#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت264
البته تو یه کمم شانس نیاوردی.
_نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود.
ولی آرش اونطوری نیست.
_آره خب. هر چی بود تموم شد و از دستش راحت شدم. تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتار کنی... دیگه این چیزا برات عذاب نمیشه و نگاههای خانوادهی نامزدت اذیتت نمیکنه.
_معلومه خیلی راضی هستیا.
_راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمیکنه بلکه بهم افتخار میکنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم میکوبید.
_یعنی اینم به اندازهی قبلیه دوسش داری؟
_اندازهاش رو نمیدونم، فقط میدونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی میکنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست... ولی وقتی به عشقی فکر میکنم که آخرش نفرت شد، دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت تجربهاش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس.
نفسمو عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم.
با سوگند راهی خونهشون شدم. فکرم مشغول حرفاش بود.
_راحیل.
_هوم.
_یه چیزی بهت میگم، باز نگی تو بدبینیا...
_نه، بابا بگو...
_راحیل خودت رو گول نزن. من نمیتونم به آیندهی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رو مجبور میکنه، که با مژگان محرم بشن... بعد تو با خودت فکر کن، اصلا مژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه میخواد، جوونه، توام که میگی خوشگله
نگاهی به سوگند انداختم و اون ادامه داد:
_باور کن من به خاطر خودت میگم، میدونم حرفام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمیتونه این حرفا رو مستقیم بهت بزنه. من نمیخوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدنیمه...
با تعجب نگاهش کردم.
_اینجوریم نگام نکن... الان خوب فکرات رو بکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچهام اومد وسط دیگه نمیتونی کاری کنی، بخصوص تو که حاضری بسوزی و بسازی ولی بچت بیمادر،بزرگ نشه.
من نمیخوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربهی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...میخوام چشمات رو باز کنم، چون میدونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکر کنی... خیلی مسخرهس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون.
اگه میتونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمیگیری که خب هیچی، اما اگه نمیتونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی.
_چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟
کلافه گفت:
_یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهرین. یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون. اوایل منظورش رو نمیفهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم.
_مگه چیکار میکنه؟
_خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوهی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیهی خریدا رو انجام میده، بدون این که انگور بخره. هر وقتم من یا مامانم میخریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنهها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانهای یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارتش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش.
با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم:
_چه مبارزهای، چطوری میتونه انقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی!
سوگند با خنده گفت:
_اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچههاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل