✅حکایتی از آیةالله سیّدعلی قاضی
علّامه آیةالله حسینی طهرانی قدّس سرّه
🔹يکى از رفقاى نجفى ما که فعلًا از اعلام نجف است براى من مى گفت: من يک روز به دکان سبزى فروشى رفته بودم، ديدم مرحوم قاضى خم شده و مشغول کاهو سوا کردن است؛ ولى بعکس معهود، کاهوهاى پلاسيده و آنهائيکه داراى برگهاى خشن و بزرگ هستند بر مى دارد.
🔹من کاملًا متوجّه بودم؛ تا مرحوم قاضى کاهوها را بصاحب دکان داد و ترازو کرد، و مرحوم قاضى آنها را در زير عبا گرفت و روانه شد.
🔹من که در آنوقت طلبه جوانى بودم و مرحوم قاضى مَرد مُسنّ و پيرمردى بود، بدنبالش رفتم و عرض کردم: آقا من سؤالى دارم! شما بعکس همه، چرا اين کاهوهاى غير مطلوب را سوا کرديد؟!
🔹مرحوم قاضى فرمود: آقا جان من! اين مرد فروشنده، شخص بى بضاعت و فقيرى است، و من گاهگاهى به او مساعدت مى کنم؛ و نمى خواهم چيزى به او بلا عوض داده باشم تا اوّلًا آن عزّت و شرفِ آبرو از بين برود؛ و ثانياً خداى ناخواسته عادت کند به مجّانى گرفتن؛ و در کسب هم ضعيف شود.
🔹و براى ما فرقى ندارد کاهوى لطيف و نازک بخوريم يا از اين کاهوها؛ و من مى دانستم که اينها بالاخره خريدارى ندارد، و ظهر که دکان خود را مى بندد به بيرون خواهد ريخت، لذا براى عدم تضرّر او مبادرت بخريدن کردم.»
📚 «مهر تابان» ص ۳۱ و ۳۲
❄️🌨☃️🌨❄️
نقص يا کمبود زيبايي در چهره يک فرد را ،
اخلاق خوب تکميل ميکند ...!
اما کمبود يا نبود اخلاق را؛
هيچ چهره ي زيبايي نمي تواند تکميل کند ...!
پايه و بناي شخصيت انسان ها ،
بر کردارشان ميباشد ...!
و زيباترين شخصيت ها ،
متعلق به خوش اخلاق ترين انسان هاست ...!
❄️🌨☃️🌨❄️
🌷 آیتالله #بهجت (ره):
تا رابطهی ما با ولیامر؛ #امام_زمان (عج) قوی نشود، کار ما درست نخواهد شد و قوت رابطهی ما با ولیامر(عج) هم در #اصلاح_نفس است.
📚فیضی از ورای سکوت، ص ۶۵
#داستان
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
❄️🌨☃️🌨❄️
📚باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر میدید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتیها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.
از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده میگویند.
❄️🌨☃️🌨❄️
✍ گفت در خواب دیدم، خانهی بزرگی دارم، اما درب آن چفت و بست نداشت !
تکانش که میدادی باز میشد...
دیدم، دزدی آمد و براحتی تمام اشیاء خانه را برد و بقیهی خانه را بهم ریخت و رفت...
※ نَفْس، خانهی درون است،
هر چه بزرگتر باشد، وسیعتر و جادارتر باشد، تو در عالم انسانی، داراتری ....
※ اما نفس هم مثل خانه، سِپَر میخواهد،
چفت و بست و قفل میخواهد،
تا شبیخون نزنند شیاطین انس و جن و داراییات را ببرند.
※ دعا، سپر محکمِ خانهی نفس است!
دعاها از نفوسی بیرون آمدهاند که خود برای اهل زمین، سپر و حِفاظند ...
* صحیفه امام زینالعابدین علیهالسلام، برای حیاتِ خانهی نفس تو کافی نه...
لازم، واجب و ضروری است!
❄️🌨☃️🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ قلبی که بهشت رو همینجا نقد دریافت میکنه، باهاش زندگی میکنه و ازش لذت میبره،
با قلبی که منتظرِ بهشت در یک دنیای دیگهست،
ـ چه تفاوتهایی باهم دارند ؟
ـ اصلاً مگه میشه همینجا سهممون از بهشت رو دریافت کنیم؟
پروانه های وصال
#ولایت 28 💎🌹حس توبۀ واقعی اینه که آدم خیلی ناراحت بشه که چرا حرف مولای مهربان و حکیم خودش رو کنار گ
#ولایت 29
🔶 قرار شد که ما تلاش کنیم تا از گناه بدمون بیاد.
✅👆 این موضوع خیلی میتونه به دوری انسان از گناه، کمک کنه.
👈 یکی از راه هایی که به درک این مفهوم کمک میکنه اینه که "نقش اهل بیت و اولیای الهی" رو بیشتر بررسی کنیم.
✔️🌷 توی بحث مبارزه با نفس گفتیم که ما " برای اینکه هوای نفسمون رو از بین ببریم باید #دستورات_خدا رو از طریق اولیای الهی بگیریم."
🌺 اون بزرگواران "واسطۀ بین ما و پروردگار عالم" هستند تا به ما کمک کنن هوای نفسمون رو از بین ببریم
و به "شیرینی ملاقات خداوند متعال" برسیم....💖✨
🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنها توی احکام وارد نشند ....😂😂😂😂
پروانه های وصال
دست کشید رو موهام وگفت :خب بابات چی ؟؟اروم باش همش خواب بود ...ضربه ای به ئر اتاق خورد وصدای مامان
عیدی گنده میخوام مثال شما رو تویست تومان به باال حساب کن ...
خندید وگفت :چقدر این خواهرت بامزه است باورت میشه تازه ازخواب بیدار شدم ..هنوز داشتم
خمیازه میکشیدم ...که پرید جلوم ...عالوه براین که خمیازه ام هم نصفه نیمه موند ..خواب هم پرید
..با جیغ جیغ میگه عیدی بده ...
لبخند زدم وگفتم :منم از صداش مستفیض شدم ...وای بچه های ما چه نازی بشن اخی ..چون
سیدهستن میشه مثال اقا صدرا ...خانوم سوگل ...
خندید ودماغم رو کشید وگفت :نامرد تنها انتخاب کردی اسماشون رو
خودم سرم رو فشار دادم وگفتم :اهوم ...قرار نه ماه بنده زحمت بکشم ها ...
لب گزید که نخنده بعد شیطون نگاهم کرد وگفت :ای خدا ....میگم .. سپیده جان .....
با بالیشت زدم تو سرش وگفتم :خیلی بی حیایی ...من سرم درد میکنه خب یک قرص بده دیگه
...صدات کردم به قرص بدی ها ...
بلند شد وگفت :قربون این خواب های اشفته بشم من که یکسری اخم اورده رو صورتت که
چقدرم من حساب میبرم ...
خندم گرفته بود..بالیشت روپرت کردم سمتش وگفتم :محمد اذیت نکن ...به جون خودم سرم
درحال انفجاره..
که یهو صدای نغمه امد ...که بلند گفت :من امدم اولین عیدیم رو از سید این خانواده بگیرم ..به
قول سارا فقط باید ده هزار تومان به باال باشه ...واین یعنی خود ده تومنه حساب نیست ..دکتر
جان میخوای خرج کنی بیست به باال بده ..
با سری که درحال ترکیدن بود بلند شدم رفتم سمت روشویی .عجب خواب های وحشت اوری
میدیدم ..صورت یک بچه جلوم بود که ناز بود اما همه میگفتن پیری زودرس داره ..وتا این رو
میگفتن چهره اش تغییر میکرد ..برای فراموشی خوابم لباس مرتبی پوشیدم ورفم بیرون ...دیدم
دوتایی سافتادن دنبال محمد ..چیزی نمونده موهای شوهرم رو بکشن ..واسه عوض شدن حالم
رفتم محمد رو بامزه بغل کردم وگفتم :بابادیونه اش کردین سر صبح بسم اهلل بذارید چشماش باز
شه بعد مثل عقاب چشم بدوزید به جیب شورمون که هیچی هم نداره ...ناسالمتی ما میخوایم بریم
مسافرت باید هوامون رو داشته باشید از لحاظ مالی نکه رقم میزنید که عیدیتون چقدر باشه ..
