#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت263
_اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم.
با سنگدلی گفتم:
_وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمیفهمیم چی خوندیم.
پوفی کرد و گفت:
_فکرمون رو کنترل کنیم؟
_اوهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست.
خندید و گفت:
_یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال
این چینی مینیاست.
_نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه.
با چشمای گرد شده نگام کرد.
_باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب میتونی فکرت رو کنترل کنی.
لباش رو به بیرون داد و گفت:
_واقعا؟
_آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابوعلیسینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمیخورده دو رکعت نماز میخونده، بعد میتونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه
_باریکلا ابو علی
_حالا تو مسخره کن
_مسخره نکردم
امتحانم رو دادم و کیفم رو از امانت داری گرفتم، گوشیم رو روشن کردم. یک پیام از شمارهای ناشناس داشتم. نوشته بود:
_فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن.
با خواندن پیام قلبم از جا کنده شد.
نمیدونستم چیکار کنم. من بهش زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پام رو از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کنه.
فوری بهش زنگ زدم و موضوع رو گفتم.
گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه رو با برادرش درمیون بگذاره.
به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شمارهی فریدون رو برای کمیل بفرستم.
همین کار رو کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت:
_لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد.
با خجالت گفتم:
_اون آدم درستی نیست.
_بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفا خواستن بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید.
همونجا تو محوطهی دانشگاه چند دقیقهای برای فریدون پیام فرستادم و اون هم همون جوابای احمقانه رو فرستاد.
در آخر هم آدرسی برام فرستاد و گفت که سر قرار برم، میخواد درمورد موضوع مهمی صحبت کنه.
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم میخواست از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش میترسیدم.
دوباره به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار رو تعیین کنم ولی سر قرار نرم.
بعد از من خواست مشخصات فریدون رو شرح بدم. موهای بلند فریدون نشونهی خوبی بود برای شناختنش.
کارایی که زهرا خانم گفته بود رو انجام دادم و همون موقع چشمم به سوگند افتاد.
با ذوق به طرفش رفتم و گفتم:
_وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟
موشکافانه نگام کرد و پرسید:
_حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟
_من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... میخوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم.
_مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟
_راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره.
گردنی چرخوند و گفت:
_حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟
به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم:
_چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده
دنبالم اومد و گفت:
_چطوری میتونی انقدر آروم باشی راحیل؟
پوزخندی زدم
_ای بابا سوگند، انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگهس، انقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم
دستمو گرفت و پرسید:
_راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شدهها. از چی میترسی؟
با بغض گفتم:
_از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده
_دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟
بغضم رو فرو دادم و قضیهی فریدون رو براش تعریف کردم
هر چی بیشتر حرف میزدم چشمای سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر
در آخر با ناراحتی گفت:
_الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمیتونه بکنه. با کتکی هم که امروز میخوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت میکنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
📙 نتایج قانون رضاشاه درباره حجاب
▪️ یکی از تبعات قانونگذاری پهلوی اول برای زدودن حجاب از جامعه خروج بسیاری از ایرانیان از مرزها و مهاجرت بود، به خصوص عشایر راه افغانستان و عراق را درپیش گرفته و مهاجرت کردند.
▪️ پس آنچه رضاخان از دستاورد حقوق زنان مطرح میکرد زمینه حصر آنها را در پستوی خانهها ایجاد کرد چرا که بستر فعالیت اجتماعی و امنیت آنها را به خطر انداخت و از بین برد.
▪️ ماموران شهربانی از برداشتن برقع و روسری از سرزنان محجبه و توهین به آنها از هیچ چیز فروگذار نمیکردند. بسیاری از این زنان به خانوادههای مذهبی تعلق داشتند به همین دلیل از خانه هایشان خارج نمیشدند، چون نمیتوانستند حجاب داشته باشند.
▪️ تصویر بالا مربوط به مراسم جشنی در مسجد نو شيراز [مراسم كشف حجاب] است.
•@patogh_targoll•ترگل
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #زن، زندگی، بردگی (به نام آزادی !)
🎥فوتبالیست آمریکایی:
▪️بهترین مثال برای بیان وضعیت زنان در غرب؛ مثال برده داری هست.
اصلا این جا
📌مردها
❌ زن ها رو به شکل یک انسان نمی بینند و معتقدن اصلا زن ها آدم نیستند. آنها ابزار و کالای جنسی مصرفی فوتبالیست ها هستند...
