eitaa logo
پرورستان
1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
5هزار ویدیو
24 فایل
📌 در این انقلاب آنقدر کار هست که می توان انجام داد بی آنکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشد. شهید بهشتی ⁉️🔍 پاسخگویی به شبهات: @moalemkhorasan @Moalemsadeh 📥 ارسال نظرات و پیشنهادات: @Moalem_jahadi @montazer1146 لینک کانال: shad.ir/parvarestan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣ قبیله ی جوانمردان در را که باز کردم ، شوذب پشت در بود . گفت : " همه در خانه ی مختار جمع شده اند ، فرستاده ی حسین بن علی آمده است ." شوذب غلام عابس بود . باهم به منزل مختار رفتیم .مسلم بن عقیل فرستاده ی حسین بن علی از مکه آمده بود تا برای حسین از کوفیان بیعت بگیرد . صحبت های مسلم که تمام شداولین نفر، عابس برخاست و گفت : "من به بقیه کاری ندارم، من با حسین بیعت می کنم ." عابس بن ابی شبیب در قبیله ی ما به سخن وری ، عبادت و شب زنده داری معروف است . شنیدم که چند روز بعد عابس وغلامش شوذب نامه ای از مسلم برای حسین بن علی به مکه برده اند . اسم قبیله ی ما بنی شاکر است . شهرت قبیله ی ما به اخلاص و فداکاری در راه امام علی است .قبیله ی ما را جوانمردان عرب می‌گویند . بعدها شنیدم که عابس روز عاشورا در میدان مبارزه ، فریاد می زده و مبارز می طلبیده . اما از سپاهیان عمر سعد کسی جرأت نمی کرده به میدان برود و با او بجنگد . او حمله می کرده و آرایش سپاه عمرسعد را بهم می ریخته . ظهر عاشورابعد از اینکه نماز ظهر را با امام می خواند وموقع نماز با بدنش از امام در مقابل تیرها محافظت می کند ، با شوذب به میدان می روند . عمرسعد که دلاوری های عابس را می‌بیند،دستور می دهد تا لشکریانش او را سنگ باران کنند.بعد از شهادت شوذب ، عابس رشادت های زیادی می کند و در دفاع از امامش به شهادت می رسد . •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
5⃣ آنروز از صبح که به نخلستان آمده بودیم، حدس میزدم حَجاج می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید. پدر حَجاج از سخنوران معروف زمانه و از یاران امام علی علیه السلام است . ما در بصره زندگی می کنیم . اسم قبیله ی ما سعدبن تمیم است . حدسم درست بود ، بالاخره به حرف آمد. حَجاج آهسته گفت :" نامه ای از حسین بن علی برای اشراف و بزرگان شیعه ی بصره رسیده... او در نامه از بزرگان خواسته تا با ایشان بیعت کنند " حَجاج می گفت " یکی از کسانی که نامه ی حسین علیه السلام، خطاب به اوست جناب مسعودبن عمرو است .حالا جناب مسعودبن عمرو از ما خواسته تابه دیدارش برویم و نامه اش را برای امام حسین به مدینه ببریم " من با خوشحالی گفتم : " این که خیلی خوب است ..." اما حَجاج گفت: " مسئله اینجاست که به دستور عبیدالله مرزبانان راه های خروجی شهر را با دقت کنترل می کنند تا از خروج شیعیان جلوگیری شود . تا الان اکثر شیعیان بصره نتوانسته اند برای یاری امام بروند " به هر سختی بود ، با حَجاج مخفیانه و شبانه به راه افتادیم و نامه ی جناب مسعودبن عمر را به امام مان حسین بن علی رساندیم و در رکابش ماندیم تا به کربلا رسیدیم . حَجاج روز عاشورا ، شجاعانه در اولین حمله ی لشکرعمرسعد به میدان رفت.در دفاع از امامش ، عاشقانه جنگید و به شهادت رسید . •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
