پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیستم #بخش_چهارم ❀✿ بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دانگ حواسش بہ ریزحرڪات من است. یلدا ڪیڪے راڪہ پختہ برش هاے مثلثے ڪوچڪ میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشتہ باشے عزیزم!
لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. بوے دارچین و هل خانہ را پرڪرده. آذر سینے چاے بہ دست سمت ما مے آید و بلند میگوید: یحیے؟! مادر بیا چاے! آقاجواد!؟ رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید!
عمو درحالیڪہ دستے بہ ریش خیسش مے ڪشد ازدستشویے بیرون مے آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدے! اثرات پیریہ ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم میڪند و بادلخورے میگوید : دست شما درد نڪنہ! خوبہ همین یہ ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
وبعد دستے بہ موهاے رنگ ڪرده اش میڪشد.گویے میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید: میدونم! شوخے ڪردم. شمام بہ دل نگیر خانوم!
یحیے دراتاقش راباز میڪند و سربہ زیر بہ ما ملحق میشود. یڪ گرم ڪن سفید و تے شرت ڪرم تن ڪرده. روے مبل تڪ نفره مینشیند و ازسینے یڪ فنجان چاے برمیدارد و میان دستانش نگہ میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد ڪہ لنگہ ے عمو است!
بے توجہ تڪہ اے ازڪیڪم را داخل دهانم میگذارم و بے هوا مے پرسم: این اطراف ڪلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه میڪند و میپرسد: براے چے میپرسے دختر؟
_ بابا بهم یمقدار پول دادن ڪہ علاوه بردانشگاه من مشغول یہ ڪلاس دیگہ هم بشم! حیفہ خودمم خیلے علاقه دارم
یلدا _ خیلیے خوبہ! چہ زبانے حالا؟!
_ فرانسہ!
آذر_ فڪر ڪنم باشہ! آلمانے هم خوبہ ها! یحیے بخاطر اینڪہ اونجا بوده ڪامل یاد گرفته! پوزخند مے زنم.چہ سریع پز شازده را داد! یلدا یڪ دفعہ میخندد و میگوید: البتہ هر وقت داداش حرف میزنہ ها حس میڪنم داره درے ورے میگہ! یہ مدلیہ زبونشون!
آذر چشم غره مےرود ڪہ این چہ حرفے بود! عمو ریز میخندد! یحیے لبخند مے زند و بہ یلدا میگوید: خوب دست میگیرے ها!
دردلم میگویم عجب صدایے! میتوانست آینده ے خوبے در خوانندگے داشتہ باشد!
فنجانش را نیمہ روے میز میگذارد و بہ سمت اتاقش مے رود!
_ چرا نمیمونہ پیش ما؟
یلدا_ حتما مراعات تورو میڪنه تاراحت باشے!
_ راحتم!
عمو ازجا بلند میشود و آرام زمزمہ میڪند: شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع میگویم: بہ جهنم! ڪسے نگفتہ راحت نباشہ! خودش خودشو اذیت میڪنہ!
❀✿
بہ لطف یلدا دریڪے ازکلاسهاے خوب آموزش زبان فرانسہ ثبت نام ڪردم و دنبال ڪارهاے دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیرے نبود. ولی روسرے اش را آنقدر جلو میڪشید ڪہ من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب بنظر میرسید. برایم عجیب بود ڪہ چرا بہ لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم بہ ڪافی شاپ و رستوران رفتیم. بقول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چہ میدانم همچین چیزهایے! یحیے باعمو صبح ها بیرون مے زد و شب برمیگشتند. من هم بایلدا سرو ڪلہ میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتے میڪردم. ڪسے بہ رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمیڪرد چہ بپوشم یا چطور بگردم! یحیے ڪلافہ ام میکرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم میریخت. دراتاقش رامے بست و در رویاے جنگ و سوریه غرق مے شد! دوست داشتم بہ آذر بگویم خب اگر اینقدر ڪشتہ مرده ے شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذرڪنم ڪہ اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگے بہ نفرتم دامن مے زد. ظاهرش را مے پسندیدم اما باطنش... محمدمهدے هم... هرگاه یادش مے افتم بے اختیار لبم راگاز میگیرم! یڪتا و یسنا آخر هفتہ ها بہ خانہ ے عمو مے آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبے داشتند... البتہ این راخودشان میگفتند!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_یکم #بخش_اول ❀✿ آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_دوم
❀✿
باورم نمیشد! گمان میڪردم حتما باسیلے صورتشان را سرخ از عشق نشان میدهند. چہ اهمیتے داشت! زندگے من ڪیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصلہ داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت درڪوزه و آبش را خورد!