محمد غش غش خندید وروسرم رو بوسید واون دوتاهم با گفتن ایـــــشی ...تقریبا هلم دادن
سمت میز صبحانه ونغمه گفت :برادر من ..اقا سید گل گالب ..عیدی مارو مرحمت کن تا بذاریم
بری یک ابی به سررو صورتت بزنی ودر کنار عیالت صبحانه بخوری ...
نگاهش کردم که دستی به موهاش کشید خیلی بامزه شونه ای داد باال وبه من نگاه کرد وبلند گفت
:بذار عیدی اینا رو بدم تا مغم رو نخوردن ...بعدم راه افتاد سمت اتاقمون ..چایی شیرین کردم هم
برای خودم وهم برای محمد که صدای مجید واتور هم امد که بلند بر اهل خونه سالم کردن
واوناهم رفتن سمت زناشون ..محمد با یک دسته پول امد بیرون وگفت :خدای من ...کسی بچه
مچه اش جانمونده بیارینش ..
مجید بلند خندید وگفت :واسه تیغ زدن تو من خودم بشخصه میخوام با زنم همکاری کنم واسم
یک جین بچه بیاره ...
محمد خنید ودستش رو برد داخل 5هزار تومانی ها که نغمه بامزه گفت :دکتر جان ببین روز عید
قربان هست بعد شمام که سید گل گالبی ..زشته با وجنات شما 5هزار تومان ...
خالصه تا نفری بیست هزار تومان نگرفتن شویمان را رها نکردن ...من که میدونستم همش
مسخره بازی هست ...اینم یک رسم بامزه بود که تو روز عید سید ها ..کسی که سید هست همینوری به اطافیانش عیدی میده ...ذوق میزدم وقتی فکر میکردم بچه من ومحمد که بدنیا بیاد از
همون نوزادی همه با لقب خانوم ویا اقا صداش میزنند واحترام خاصی باید به بچه های من بذارن
..کنارم که نشست قیافه اش خیلی با نمک شده بود خودشم ادم شوخی بود دوساعت با اینا کل کل
میکرد ...بلند شدم تا چاییش رو عوض کنم همین طور هم پیشونیش رو بوسیدم وگفتم :خسته
نباشی ..باالخره ازاد شدی از دست این گالدیاتور ها ..
محمدهی ابرو میداد باال که من ساکت شم وخودشم ریز ریز میخندید که صدای هرچهار تاشون
امد که گفتن :گالدیاتو عمه ات بــــــــــود ..
خندیدم وگفتم :خب چی بگم نمیذارید شویم حتی از اتاق خواب بیاد بیرون میریزید سرش ...
مامان هم هن هن کنان از پله ها امد باال وکنارمون نشست وخیلی شیک .مادر زن وارانه پیشونی
محمد رو بوسید وبهش تبریک گفت ...
دور هم شروع کردیم به صبحانه خوردن ...خندم میگرفت از حرفای مزخرف سارا ونغمه ...صدای
زنگ موبایلم که امد عذر خواهی کردم از همه ورفتم باال که دیدم شماره ناشناس هست ..هیچ
وقت من خودم شماره های ناشناس رو جواب نمی دادم ..بلند گفتم :محمد اقا بدوبیا ...
بعد از چند لحظه داخل شد وگفت :جانم ..
گوشی رو سمتش گرفتم وگفتم :میشه جوابش رو بدی ؟؟..نمی دونم کیه ؟؟...
۳۰۰
پروانه های وصال
عیدی گنده میخوام مثال شما رو تویست تومان به باال حساب کن ... خندید وگفت :چقدر این خواهرت بامزه است
جدی شد وگوشی رو گرفت وگفت :شمابرو پایین ...