6⃣ گفتند آقا دیروز غلامی را خریداری کرده اند . کنجکاو شدم ببینم چه جور است ... می گفتند ؛ خطاط است و مسلط به زبان عربی . گویا کاتب ارباب سابقش بوده . نامش اسلم بود و تُرک زبان . آقا پس از خریداری او را آزاد کردند . اما اسلم قصد رفتن نداشت . او دلبسته و عاشق آقا شده بود . او در کنار آقا ماند . سالها ماند . او کاتب آقا شد . و همیشه در خدمت آقا بود . مثل یک محافظ همراه آقا بود . می گفت : " آقایم، امامم را رها نمی کنم . " اسلم با آنکه عرب زبان نبود اما توانست قاری قرآن شود . باورتان نمی شود که چقدر زیبا قرآن می خواند ... روزها در مسجد پیغمبر می نشست و قرآن تلاوت می کرد. وقتی امام‌حسین‌ علیه السلام قصد زیارت خانه ی خدا کردند ، اسلم هم راهی شد ... کاروان از مدینه به مکه و از مکه به قصد کوفه حرکت کرد . تا که آنروز به کربلا رسیدند... در روز عاشورا اسلم ازآقایش، امامش؛ اجازه گرفت و به میدان رفت . مبارزه ای شجاعانه کرد. باقدرت شمشیر میزد . اما بدنش مجروح شد و براثر جراحات زیاد برزمین افتاد . امام به سوی اسلم رفتند .او را درآغوش گرفتند . و صورت خود را بر صورت او نهادند . اسلم بن عمرو با دیدن این صحنه لبخندی زد و گفت : "چه‌کسی مثل من از این افتخار برخوردار است که پسر پیغمبر صورت بر صورتش بگذارد؟ " این را گفت و در آغوش آقا و امامش به شهادت رسید. •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
7⃣ صبح زود به بندر رفتیم . کشتی این‌بار غلامان سیاه آورده بود،از نوبه . امام علی علیه السلام دستور دادند تا یکی از غلامان سیاه پوست را خریداری کنیم . نامش جون بود ؛ مردی جوان ، نیرومند و مهربان.می گفتند اسلحه ساز و اسلحه شناس ماهری است . امام، جون را به ابوذر بخشیدند . جون همراه ابوذرسالها ماند . حتی در تبعیدگاه ربذه . بعد از وفات ابوذر دوباره به نزد امام بازگشت و در خدمت اهل‌بیت علیهم السلام بود ‌.جون استعداد و تواناییش در ساخت و تعمیر اسلحه فوق العاده شده بود . همچنان به اهل‌بیت خدمت می کرد تاآن زمان که همراه امام حسین به کربلا آمد . جون در خیمه ی کوچکی به تعمیر سلاح های یاران امام مشغول بود . شب عاشورا هم به خیمه ی امام حسین علیه السلام آمد تا شمشیر امام را آماده کند . روز عاشورا وقتی امام جون را از رفتن به میدان باز داشتند ،جون گفت : "به خدا سوگند هرگز از شما جدا نمی شوم تا خون من با خون شما در آمیزد و شرافت یابم و روسفید شوم " بعد از نماز ظهر عاشورا به میدان رفت ،شجاعانه جنگید تا به شهادت رسید . هنگام شهادت جون؛ امام حسین علیه‌السلام بربالینش حاضر شدند و برایش اینگونه دعا کردند : " خدایا صورتش را سفید گردان ، بوی او را پاکیزه و خوشبو گردان و او را با محمد صلی الله علیه و آله محشور کن " قبیله ی بنی اسد که برای دفن شهدای کربلا آمدند ، بعد از ده روز بدن جون را پیدا کردند که بوی عطر خوشی از آن به مشام می رسید . •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
8⃣ وقتی همه مان برای حسین بن علی علیه السلام نامه نوشتیم قرظه ی انصاری هم با ما بود . او هم نامه نوشت . قرظه ازقبیله ی خزرج بود و از اصحاب پیامبر .می گفتند در جنگ احد از محافظان جان پیامبر بوده . بعد از رحلت پیامبر از مدینه به کوفه می آید و می شود از یاران علی ابن ابیطالب. اورا در جنگ های جمل ، صفین و نهروان در کنار علی علیه السلام دیده بودم که چطور از جان امامش محافظت می کرد. او جهادگر خوبی بود . نمی دانم چطور شد که پسرش عمرو، سر از کربلا در آورد و شد از محافظان جان حسین بن علی . شنیدم در روز عاشورا موقع نماز ظهر هرتیر و ضربه ی شمشیری که به طرف امامش ، وارد می شده عمرو، به جان می خریده و سینه ی خود را سپر ساخته تا نماز امام به پایان برسد . وقتی هم که می خواسته به لشکر عمرسعد حمله کند این رجز را خوانده : " سپاه انصار باور دارند که من از اهل حرم دفاع می کنم . ضربت من ،ضربت جوانی سربلند و پیش آهنگ است ، جان و مالم فدای حسین باد ." می گویند؛ وقتی که زخم های بدنش زیاد می شود، در لحظات آخر چشم باز می کند و حسین علیه السلام رابر بالینش می بیند ، می پرسد : " ای فرزند رسول خدا ، آیا شرط جان بازی را به جای آوردم ؟ " امام می فرمایند :" آری ، سلام مرا به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برسان " •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