❀✿
موهایم رامیبافم و بایڪ پاپیون صورتے میبندم. دستہ اے راهم یڪ طرفم پشت گوشم میدهم.ماتیڪ ڪالباسے روے لبهاے برجسته ام میمالم و لبخندگشادے تحویل آینہ ے ڪوچڪ اتاق میدهم. ڪمے بہ مژه هایم ریمل و روے گونہ ام رژ گونہ ڪالباسے میزنم. آرایش همیشہ ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحے ڪشید! ڪیفم رابرمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروے سر جابہ جامیڪند و بادیدن شال ڪوتاه و مانتوے تنگم باناراحتے بہ یحیے اشاره میڪند. بے تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم ڪوتاه میاید و رو بہ آشپزخانہ بلند مے گوید: ماماان مابریم؟!
نگاهم بہ یحیے خیره مانده. بہ اپن آشپزخانہ تڪیہ ڪرده و بہ آذر نگاه میڪند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشڪ میڪند و میگوید: آره عزیزم خوش بگذره!
نگاهش ڪہ بمن مے افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویے میخواهد نیشم بزند! برق عسلے چشمانش مثل شیشہ روحم راخراش میدهد. خداحافظے میڪنم و از در بیرو مے روم. ڪفش هاے اسپرت صورتے ام رابہ پامیڪنم و منتظر میمانم. یلدا بادیدن ڪفشهایم میگوید: چندجفت آوردے؟!
_ سھ تا فقط.
تڪرارمیڪند: فقط!
دستم رامیگیرد و ازپلھ ها پایین مے رویم. بھ ڪوچھ ڪھ میرسیم با اضطرابـے اشڪار تندتندمیگوید: ببین محیا! تاالان دخالتـے توی پوششت نڪردم.ولے امشب یحیـے باماست..بخدا بزور راضیش ڪردم ببرتمون بیرون.یڪم مراعات ڪن بخاطرمن.
چشمانش را مظلومانھ تنگ میڪند.چاره ای نیست. موهایم راازجلو ڪامل میپوشانم.لبخند میزند.
_ همینشم خوبھ.
یحیـے ماشین را ازپارڪینگ بیرون مـے اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابھ بھ لبهایش اشاره میڪند. توجهے نمیڪنم و سوارماشین میشوم. یلداهم ڪنارم میشیند. همان لحظھ یحیے پنجره اش را پایین میدهد و میگوید: یلدا.شیشتو بده پایین. گرمھ!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد.حرڪت میڪنیم.آرام.یلدا دستم رامیگیرد و محڪم مے فشارد. باتعجب نگاهش میڪنم.زیرلب میگوید: ناراحت نشدی ڪھ؟
_ براچے؟
پایین شالم را دردست میگیرد.نیمچھ لبخندی میزنم و میگویم: نھ. نشدم!
_ پس اگر نشدی..یڪوچولو...
اینبار من دستش رافشار میدهم.
_ یلداجون .... رڪ بگم! اینجوری راحت ترم!..
هالھ ی غم چشمانش را میپوشاند ولے لبش هنوز میخندد.