میدونستم نمی ذاره من بمونم سریع تماس رو وصل کردم گذاشتم رو حالت بلند گو وتندی رفتم
بحساب بیرون اما پشت در ایستادم ...صدای محمد امد که گفت :چی میخوای که زنگ میزنی هی
؟؟...کاری نکن شکایت کنم ازت ....
کنجکاوتر شدم وبیشتر تو درفرو رفتم تا صداهارو واضح بشنوم که محمد دوباره گفت :خیلی
خوش خیالی جناب من امروز از روی باند خوشبختی که روز مبارکیم هست میپرم میرم ...روباند
ارامش داشتن تو زندگی دست شماهم کوتاه میشه جناب ...
صدای عصبی مردی امد که گفت :خیلی باند باند میکنی ...میدونستی من مهندس ساختمان وراه
وجاده هستم اقا پسر .....بعد جدی تر ادامه داد:...مطمئنی باند فرودش خوبه ...ببین اقاکوچولو
بهتره بری از زندگی سپیده ...من هرچی هم باشم برگشتم که درستش کنم ...ببین باندت خرابه
پسر کوچولو منظورم فقط اون باند خوشبختی وارامشته که خیلی ازش زر میزنی ...میدونی خیلی
موارد هست واسه ساخت باند ...بحرحال من مهندس خِبره این مملکتم شما دکترتازه به دوران
رسیده ...خوب عایقش کردی ... موقع فرود هواپیما اگه باند خوب عایق ومحکم نباشه کلی خرابی
داره ...)با لحن خشن ومحکمی گفت (محکم کردی اون بانــــدرو ...بدجوری قراره تَنش واردشه
تو زندگیت .مطمئنم خرابی داره چون محکم نیست ..".باز اروم ادامه داد ".. جهت وزش باد واسه
ساخت باند مهمه ..با زجدی گفت :اما من قراره طوفان به پا کنم از همه جهت.......تو ساخت باند
رتفاع از سطح دریا مهمه ..تک خنده ای کرد وگفت ....سیلی به پا میکنم تو باند حرکت تازه
زندگیت که فس حرکتت در بیاد ونتونی اوج بگیری ....گوش کن اقای محمد حسین سیدی ...دکتر
تازه دوران رسیده امروز ..با پوزخندی که منم متوجه لحنش شدم ادامه داد :باسابقه ای فردا....یک
همفته است باند زندگیت رو ساختی نه ؟؟.اما مطمئن باش که من جوری کن فیکونش میکنم که
فاتحه ات رو بخونه سپیده ...نکه با تیم مهندسیم سابقه ساخت باند رو دارم زود ضعف باندپروازی
رو تشخیص میدم ...زندگیت رو روی باند یکی دیگه داری میسازی دکی جون ...نمی خوام بتر شه
اوضاع ..خودت فاصلحه بگیر از سپید ..واگر نه همون طور که گفتم میترکونم خودتو ..باند تازه شکل
گرفته پرواز زندگیت رو ........
صدای محمد امد که گفت :هیچ کاری نمی تونی بکنی ..هنوز منو نشناختی ...
با شنیدن صدای پاش سریع دویدم سمت اشپزخونه وقبل از امدنش نشستم روی صندلی ...مامان
دست کشید به موهام وگفت :چی شده ؟؟..
دستش رو گرفتم وگفتم :هیچی مامان خوشگلم ...
که محمد حسین هم نشست وگفت :سپیده صبحانه خوردی میری باال وسایلت رو جمع کن کامل
که قبل از ساعت نه باید فرودگاه باشیم ...
چایی سردم رو خوردم وگفتم :باشه ...شما جایی میخوای بری ؟؟..
لقمه اش رو قورت داد وگفت :اره یک سر میرم بیرون کار دارم ..اصال بلند شو همین االن برو
سریع اماده شو که خداحافظی کنیم بعد باهم بریم ..