▪️وقتی یک زن می خواد از بچه هاش از این مردان یا شرایط زندگیش صحبت کنه شرایط طوری هست که انگار همه به اون زن میگیم هی ساکت باش؛ ساکت باش؛ تو فقط کالا هستی و فقط باید یک کالای خوشگل باشی.
📌زن ، کالای جنسی و لذت فوتبالیست ها ، اما در مورد حقوق عاطفی و خانوادگی زن ، بچه هایی که از این فوتبالیست ها باردار میشود، باید خفه شود، چون زن آدم نیست ، حقی ندارد،
📌زن کالای جنسی لذت فوتبالیست ها و سایر مردان اروپا و آمریکا شده است
•@patogh_targoll•ترگل
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ برا چی باهاش کات کردی؟!
•
•
ـ بعد بعضی دخترا باااازم گولشونو میخورن😐‼️
#این_رل
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت264
البته تو یه کمم شانس نیاوردی.
_نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود.
ولی آرش اونطوری نیست.
_آره خب. هر چی بود تموم شد و از دستش راحت شدم. تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتار کنی... دیگه این چیزا برات عذاب نمیشه و نگاههای خانوادهی نامزدت اذیتت نمیکنه.
_معلومه خیلی راضی هستیا.
_راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمیکنه بلکه بهم افتخار میکنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم میکوبید.
_یعنی اینم به اندازهی قبلیه دوسش داری؟
_اندازهاش رو نمیدونم، فقط میدونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی میکنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست... ولی وقتی به عشقی فکر میکنم که آخرش نفرت شد، دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت تجربهاش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس.
نفسمو عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم.
با سوگند راهی خونهشون شدم. فکرم مشغول حرفاش بود.
_راحیل.
_هوم.
_یه چیزی بهت میگم، باز نگی تو بدبینیا...
_نه، بابا بگو...
_راحیل خودت رو گول نزن. من نمیتونم به آیندهی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رو مجبور میکنه، که با مژگان محرم بشن... بعد تو با خودت فکر کن، اصلا مژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه میخواد، جوونه، توام که میگی خوشگله
نگاهی به سوگند انداختم و اون ادامه داد:
_باور کن من به خاطر خودت میگم، میدونم حرفام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمیتونه این حرفا رو مستقیم بهت بزنه. من نمیخوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدنیمه...
با تعجب نگاهش کردم.
_اینجوریم نگام نکن... الان خوب فکرات رو بکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچهام اومد وسط دیگه نمیتونی کاری کنی، بخصوص تو که حاضری بسوزی و بسازی ولی بچت بیمادر،بزرگ نشه.
من نمیخوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربهی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...میخوام چشمات رو باز کنم، چون میدونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکر کنی... خیلی مسخرهس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون.
اگه میتونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمیگیری که خب هیچی، اما اگه نمیتونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی.
_چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟
کلافه گفت:
_یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهرین. یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون. اوایل منظورش رو نمیفهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم.
_مگه چیکار میکنه؟
_خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوهی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیهی خریدا رو انجام میده، بدون این که انگور بخره. هر وقتم من یا مامانم میخریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنهها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانهای یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارتش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش.
با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم:
_چه مبارزهای، چطوری میتونه انقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی!
سوگند با خنده گفت:
_اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچههاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت265
چند ساعتی خونهی سوگند بودم و خیاطی میکردیم، واقعا درگیر کردن ذهن یکی از بهترین کاراست برای فارغ شدن از فکرای آزار دهنده.
کار خیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتو کردن کارایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود.
اتو کاری رو معمولا مادربزرگ سوگند انجام میداد، ولی اون روز چون حالش خوب نبود من به جاش انجام دادم.
تقریبا یک ساعتی تا غروب مونده بود که خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم.
دلم میخواست بدونم که کمیل سر قرار با فریدون رفته یا نه. گوشی رو برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم.
یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مامان.
پیام آرش رو که باز کردم نوشته بود:
_برادر مژگان رو تو خیابون کتکش زدن، حالش بده، مامان اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه.
آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش رو هم داده.
ساعت پیامش رو نگاه کردم، تقریبا همون نزدیک ظهر بود.
کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون رو کجا دیدن؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دلتنگی و نگرانیم رو ندید گرفتم. میدونستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بده همون مژگانِ.
دسته آخر دل تنگم بغض شد و بیتابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم.
_سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون اومده خونهی شما؟
هر چقدر صبر کردم جوابی نیومد، گوشی رو داخل کیفم سُر دادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مامان رو نخوندم. فوری گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و بدون این که پیامش رو بخونم زنگ زدم.
تا خواستم سلام کنم حرف مامان و لحنش باعث شد زبونم تو دهانم گیر کنه.
_هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبر بدی کجا میری؟
"مامان چرا اینطوری شده بود؟"
_ببخشید، به اسراء گفته بودم شاید بیام خونهی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم برمیگردم.
صدای نفسش رو شنیدم که بیرون داد و گفت:
_خب خداروشکر، اسراء با سعیده رفتن خرید. فکر کردم با آرشی. زود بیا خونه
بعد بدون خداحافظی قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد مامان با من اینطوری حرف بزنه.
شمارهی زهرا خانم رو گرفتم.
_سلام زهرا خانم، خوبید؟
_سلام عزیزم. اتفاقا الان میخواستم بهت زنگ بزنم. کمیل گفت رفته سر قرار یارو رو تا میخورده زده.
با نگرانی پرسیدم:
_خودشون چیزیشون نشده؟
_نه، فقط یه کم کنار چشمش زخم شده، یارو مثل گربهها چنگش زده، راحیل مگه مردا هم ناخن بلند میکنن؟
_چی بگم؟ مردا، نه بلند نمیکنن. اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟
_چرا پرسیده، کمیل میگفت چیزی نگفتم. فقط یه کم که کتک خورد، مردم دورمون جمع شدن و فریدنم از فرصت استفاده کرد و فرار کرده
تا رسیدم خونه از بوی پیاز و دنبهای که خونه رو برداشته بود فهمیدم مامان در حال درست کردن روغن دنبهی گوسفنده. سرکی به آشپزخونه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر رو تو قابلمه بریزه،
از پشت بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر از دستش رها شد و روی گاز ریخت. مامان نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت:
_همین یه لیوان شیر رو داشتیم.
شرمنده نگاهش کردم.
_شما عصبانی نباش من الان میرم میخرم.
_من عصبانی نیستم.
_پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟
_چون فکر کردم حرفم رو گوش نکردی و با آرش بیرون رفتی
_خب زنگ میزدید
_گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمیخواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت رو حساب نکردی.
_مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم.
آهی کشید و چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش میگه درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی.
_راحیلم ببخش من رو، زود قضاوت کردم.
بوسیدمش و گفتم:
_شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس.
بعد کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_الان شیر میخرم زود میام.
اون شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی با خودم گفتم تا فردا هم صبر میکنم اگر جوابی نداد زنگ میزنم.
صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم رو شروع کردم صدای پیامک گوشیم اومد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی میتونه باشه...
نمازم که تموم شد جَست زدم به طرف گوشی.
آرش بود، نوشته بود:
_سلام، عزیزم صبح بخیر، ببخشید که دیر جواب دادم، دیروز روز سختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافهی خونی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت باید بستری بشه، چون احتمال داره زایمان زودرس داشته باشه، دیگه دنبال کارای اون بودم.
"وای خدا اگه مژگان زایمان زودرس داشته باشه، بعد اینا بفهمن که من باعث شدم داداش مژگان کتک بخوره چی؟
اگه آرش بفهمه کمیل زدتش چی؟
بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت:
راستی قرارمون که یادت نرفته؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت266
اسراء داخل اتاق نبود. همیشه نمازش رو تو سالن میخوند.
آروم پرسیدم:
_کدوم قرار؟
_ای بابا، آرزو کردن دیگه.
_آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟
_عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟
_راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟
_مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونهی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی اومده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن.
" پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادرشوهر."
آرش چند دقیقهای درمورد حوادث اون روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
_اگه میتونست، همونجا به حسابش میرسید دیگه.
_آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگم، اون بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن بقیهست. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس رو قطع کردیم.
ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، اونم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی میگفت و اصرار میکرد همدیگه رو ببینیم. منم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آروم شدنش میگفتم چیزی به زمان عقدمون نمونده. در حقیقت باید میگفتم چیزی به چهلم کیارش نمونده.
هر روز صبح روزا رو میشمرد، و میگفت، لحظه شماری میکنه برای روز عقد.