رو بھ رو را نگاه میڪنم. چشمم به چشمهای یحیـے مےافتد . درست درڪادر ڪوچڪ اینھ ی مستطیلے!اخم ڪرده!؟...نھ ...عصبے است؟! نھ! ...باآرامش دنده راعوض میڪند. ادکلن خنڪش مشامم را قلقلڪ میدهد. یادم باشد موقع فوضولے دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت ڪنم. یلدا میپرسد: داداش ڪجا میریم؟
یحیے مڪثی عمیق میڪند و جواب میدهد: همونجاڪھ بزور قولشو گرفتے.
یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید: اخ جون!! ... خیلے خوبے...
یحیی_ اره!...میدونم!
من_ ڪجا میریم؟!
یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی!!
❀✿
یحیـے بلیط هارا بھ یلدا میدهد و میگوید: مراقب باش!
یلدا_ مگھ توسوارنمیشے؟!
_ نھ!...این پایین تماشا میڪنم.
یلدا_خب بیا...ڪنارمن بشین.
_ نھ! ...منتظرمیمونم!...گفتے دلت میخواد بادخترعموخوش بگذرونے....برو خوش بگذره!
یلدا اخم میڪند و باهم به طرف ڪشتے صبا مے رویم وباذوق سوارمیشویم.یلدا برای یحیـے دست تڪان میدهد.اوهم جوابش رابالخند میدهد.
پیراهن چهارخانھ قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگھ میدارد.شلوارڪتان سرمھ ای رنگش هم بھ پاهای ڪشیده اش مے اید.موهایش راعقب داده.مثل همیشھ. دردلم میگذرد،ازمحمدمهدی بهتراست!....نھ!؟.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ باورم نمیشد! گمان میڪردم حتما باسیلے صورتشا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
خوب یادم است انقدرجیغ ڪشیدیم ڪھ صدایمان گرفت.بعدازبازی برای خوردن بستنے روی یڪے ازنیمڪت های حاشیھ شهربازی میشینیم.چندپسر ازمقابلمان رد مے شوند ڪھ بادیدن من یڪے ازانها سوت مے زند و دیگری اشاره میڪند. یحیـے قاشق بستنـے اش را ڪنارمیگذارد.
و درگوش یلدا یڪ چیزهای زمزمه میڪند یلدا هم بے معطلے ارام بمن میگوید: یحیے میگه نگاه میڪنن! معذب میشیم همھ... یخورده ....
دلخور میشوم وجواب میدهم: میتونن نگاه نڪنن.بمن مربوط نیست!
و مشعول بستنے خوردن میشوم. " چھ غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشھ بخاطرمن یوقت اونو نخورن.بخودم مربوطھ.نھ اون"
انها درست مقابلمان روی یڪ نیمڪت دیگر میشینند.یحیـے بلند مے شودڪھ یلدا دستش را میگیرد و بانگرانے میپرسد: چیڪار میڪنے!
یحیے بالحنے متعجب همراه با ارامش جواب میدهد: هیچے ..میریم سمت ماشین.بستنیتون رو تومسیربخورید.
دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم!
بااڪراه بلند مے شوم و پشت سرشان راه مےافتم. حس میڪنم دعوای بچگے هنوز هم ادامھ دارد.ابمان مال یڪ جوب نیست. همیشھ دوست داشتم یحیـے را درجوب خودش خفھ ڪنم! درراه برگشت خیره بھ خط های ممتد و سفید خیابان بھ یاد بازی لے لے لبخند تلخے زدم.
یادم مے آید یلدا هیچ وقت برای بازی بھ ڪوچھ نمے آمد. یڪبارهم ڪھ من رفتم یحیے اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب ڪرد و خط های سفیدی ڪھ باگچ و زحمت روی زمین ڪشیده بودم پاڪ ڪرد تامن مجبور شوم بھ خانھ بروم. زیرلب میگویم: بدبخت عقده ای! حس میڪنم یحیـے همیشھ نقش موش ازمایشگاهے رابرایم داشت.چون اولین نفری بود ڪھ فحش های جدیدی را ڪھ یاد میگرفتم نثار روحش میڪردم.