مامان همین طور که بلند میشد گفت :محمد جان چه عجله ای هست مادر ..
۳۰۱
پروانه های وصال
جدی شد وگوشی رو گرفت وگفت :شمابرو پایین ... میدونستم نمی ذاره من بمونم سریع تماس رو وصل کردم گذاشتم
محمد نمی گفت "بچه ات "میگفت پسرمون ..بچه مون ..یعنی اختالف های من اون چی بوده
؟؟...ازکی باید بپرسم سوال های رو که مثل موریانه داشتن مخم رو میجویدن ...
رو مبل نشستم وخیره شدم به زمین ...پس همسر قبلی من ازدواج کرده که امده ازمن میپرسه که
اززنش چی میدونم ..حتما میخواسته منو دق بده که بود ونبودم واسش مهم نیست ورفته ازدواج
کرده با دالرام نامی ....خب منم که هیچی نمی دونم از زندگیم باهاش ...فقط فهمیدم یک بچه
دارم ...نسبت به اون مرد که همسر سابقم بود فقط این حس رو داشتم که اون ادم چشم سبز پدر
بچه ام بوده ...جلوم که نشست از فکر بیرون امدم وبلند شدم ...باهم رفتیم پایین که مامان تا
چهره منو دید خواست زودبیاد سمتم که محمد اشاره کرد بایسته سرجاش ..رفتم جلو وگفتم
:مامان ..مامان بودن چطوریه ؟؟..
بغلم کرد ومنم بیشتر رفتم تو اغوش مادرانه اش ..کنار گوشم گفت :مامان بودن رو زمای متوجه
میشی که پسر کوچولوت رو تو بغلت بگیری ...مامان بودن یعنی همه حس های خوب....بگیریش
تو بغلت میفهمی مامان یعنی چی ؟؟..
**
به بچه تو دستم نگاه کردم که چشماش باز بود وداشت نگاهم میکرد ..لبخندی زدم از ته دل
وگفتم :محمد چطور اوردیش پیشم ؟؟...
گونه ام رو ناز کرد وگفت :دیگه دیگه ...
خندیدم وگفتم :اسمش رو چی بذاریم ؟؟..
لبخندی زد وگفت :واال خودت قبال انتخاب کرده بودی اسمش ..اسمشم محمدمنصور بوده
...برگشتیم میرم کارهای شناسنامه ای این شازده مون رو هم درست میکنم که فامیلشم به نام
خودم باشه ..
لبخندم عمیق شد ..اما گفتم کمحمد ناراحت نیستی از وجود پسرم واین که ..پرید میون حرفم وگفت :سپیده نه چرا ناراحت باشم ..همون طور که تو قبول کردی که بعد از
طالق همسرم زن من باشی ..خانومم باشی ..منم قبول دارم فرزندتو ..قرار نیست که فاصلحه
بندازه بینمون ....هرچی فاصلحه اندازه باشه رو برمیدارم ..حاالم لذت ببر از سفرت واین که به
شازده مون برس ...
گونه محمد منصورم رو بوسیدم وشیشه شیرشرو برداشتم تا بهش شیر بدم که گفتم :محمد
دالرام قبال دوستم بوده ؟؟..
دنده رو عوض کرد وکمی جدی گفت :اره دیگه سارا عکسش رو نشون داد بهت که ...یادت نیست
..اون خانومه که قد متوسط بود وچشم مشکی ...
یادم امد ....پس همسر شوهر سابقم این بود ...حواسم رو دادم به محمد منصور وسعی کردم فکر
نکنم که ارسن انقدر بدش میومده امن که رفته زن گرفته بالفاصلحه بعد از طالق ..گرچه
خداروشکر اگر این فراموشی همیشه ازارم میداد تو این یک مورد خوش حال بودم که هیچی
ازاون یادم نیست ومن راحت میتونم تمام توجه ام رو معطوف همسرم محمد واین اقا کوچولو که
هنوزم تو احساسم معلولم نسبت بهش ...