یک روز با سعیده درمورد سخت گیریای مامان حرف زدم. اون گفت، شنیده مامانم به خاله گفته که:"اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن."
از حرفش تعجب کردم، چرا مامان خودش به من چیزی نمیگه؟
سعیده کنارم روی تخت نشست و قیافهی متفکری به خودش گرفت و گفت:
_راحیل بالاخره میخوای چیکار کنی؟
_چی رو؟
با تعجب نگام کرد.
_الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟
_همه جا؟ کجا یعنی؟
کلافه پوفی کرد.
_خونهی ما، خونهی دایی، خونهی خودتون، البته وقتی تو نیستی...
_واقعا؟
نوچ نوچی کرد.
_شنیده بودم عاشقا، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمیکردم.
_توام شدی سوگند؟
_خوبه حالا دورت هم دوستای عاقلی مثل من و سوگند هستن وگرنه هر روز باید از ته چاه درت میاوردیم.
موهاش رو کشیدم و گفتم:
_پررو نشو دیگه، رد کن بیاد.
_چی رو؟
_خبرایی که تو این مدت بهم ندادی رو.
_ول کن راحیل مگه من جاسوسم.
دوباره نیشگونی از بازوش گرفتم.
_وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو...
بلند شد رفت روی تخت اسراء نشست و با اخم گفت:
_مثل شکنجهگرا چرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا...
دراز کشیدم روی تخت.
_اصلا نگو، توام اذیتم کن.
_خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله و مامان هم تایید کردن. فقط خاله گفت باید کمکم خودش یه جورایی متوجهات کنه...
حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستمو روی پیشونیم گذاشتم.
سعیده گفت:
_الان متوجه شدی؟
بعد نوچی کرد.
_نه بابا، تو که اصلا تو باغ نیستی.
نگاه تندی نثارش کردم.
_چیه؟ خاله بد متوجهات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک و راست بهش بگو، این رابطه فاتحه... ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته... گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و نالهی ما قبول کرد این پسره رو ها...
بلند و کشیده گفتم:
_سعیده...
_خب بابا، آرش خان. یعنی راحیل اگه من میدونستم انقدر این آب زیره کاهه ها عمرا...
بلندشدم نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
_هیچی بابا، اصلا به من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی.
بعد بغض کرد و کمی این پا و اون پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت:
_راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت و؛خانوادهاش تا تو رو از اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلا حساب نکن، پس بهترین کار اینه که کاری که خاله میگه رو انجامش بدی.
بعد از اتاق با حرص بیرون رفت.
انگار خیلی فشار رو تحمل کرده بود و کلی حرفاش رو تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت انقدر جلوش حرف زدن که دیگه خسته شده. برای همین اومد رک به خودم همه چیز رو گفت.
حرفاش خیلی تلخ بودن... به فکر حرفای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشیم اومد. گوشی رو برداشتم تا اومدم سلام کنم آرش گفت:
_راحیل دنیا اومد، دنیا اومد
با بُهت پرسیدم:
_کی؟
_عه... راحیل، بچه دیگه...
تعجب کردم.
_واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده.
_آره دیگه یه کم عجله داشت.
_مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا.
سکوت کرد.
_کاش کیارش بود و بچهاش رو میدید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه.
_مگه تو ندیدیش؟
_چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمیدم نوزادا همشون شکل همن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط دو تا "دوست مـعمولی"…🤔‼️
+ اونجا که باید طبیعی باشه دیگه، ای بابا😐
#این_رل
•@patogh_targoll•ترگل
سممم خالص آوردم براتون😆'
•
•
کمتر بخندونید مارو…🗿
+در جریان هستی همون خدایی که گفته دستاشو نگیر، گفته احساساتشم به بازی نگیر…؟!
همون خدا گفته این روابط از بیخ و بن ممنوعه‼️
مگه دین سبد میوه است که هر کدوم از میوههاشو دوست داری برداری، بقیه شو نه؟!😐
مگه "نُؤمِنُ بِبَعض و نَکفُرُ بِبَعض" بودن شاخ و دم داره؟!…
#این_رل
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمسک به وحدت کلمه و برافراشتن پرچم برادری و مهربانی را برای ملتمان و کشورمان، از واجبترین واجبات میدانم.
-مقاممعظمرهبری
#هفته_وحدت