❀✿
زن ڪھ بایڪ چسب سفید بینـے قلمے اش را بالا نگھ داشتھ ،یڪ بادڪنڪ صورتے بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا مے رود! قبل ترها حداقل یڪ عطرسھ درچهار تقدیمت میڪردند.الان چندصدهزارتومن ڪھ خرید ڪنے جایزه ات مےشود یڪ بادڪنڪ گازی صورتے.تشڪر مےڪنم و ازپشت صندوق ڪنار مے روم. عینڪ افتابے ام را روی بینے بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون مے زنم. یڪ سویے شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاڪسے بھ طرف خانھ برمیگردم. یلدا و آذر و عمو چندبار بھ تلفن همراهم زنگ زده اند.خب حق دارند. بے خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم ڪارت همراه اول است. اثبات ڪرده ڪھ هیچ وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم ڪارت را خانھ جا بگذارم.ڪاش بسوزد راحت شوم.باڪلیدی ڪھ عمو برایم زده دررا باز میڪنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمیشود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگھ داشتھ ام. بھ طبقھ ی اول مے رسم و چندتقھ بھ در میزنم.ڪسے دررا باز نمیڪند.ڪلید را درقفل میندازم و دررا باز میڪنم. ڪسے نیست. لبم راڪج میکنم و ابروبالا میندازم.ڪجا رفتھ اند!؟
ڪیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و بھ سمت اتاق یلدا مے روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگے اش بھ جان میشیند.به اتاق نشیمن برمیگردم و تلفن همراهم رااز زیپ ڪوچڪ ڪیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم. جواب نمیدهد.دوباره میگیرم .چنددقیقھ شنیدن بوق ازاد خستھ ام میڪند.
وسایلم رابرمیدارم و بھ اتاق خودم مے روم. بامانتو روی تخت دراز میڪشم و چشمهایم را میبندم.حتما رفتھ اند مهمانے. همان بهتر ڪھ جا ماندم.حوصله ی قوم عجوج مجوج راندارم.ده دقیقه میگذرد ڪھ صدای باز و بسته شدن در مے اید. سیخ روی تحت میشینم و گوشم را تیز میڪنم.بااسترس اب دهانم راقورت میدهم. حتمن برگشتند دیگر. امانھ صدای غرهای همیشگے اذر مے اید نھ سلام بلند جواد و نھ ردی ازیلدا ڪھ بھ طرف اتاقش بیاید.ازروی تخت بلند مے شوم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨﷽✨
#تلنگر
✍مورد داشتيم طرف سوسيس کالباس نميخورده ميگفته گوشتش مطمئن نيست✘بعد راحت غيبت ميکرده و گوشت مرده ميخورده.✘
استاد قرائتی میگفت: اگر يك نوار ده تومانى داشته باشى حاضر نيستى صداى گربه روى آن ضبط كنى، ولى حاضرى روى نوار مغزت هر چرت و پرتى را ضبط كنى! چرا شنيدن دروغ و تهمت و غيبت و ... برايت بى اهميّت است؟!
یکی نزد حکیمی آمد و گفت :خبرداری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟؟؟
👈 یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم
💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبهای جمعه کربلا
✨﷽✨
⁉ آیا لجبازی، گناه است؟
✍در خانه ، اداره ، کارگاه ، کارخانه و همهجا بعضی افراد پیدا میشوند که این صفت مهلک را دارند؛ لجبازی! آدم لجباز نمیتواند تدبیر کند. چون میخواهد یک کاری بشود، تدبیر نمیکند که درست است یا درست نیست. مرغ یک پا دارد!کسی که سوار اسب لجبازی شود، خودش را نابود کند. قلبش و روحش زنگ گرفته، حقپذیر نیست. آدم لجباز یک حلقهای از بدیها دور سرش است و چه اقوامی بهخاطر لجبازی هلاک شدند چه جنگهایی بهخاطر لجاجت بهوجود آمد. ️لجاجت کفار در برابر آیات الهی: یعنی هرچه معجزه نشانشان بدهی، میگویند: نه! پس رهایشان کن.