دوروزی بود که امده بودیم کیش ...خیلی عالی بود مخصوصا محمد که خودشم اهل راه رفتن وهمه
چیزبود وکم نمی ذاشت دراینجور موارد ...محمد منصور رو هم دوستش داشتم وحاال اصال اجازه
نمی دادم حتی کسی بغلش کنه ..همش میترسیدم ازاین که کسی بدوزدش ...چون چند روز بود که
ارسن زنگ میزد بهم ...منم همیشه به بهانه این که شارژنداره گوشیم خاموشش میکردم وجواب
نمی دادم اما دفعه اول لحنش تهدید داشت این که اگر میخوام محمد منصور باشه بامن باید
باخودش باشم ..اخرم گفت میره تاروند قانونی رو پیگیری کنه وبچه روبگیره ..تواین مورد با
محمدصحبت کردم واونم قرار شد برگشتیم یک وکیل خوب بگیره تا این قضیه هم تموم بشه ..
مشکل محمد منصورم رو از زبون محمد حسین شنیده بودم وباز فکر وخیال رفته بودم ..به قول
محمد حسین تو هپروت که صدای گریه محمد منصور امد ..بلند شدم ومانتوی سفید رنگ نخیم رو
تکون دادم تا ماسه ها بریزه ورفتم سمت محمد که سر پاچه های شلوارش رو تا زانو داده بود
باالوبا شلوارجین سورمه ای ورکابی مردونه سفیدی که چسب تنش بود رو پوشیده بود ومن تو دلم
به این خوشتیپی نگاه خیره کنش لبخند زدم وکنارش ایستادم وگفتم :چیکار داری بچه رو صداش
درامده؟! ..صورتش تو افتاب داشت سیاه میشد وبانمک والبته جذاب ...چون خورشید باال سرم بود ..ومن
جوری ایستاده بودم که نورشچمش رو میزد خیلی خنده دار یک چشمش رو نیمه بسته بود ویکی
دیگه رو جمع کرده بود ...مثل بمب ترکیدم ازخنده که دست انداخت دورکمرم وگفت :هیچی دیدم
باز غرق فکر شدی..به پسرمونگفتم یکم گریه کنه پاشی بیایی وردل من ..چه معنی داره اونجا
تنهانشستی ..به محمدمنصورکه تویک دستش بود نگاه کردم که کاله افتابی کوچولوی رو..
رویسرش گذاشته بود که صورتش اززیر افتاب موندن رنگش تغییر نکنه ...کف دست کوچولوی
محمد رو بوسیدم که محمد حسین گفت :احواالت ؟؟..
هردو دستم رو دور کمرش حلقه کردم ...باد گرم خلیج فارس میخورد توصورتم وموج های دریایی
۳۰۲
پروانه های وصال
محمد نمی گفت "بچه ات "میگفت پسرمون ..بچه مون ..یعنی اختالف های من اون چی بوده ؟؟...ازکی باید بپرسم
ابی رنگش پاهامون رو خیس میکرد ومن غرق میشدم تو خوش بختی ...کاله حصیری رو گذاشتم
روی سرش وبوسیدمش...خیلی بامزه پای کوچولوی محمد منصور امد باال خورد زیر فکمون
..خندیدم که محمد حسین گفت :ازاین کارهای زشت کردی پسرمون شرمش شد ..
بیشتر خندم گرفت به قیافه محمد منصورم که باچشمای گرد داشت نگاهمون میکرد وشصتش تو
دهنش بود ومک میزد ..مشخص بود گرسنه شده ..رفتم شیشه شیرش رو اوردم ....ومحمد رو
ازش گرفتم ورفتم طرف کیفم ...زیر سایبون نشستم ونگاه کردم به محمد حسین که خم شد ویک
چیزی رو ازروی زمین برداشت ...کاله حصیریم دورش بارمان های حریر ابی وقرمز تزیین شده
بود ومحمد حسینم با اعتماد به نفس همچنان اونو روسرش نگه داشته بود ...لبخند برلب داشتم
نگاهش میکردم که امد جلوم با لحن دخترونه ای که زیاد هم موفق نبود دراجراش گفت :نامزددارم
ها ..باچشمات خوردی منو ..ببنیه نیگام میکنی جفت گوشاتومیکنه ها ...وا...