9⃣ نامش بشیر بود . با پسرش محمد باهم از یمن، آمده بودند .از اهالی حضرموت هستند . می گویند پسران بشیر در دلاوری و جنگ آوری معروف اند . بشیر و محمد چندروز پیش از واقعه کربلا به کاروان امام حسین علیه السلام پیوستند .  شب عاشورا براى بشیر خبر آوردند که یکی از پسرانش در مرز رى اسیر شده است. او با شنیدن این خبر گفت: «امیدوارم که خداوند به من و او در برابر این گرفتارى ها پاداش دهد، دوست ندارم که فرزندم اسیر باشد و من زنده باشم». امام حسین علیه السلام با شنیدن سخن بشیر فرمود: «خدایت رحمت کند. من بیعت خود را از تو برداشتم، برو و براى رهایى فرزندت بکوش». بشیر گفت:《 درندگان، زنده زنده مرا بخورند اگر از تو جدا گردم و در این بى کسى تنهایت بگذارم و سپس سراغت را از کاروانیان بگیرم؛ نه نه، هرگز چنین نخواهد شد!》 امام چند لباس و جامه به محمد دادندو از او خواستند تا برای آزادی برادرش هزینه کند . بشیر در روز عاشورا به میدان رفت شجاعانه جنگید تا به شهادت رسید . •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
🔟 همه دور حبیب جمع شده ایم. او سرشب به قبیله رسیده . حبیب بزرگ قبیله ی ماست. او حافظ قرآن است . اسم قبیله ی ما بنی اسد است . حبیب هم از قبیله ی ما و از بزرگان کوفه است. می گفتند حبیب هم از کسانی بوده که پس از مرگ معاویه به امام حسین علیه السلام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده . حبیب در گذشته از یاران با وفای امام علی بوده .او در همه ی جنگ ها در کنار امامش جنگیده.حبیب دانشمند است ؛او در علومی همچون فقه، تفسیر ،حدیث، ادبیات استاد است. می گفتند پس از شهادت مسلم بن عقیل؛ فرستاده ی حسین، حبیب خودش را مخفیانه به سپاه امام حسین علیه‌السلام رسانده . اما امشب سخنانش در میان قبیله ، آتشی به پا کرده . وقتی حبیب از وضع کربلا ، غربت امام ومحاصره اهل بیت گفت ، قوم آماده ی پیوستن به امام شدند . نزدیک ۷۰ نفر آماده شدیم.سلاح برداشتیم و به را افتادیم . اما قبل از رسیدن به سپاه امام حسین ، طرح حبیب لو رفت و سواران لشکر ابن زیاد مانع حرکت ما شدند . ما نتوانستیم به خیمه گاه حسین برسیم . ولی حبیب شبانه خود را به حسین علیه السلام رساند . شنیدیم که در روز عاشورا ، امام او را فرمانده ی جناح چپ لشکر خودکردند . او و دوستانش هم قسم شده بودندکه تا آخرین قطره ی خون خود از خاندان پیامبر دفاع کنند . حبیب با آن سن زیاد و موهای سپید، مانند قهرمانان جنگید ودر راه اطاعت از امام زمانش به شهادت رسید . •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
داریم آماده می شویم . دیشب سربازان تعدادی زن و کودک اسیر را با خود به پشت دروازه ی شهر آوردند . می گفتند خارجی هستند . سرپرست شان بانویی بود ،که به او عقیله می گفتند .تا صبح در بیابان بودند . امروز صبح یعنی دوازدهم محرم ، جارچیان در شهر جار زدند کسی با اسلحه بیرون نیاید . فرمانده ی لشکر جناب عمرسعد پیش پیش اسرا وارد شهر شد. سربازان نیزه هایی در دست داشتند . گویا روی نیزه ها چیزهایی زده اند... نمی دانم چرا کودکان و دختران کوچک را بر شترهای برهنه سوار کرده اند . در میان این کاروان جوانی بود لاغر و ضعیف ، که غل و زنجیر بر گردنش بود .او همچون خورشید می درخشید . نمی دانم این خارجی ها کجا بوده اند که چنین رنگ چهره هایشان زرد است. لب هایشان خشکیده و گونه هایشان فرو رفته است . امروز در شهر ما میهمانی است . راستی نام شهرمان کوفه است . و امروز سالروز ورود اسرا به شهرماست. •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