پیغمبری که خدا دربارهاش میگوید: تو خُلقت بزرگ است، با خُلق بزرگ هم حریف لجباز نمیشوی!یک آیه داریم در مورد لجبازی یهودیها که نزد موسی آمدند و گفتند:هر آیه و نشانه و معجزهای بیاوری که ما را سحر و جادو کنی، ما ایمانبیاور نیستیم.افتادند روی یک دنده! آنوقت خدا چه میکند؟ خداوند هم میگوید: «فَأَرْسَلْنَا عَلَیهِْمُ الطوفان» طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و همه رقم نکبت فرستادیم.
افرادی میتوانند با یک نامه همه فتنهها را بخوابانند. حاضر نیستند یک نامه بنویسند. اشتباه کردی، بگو: من اشتباه کردم! یک عذرخواهی کن. مسئله لجبازی یک بلای مهلک است. خواص، بعضیهایشان گرفتار هستند، عوام هم گرفتار هستند.کیفر سخت لجبازان در قیامت. به پیغمبرها میگفتند: موعظه کنی، یا موعظه نکنی، ما گوش بده نیستیم. آنوقت خدا میگوید: روز قیامت هم اینها هرچه جیغ بزنند فایده ندارد... یک آدم لجبازی بود به نام سَمُره. یک درخت داشت در یک باغ. به هوای رسیدگی به درختش سر زده در باغ میآمد. صاحب باغ گفت: آقا کل باغ برای من است. تو یک درخت داری، «یَاالله» بگو. گفت: نمیخواهم!
آمد خدمت پیغمبر گفت: یا رسولالله! یکی از اصحاب شما چنین میکند. پیغمبر فرمود: آقا اجازه بگیر، گفت: نمیخواهم. فرمود: بفروش، گفت: نمیخواهم. فرمود: یک درخت در بهشت به تو میدهم، گفت:نمیخواهم! پیغمبر فرمود: این آدم لجبازی است. برو درختش را بکن در کوچه بینداز و پولش را هم نده!
📚درس هایی از قرآن،حجت الاسلام قرائتی
💕💛💕💛
🔘 داستان کوتاه
نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده! مدام سرش گرم دوستان و کتاب هایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازی ست. زندگی اش را به دقت زیرنظر دارم! صبح ها به رسم عادت ساعت هفت بیدار میشود! میرود نانوایی و برمیگردد شعر میخواند؛ مادرم را بیدار میکند به اتفاق صبحانه میخورند؛ میرود سراغ کتاب هایش! ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش میخورد! بعد از ناهار چرت میزند... بعد از ظهرها را اغلب بهمراه مادرم با دوستانش شریک میشود. خوشحال و سرحال است. کمی چاق تر شده... در این مدت هرکس اورا دیده بازنشستگی اش را تبریک گفته اغلب با هدیه ی کوچک یا دسته گل! پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست. به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد میکنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغه ی مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت میکند.
اما!....
مدتی ست به مادرم فکر میکنم. پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگی شان زحمت کشیده. اگر پدر سی سال هرروز هشت ساعت پشت میز نشسته، مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده. پدر بعد از سی سال به استراحت فکر میکند.. اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد میکند. پدر در آرامش کتاب میخواند. مادر جارو بدست خانه تکانی میکند... هرازگاهی پدر ظرف هارا میشوید یا سیب زمینی میپزد... و با جمله ای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام میکند! مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است.. همه از او انتظار دارند و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام میدهد. مادر را نگاه میکنم. کی قرار است بازنشسته شود؟ کی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهارساعته اش بعد سی سال با هدیه ای یا دسته گلی تقدیر شود؟ مادر کی قرار است به استراحت و دغدغه های تک نفره اش فکر کند؟!!!....