خندم پررنگ شد که گوشه شلوار جینش رو گرفت بامزه تعظیم کرد گفت :افتخار دارم سرورم ..
محمد منصور رو گرفت تو یک دستش کاله رو گذاشت روسرخودم ویک دست دیگه اش رو حلقه
کرد دورم وگفت :پیش به سوی هتل ...
***
محمد حسین رفته بود حمام ومحمد منصور هم داشت گریه میکرد ..واسه یک لحظه هم ساکت
نمی شد ومن نمی دونستم مشکلش چی هست ..شیشه اش رو برداشتم وبغلش کردم تا راهش
ببرم ...همین طور هم بهش شیر میدادم اما نمیخورد وگریه اش هوا بود ..شیشه رو کالفه پرت
کردم روی مبل وبغلش کردم وسرش روروی شونه ام گذاشتم وپشتش رو دست کشیدم اماارومنمیشد..دیگه داشت اشکم درمیومد ...درمونده نگاهش کردم وگفتم :خب اقایی مشکلت چیه
؟؟قربونت بشم من ...
بغضم رو قورت دادم که درحمام بازشد ومحمد بیرون امد ..یک حوله رو دورکمرش بسته بود
وبایک حوله کوچیک ترافتاده بود به جون موهاشوتند تند حوله رو میکشید تا اب موهاش رو بگیره
...امد جلوم وگفت :چرا گریه میکنه؟ ..سرم رو انداختم پایین نگاه کردم به شیشه شیرشوگفتم
:نمیدونم بریم دکتر ..
رفتم تا حاضرش کنم که بچه رو گرفت ازم ودست کشید به پشتش...واسه ثانیه ای ساکت شد
..بعد بازشروع کرد ...دست گذاشت روی پیشونیش...وبعد هم رویشیکمش...بردش داخل اتاق
رویتخت گذاشتش ولباسش رو دادباال ودست کشید روی شیکمش رو یکم دیگه گریه کرد وبعد
ساکت شد وشروع کرد به لبخند ریززدن واصوات نامفهوم گفتن ...
باال سر محمد حسین ایستادم وگفتم :نصفه جونم کردی که پرو ...
محمد خندید وگفت :دل اقا کوچولومون درد میکنه ..نگاه کرد به من وخندید وگفت :قیافه اش رو
پاشو خودتو جمع کن ...یک دل درد ساده است ...برو شیشه شیرش رو بیار ...
خندیدم ورفتم شیشه رو اوردم ..بلندشد ازتو کیفش یک قرص رو دراورد ونصفش کرد ...سرگرم
شدم با دست کشیدم به شیکم کوچولوش..اما مشخص بود که دلش همچنان درد میکنه وبادست
کشیدن یکم فقط اروم میشه ...باصداش که گفت :شیشه رو بدم سربلند کردم ..قرص پودرشده
رو ریخت توی شیشه اش ودادبهم وگفت :بخوره خوب میشه ...
نگاهش کردم وگفتم :مطمئنی؟؟..
اخم کرد وگفت :سپیده قبل ازدکتر اعصاب شدن پزشک عمومی وداخلی بودم ...درسته دکتر اطفال
نبودم اما میدونم ...
انگاری ناراحت شد که گفت :نمیخواد اون شیر رو بهش بدی...اماده شو بریم دکتر..
فکر نمیکردم انقدربهش بربخوره .لب برچیده گفتم :محمد من منظوری نداشتم ....