بمباران تازه تمام شده . چراغ قوه ی گوشی را روشن کردیم . با یکی از بچه های گروه امداد راه افتادیم تا شاید کمکی باشیم . اطراف منطقه ی بمباران شده توی تاریکی جلو می رفتیم . تقریبا خانه های خراب شده را رد کردیم، در تاریکی با نور کم گوشی کنار یک درخت انگارچیزی دیدیم، سریع به سمتش دویدیم. خدای من... یک بچه بود !!! انفجاربمب لباس‌هایش راپاره پاره کرده بود از سروصورتش و دستهای لاغرش خون می آمد ، اما گریه نمی کرد . با دو دست کوچکش ، تنه ی باریک یک درخت را گرفته بود . گویا در آن تاریکی ، آن درخت تنها پناهش شده بود . درختی مثل خودش لاغر و درد کشیده که برگهایش از رنج انفجار ،پاره پاره در هوای تاریک فرو می افتادند . نمی دانم از شوک انفجاربود ... از صدای مهیب سوت بمب ها بود... از خیسی پیراهنش بود ... از سردی هوا بود ... از تنهایی بود ... از تاریکی بود ... از چی بود که ؛ بدن کوچولویش می لرزید ، دوستم کاپشنش را در آورد و دور کودک مظلوم و بی پناه مان پیچید . او را بغل کردیم و راه افتادیم هیچ نمی گفت ، هیچ ... •┈┈••✾❀✾••┈┈• @bazgoft_media
" گریه ی یک ستاره " اهل تونس بود و ستاره ی تنیس جهان . امروز بالاخره توانست قهرمان چپ دست تنیس را شکست دهد . اما هنگام مصاحبه در کنار زمین ، می گریست . ازش پرسیدم از خوشحالی گریه می کنی ؟ در حالی که هق هق می کرد گفت : " هر روز دیدن کودکان و نوزادانی که در غزه می میرند ، خیلی سخت است. این یک موضوع انسانی است، نه سیاسی " در آخر موقع رفتن از زمین گفت: می خو اهم بخشی از جایزه ام را برای کمک به فلسطینی ها اهدا کنم . @bazgoft_media
پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت: فردا ورزش دارم‌ آقامون گفته حتماً با کفش مناسب برم! یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر. گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا‌. گفت: حال ندارم خودت بگیر دیگه. خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بی‌اختیار پرتش کرد یه طرف و گفت: این چیه آخهههه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠 بعدش هم رفت توی اتاقش. منم کفش رو از کارتن درآوردم جفت کردم‌ گذاشتم جلوی در که صبح بپوشه! فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش: "کسی که زحمت انتخاب را نمیکشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد." @parvarestan_ir
تیم ما چهار نفره بود . همیشه در آبهای آرام می رفتیم . هم ورزش می کردیم ، هم هیجان داشتیم ؛تازه جذابیت آبی بودنش هم به کنار . رشته ما کایاک است . آن روز کاپتان هدایت قایق را به من سپرد . می خواستم به همه خودم را نشان دهم .برای رفع خستگی مسیر را تغییر دادم . لحظاتی بگو بخند و بعد سرگردانی . واندکی کمتر ما وارد آبهای خروشان شدیم و موج ها و نگرانی ها ... کاپتان هشدار میداد . موج ها بیشتر می شدند و ما سرگردانتر . و یادم آمد از جمله ی پدرم : «پسرم ؛ برای قایق سرگردان ، موج ها تصمیم می گیرند ». باید بی تکلیفی را تمام می کردم ... سکان را به دست کاپتان سپردم . هرچه باشد او راه بلد بود و رهبر تیم . و همه محکم و مصمم با رهنمایی اش پارو زدیم ... @parvarestan_ir