به مادراتون بگید که قدردان حضور و تمام خوبیهاشون هستید.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه
شبی که صد روایت بشنود دل
ز خاک کربلا و تربت مولای بی سر
بده آقا برات کربلا را
دل ما شیعیان بهر زیارت می زند پر
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#اللهم_ارزقنا_کربلا
🌸🍃
🦋✨🦋
📚کتاب شریف وسائل الشیعه روایتی نقل شده درباره #نمازشب
🍃امام باقر علیه السلام:
امیرمؤمنان و پیروان او از شیعیان ما #اول شب را می خوابند و هنگامی که دو سوم شب، یا آن چه خدا خواست، گذشت، بلند می شوند و به درگاه پروردگارشان راز و نیاز و تضرع و زاری می کنند در حالی که مشتاق و ترسان اند و به آنچه پیش خداست امیدوارند. #نمازشب یازده رکعت است: چهار تا دو رکعت (مثل نماز صبح) به نیت #نمازشب و یک نماز دو رکعت به نیت نماز شَفْعْ و یک نماز یک رکعتی به نیت نماز وَتْر. امام صادق(علیه السلام) فرمود: نماز شب #صورت را زیبا و #خلق را نیکو و انسان را #خوشبو می گرداند، #رزق را زیاد و #قرض را ادا می کند، #اندوه را برطرف می سازد و #چشم را جلا می دهد
┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آیت الله فاطمی نیا: کسی که رمق نماز شب ندارد
نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺
🌷خـدایـا
🌼در این ادینه زیبا به همه دوستانم
🌷بـرکت ، دلخوشی و سلامتی ببخش
🌼و یاریشان کـن
🌷تا زیباترین روز را
🌼کنار عزیزان شون داشته باشند
🌷روزی که عشق باشدو مهربانی
🌼لبخند باشد و موفقیت
🌷خوشبختی باشد و
🌼عاقبت بخیری
آمیـــن🙏
به برکت صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💚
و خاندان پاک و مطهرش 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــ🌸ـــلام
صبح آدینه تون
بخیــــــر و شـــادی🌸🍃
🌸آرزوهاتون مستجاب
💫کانون خانواده تون گرم گرم
🌸سایه بزرگترهاتون مستدام
💫سعادت وخوشبختــــــی
🌸یار همیشگی شمــــــــا
🌸 در کنار خانواده
آدینه تون پر از بهترین ها...🌸🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼عاقبت نور تـو
💫پهــنـای جـهـان می گیرد
🌼جسم بی جان زمین
💫از تو توان می گیرد
🌼سال ها قلـب من
💫از دوریـتان مـرده ولـی
🌼خبـری از تـو بیـاید
💫ضـربـان می گیرد
🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺جمعه ها،
☘هر چه در طول هفته
🌸خوب و بد گذشت
☘را کنار بگذار،
🌺امروز، روز آرام و قرار
☘و عشق ورزیدن
🌸در کنار خانواده است،
☘به دور از
🌺هیاهوی روزهای کاری
🌸جمعتون سرشار از عشق و مـحبت
☘در کنار خانواده محترم تون
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ #حق_مادر
❓گفته شد: اى رسول خدا!
حقّ پدر چيست؟ فرمودند: تا وقتى زنده است از او اطاعت شود.
❓ گفته شد: پس حقّ مادر چيست؟
🌸 فرمودند:
هرگز! هرگز! اگر كسى به اندازه ريگ هاى پراكنده بيابان و به عدد قَطرات باران در طول دنيا در خدمت مادر بِايستد، نمى تواند حقّ يك روز را كه مادر، او را در شكمش حمل كرده است، ادا كند.
📚عوالى اللآلى، ج 1، ص 269، ح 77.
🌹 سلامتی مادرهای عزیزی که هیچوقت نمیتونیم حقشونو ادا کنیم و شادی مادران عزیز آسمونی که همیشه مهرشون و یادشون تو دلمون زنده است
🌸🍃