چنگ زد به لباس هاش ورفت تو اتاق دیگه ای...شیر رو دادم به محمد ...وهمین طور هم نازش
میکردم که دوباره گریه نکنه ...کم کم خوابش برد ...بغلش کردم که ببرمش تو اتاق دیگه ای
بذارم که راحت تر بتونم مراقبش باشم ..ازصدای اهلل اکبر محمد متوجه شدم داره نمازمیخونه خواستم برم داخل اتاق که درزدن ...رفتم سمت درونگاه کردم از چشمی که کی هست ؟؟حتما
غذارو اورده بودن ..تونیکم رو مرتب کردم وشال رو انداختم روی سرم ودررو بازکردم وازکسی رو
که دیدم تعجب کردم وترسیده رفتم عقب ..یواش با صدای مردونه ای گفت :سالم سپیده ام ...
صورتش گرفته بود وزیر چشماش قرمزبود ...خواستم عقب برم که دست کشید تو موهاش وبغلم
کرد ..محمد منصوررو محکم تر گرفتم که گفت :قربونت برم چقدر مامان بودن برازندته ...نمی
دونی وقتی پسرمون رو دستت میبینم چقدر بیشتر میخوامت ..
داشت هذیون میگفت انگاری ..من نمیشناختمش...سریع گفتم :ولم کن ...باتو هستم میگم ولم
کن ...محمد حسین ...ولم کن ..
بازوهام رو جوری فشار داد که حس کردم پودرشدن وازالی دندون های کلید شده اش روی هم
غرید: اسم اونو نیار ..
از ضعف درد بازو واین که گیر کرده بودم گفتم :محمد بیا ..ولم کن ...
۳۰۳
#کلام_بزرگان
🍃شهیددستغیب(ره):
قدر ساعات عمر عزیزتان را بدانید بعدازمرگ تمام این ساعات نزدشما آماده است.
┄┄┅═✧❁✳️❁✧═┅
#تلــــــنـگــر
شهید ثانی یک شب از خواب برخاست و دید که نمازشبش قضا شده... گریه کرد و گفت:
خدا چه کردم که #نمازشب از دستم رفت.
حالا امروز بعضی ها نمازصبحشان هم قضا می شود، اما برایشان مهم نیست.
هزارتومانی اش گم شود ناراحت است، اما نمازصبحش قضا شده و نگران نیست و این را خسارت نمی داند.
آیت الله مجتهدی تهرانی ره
┄┅═══❉☀️❉═══┅┄
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
#نماز_شب
🔴نمازشب در سیره شهدا؛
🔴شهيد غلامرضا تنها
🔴در عمليات كربلا سه، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل میكردم.
وقتی ديدم كه يكی از بچهها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم.
🔴شانهی ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگرانى و تعجب پرسيدم: چى شده؟ چرا تكان نمیخوری؟
خيلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: "مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهی میكردم".
🔴اطمينان و آرامش خاطر بسيجی «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالی نداره، ادامه بده! التماس دعا»
🔴صبح روز بعد، روی سكوی الاميه اولين شهيدی بود كه به ديدار معشوق نايل آمد.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
💟 خدای قشنگم حتی اگه هیچکس حواسش به زانوهای خسته و ابرهای گرفته ی آسمونِ دلم نباشه ...حتی اگه هیچکس نفهمه که با وجودِ غم های بزرگم لبخند میزنم ...حتی اگه خودم و تا آخرِ زندگی تنها ببینم بازم ادامه میدم
💟 من تسلیم نمیشم چون این مسیرِ منه، منم که باید خوشبختی و آرامش و به دست بیارم حتی تو لحظه های سخت
💟 اما خدای خوبم مطمئنم تو تمومِ این مسیر قدرتی مثل تو کنارمه و هوامو داره، پس نگرانی به قلبم راه نمیدم
💟 فقط یاریم کن صبور و قدرتمند باشم و این و درک کنم که تنها خودمم که باید قهرمانِ زندگی خودم باشم و بسازم حالِ خوبم را
💟 مهربانم یاریم کن به هر کسی و هرچیزی که میاد تو مسیرِ زندگیم عشق و آرامش بدم و خودم هم در آرامش باشم
♥️ رفیقِ بامعرفتم صدهزار مرتبه شکرت برای تک تکِ لحظه های زندگیم♥️
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