌈
کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫
پروانه های وصال
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈 #ادامه_ی_قسمت_هفتم روز های یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روست
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈
#قسمت_آخر
چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد تا کمی آب و هوا عوض کنیم و من هم آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود برسم خیلی هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم چند روز دیگر قرار است برویم یک سال سورمه ای رنگ از داخل کمد بیرون آوردم و هر چیزی که لازم بود در ساک قرار دادم البته کلی چیز اضافه هم برداشتم
ساک به قدری پر شده بود که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده بود روز شنبه صبح ساعت ۱۰ حرکت کردیم چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده روی تا آن جا ماشین بگیریم و به یکی از شهر های اطراف روستا برویم و از آن جا هم سوار مینی بوس شدیم وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم
دلم بد جوری می گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر رسیدیم شهر خیلی بزرگ زبیا بود پر از چراغ های بلند ، سه رنگ ماشین های شیک بود
بعد از پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت ماشین رزد رنگی که بزرگ به نظر می رسید د داخلش سیستم پیشرفته ای داشت
ماشین به راه افتاد مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم که در مدتی که در تاکسی بودم به خیابان های اطراف نگاه می کردم
چقدر متفاوت هست با روستا خیابان های شلوغ و مردمی که با سرعت فقط با سکوت سردی از کنار هم می گذرند خیابان ها آسفالت سختی دارند و آدم نمی تواند به راحتی رویشان راه برود مثل روستا نیست که در خاک های نرم ما می گذاریم و در اوج تواضع قدم بر می داریم
درختان زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توفق کرد پدرم گفت رسیدیم بعد از حساب کردن مول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان اای بلند که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید ببینم کردم داخل خانه رفتیم فضای کوچک در روبرویمان آسانسور و کنارش راه پله بود از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد و به نفس نفس زدن افتاده بودم جلوی در خانه که رسیدیم مادرم گفت همین جاست
زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود
کف سرامیکی ، مبل های کاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط ،فضای سبز نبود که بتوان آزدانه در آن جا بازی کرد
بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام گفت اگر می خواهید وسایلتان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاقردر گوشه ای نسشتم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی بهم نمی داد مردمان این جا اصلا صمیمی و گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم
مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من برزگتر بود حدود پانزده سال داشت عمه ام به مادرم و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی شیک قرار گذاشته است شب موقع رفتن لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد
من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتوی خیلی کوتاه هست پس چرا بلند تری نمی پوشی روژین سکوت کرد چیزی نگفت داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با وجودی که خیلی برق می زد اما با دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم به دلیل شرایطی توضیح دادم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم بعد از این که خانه برگشتیم
نویسنده ترنم باران 💚🌈
کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫
پروانه های وصال
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 #قسمت_آخر چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام
دوستان عزیز نظرات خود را در مورد رمان بدید نویسنده خوشحال میشن😊
پروانه های وصال
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 #قسمت_آخر چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈
#ادامه_قسمت_آخر
خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی عمه ام اهل خواب زود نبودند تا نیمه شب بیدار بودند ک فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاد فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن رادباز کروم هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم چون من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود به آشبرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه را با هم بخوریم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوزیزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شود بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطرلتش در شهر می گفت که بیست سال پیش به شهر آمده دلش برای روستا تنگ شده است چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک برزگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام شدنی نیست روز برگشت ره روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می گردم طبق قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خدا حافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم ک این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خدا حافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت ها ی آرامشی که در این روستا دارم
الان بیست و پنج سال از آن خاطرات می گذرد و اکنون که ۳۲ دارم شروع به نوشتن خاطرات سالهای نوجوانی خود کردم چون اکنون در روستا زندگی نمی کنم و در شهر مشغول تحصیل هستم یاد آن روز ها احساس دلتنگی زیادی در وجودم ایجاد می کند
#پایان
نویسنده ترنم باران 🌈💚
کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫
فقط در صورتی که با نویسنده صحبت کنید
لطفا نظرات پیشهادات، انتقادات را شناسه ی زیر بفرستید 🦋🌹
@dather_110
سخت است همیشه بخواهی درک کنی. هرچقدر هم که آگاه به شرایط و حال آدمها باشی، هرچقدر هم که به پختگی عاطفی و روانی رسیدهباشی و توقعی نداشتهباشی؛ گاهی دلت میخواهد آزادانه احساساتت را مطرح کنی، بگویی چقدر دلت توجه میخواهد، چقدر دلت میخواهد پناه ببری به کسی تا تو را آرام کند.
گاهی لازم داری بزنی زیر همه چیز و فاصله بگیری و نباشی و دنبالت بگردند و برای کسی اهمیت داشتهباشد که چرا حالت خوب نیست؟!
هرچقدر هم که درک کنی، جایی از مسیر، نیاز داری که درک شوی، از جادهی اقتدار بزنی بیرون و اعتراف کنی کم آوردهای و دلت آغوشی امن و آرام میخواهد. اعتراف کنی دلت میخواهد دوست داشته بشوی، دلت میخواهد به تو برای خستگی و اندوه عمیق و ریشهداری که از بخش ناهشیار ذهنت سرریز میشود حق بدهند و حق بدهند کمی هم لابهلای اینهمه قوی بودن، ضعیف باشی.
#نرگس_صرافیان_طوفان
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
4_683669879110238227.mp3
1.09M
💔نداری گدایی به رسوایی من
امید غریبان تنها کجایی💔
💛تعجیل در امر ظهور صلوات💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نخبهای که وطن را به دعوت فرانسویها نفروخت و جایش در #دیدار_نخبگان خالی بود
✅ #شهید_مهدی_زینالدین بنا بر تکلیف الهی هیچ وقت دعوت بیگانگان را نپذیرفت.
💢 زندگی تکلیفمحور معیار شهدای ماست.
شهدا از وفادارترین یاران #امام_زمان هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دست راست رهبر انقلاب که در سال ۶۰ در جریان ترور توسط سازمان منافقین آسیب دیده، از کار افتاده و حس ندارد. ایشان در جریان #دیدار_نخبگان، چون غرق در بیان مطالب برای پیشرفت ایران بودند، بدون اینکه متوجه شوند انگشتر از دستشان میافتد و بعد از چند دقیقه متوجه میشوند و انگشتر را بر میدارند.
✍🏻 رهبر عزیزمان ان شاء الله به مدد #امام_زمان به سلامتی کامل دست بیابند... دستت اما حكايتي دارد...رَحِمَ اللهُ عَمِي العباس!💔 یک جهان دوستت دارند ای کاش در داخل هم راز ماندگاری و #نفوذ مردمی شما را همه قدر بدانند و گوش به فرمانتان باشند آن موقع است که از هر نظر در جهان زبانزد همگان خواهیم شد ... بعد از سالها تجربه های تلخ مشخص شده هر جا پیشرفت صورت نگرفته به علت گوش ندادن به فرامین پدرانه شما بوده💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 نماز شب ، بهترین راه رسیدن به قرب الهی
🎙 حضرت آیت الله جوادی آملی
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#شبتون_مهدوی
#التماس_دعا