eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
934 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می‌کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی رو بدن. لقمه‌ی دهانم رو قورت دادم و دست از غذا کشیدم. تکیه دادم به صندلیم و تو چشمای مامان دقیق شدم. می‌تونستم منظورش رو از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لباش بود. _چی شده مامان؟ اصل مطلب رو بگید، این حرفا رو وکیلمون دفعه‌ی پیش به خودمم گفت، حرف تازه‌ای نیست. منم میدونم طول می‌کشه تا حکم رو بدن. مامان مِن و مِنی کرد و گفت: _راستش دلم واسه زن و بچش می‌سوزه، حالا پدر اون بچه‌ها یه غلطی کرده بچه‌هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. با رفتن کیارش ببین چطور توی خانواده‌ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُر خورده و افتاده و اونم از ترسش فرار کرده. با چشمای گرد شده نگاهش کردم. _مامان این حرفا رو شما دارید می‌زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید. _اون موقع حالم خیلی بد بود و فکر می‌کردم فقط با قصاص دلم خنک میشه. اما حالا می‌بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟ التماسای زن و بچه‌اش هم دلم رو می‌سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونا هم بهم ریخته. نفس عمیقی کشیدم. _مامان جان من که گذاشتم به عهده‌ی خودتون هرجور صلاح می‌دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن و دخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودن به خصوص دخترش. مژگان فوری خودش رو به میز ناهارخوری رسوند و نشست صندلی کناری من و رو به مامان گفت: _مامان جان دیدید گفتم آرش موافقه. آرش انقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه. سوالی نگاهش کردم. _حالا چی شده این قضیه انقدر یهو براتون مهم شده؟ مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت و گفت: _خب چون خودم توی شرایطی هستم که میتونم اونا رو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص با بچه، حالا من یدونه بچه دارم انقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره میخواد چیکار کنه؟ پوفی کردم و گفتم: _مگه تو تنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسر داری؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _نه همه چی هست. منظورم این چیزا نبود. بعد هم بلند شد و به طرف اتاق رفت. سرم رو به طرف مامان خم کردم و آروم گفتم: _این چی میگه؟ _هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونه‌ام ناراحته. یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنا جنس خودشون رو بهتر از هر کسی می‌شناسن. حتی اگر هم کوتاه می‌اومد این مژگان بود که ناسازگاری می‌کرد. _مامان این خیلی بی‌انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت... مامان حرفم رو برید. _همون دیگه، میگه آرش من رو مقصر میدونه و از دستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم... واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم. دستام رو در هم گره زدم و گفتم: _باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت می‌دیم، هم باهاش صحبت می‌کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که می‌بینه... مامان بلند شد و نگذاشت ادامه بدم. با گفتن هیس سرم رو تو آغوشش گرفت و با بغض گفت: _همه‌ی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت می‌شنوه. سرم رو عقب کشیدم و آروم گفتم: _شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب می‌کشید. چرا انقدر ملاحظه می‌کنید آخه؟ مامان دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت: _من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره. پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگ‌تر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
بلند شدم و به طرف اتاق مامان رفتم. مژگان روی تخت مامان نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. با دیدنم گوشی رو کنار گذاشت و لبخند زورکی زد. نمی‌دونستم باید چی بگم. باید حرفی میزدم. بی‌مقدمه همونطور که روی تخت می‌نشستم پرسیدم: _قضیه‌ی خونه چی شد؟ به گهواره سارنا زل زد و گفت: _همین که به فریدون گفتم موافقم و ازش قولی که قرار بود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد. تعجب کردم. _از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟ _نه هنوز. ولی میدونم به هفته نمی‌کشه که قولنامه می‌کنیم، داداش من رو تو نمی‌شناسی. اومدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفای اون روز هم عذرخواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره... حرفش رو بریدم. _در گیره یا گیره؟ شونه‌ای بالا انداخت. _نمی‌دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی میکنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه رو هم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم. _ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟ لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: _نه، اصلا. من برای تو هر کاری می‌کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش... بعد دستم رو گرفت و ادامه داد: _آرش، مثل اون موقع‌ها شوخی کن، سر به سر همه بزار... دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده. آهی کشیدم و گفتم: _آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط اومدم بهت بگم از این که تو و سارنا پیش ما هستید خوشحالم. اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره باید عادت کنم. پرسید: _به چی؟ _به همه چی... به شرایط.. آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کنار گهواره‌ی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش و گفتم: _بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگار کیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه. مژگان هم اومد کنارم ایستاد. _حالا بزار بزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا رو نوازش کردم و گفتم: _به نظرت زیاد نمی‌خوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود. مشکوک نگام کرد. تازه فهمیدم خودم رو لو دادم. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم: _راستی قرار شد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کار خوبیه، ولی نمیخوام فکر کنی من دختر طرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم اومده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین. با دهان باز نگام کرد و به تِته پِته افتاد. _نه...نه... آرش من اینجوری فکر نکردم، من فقط نمی‌خواستم تو دوباره... _من میدونم تو چه فکری کردی، دیگه مهم نیست. خجالت زده سرش رو پایین انداخت. _آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی. _آخه اون موقع‌ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم. دلخور روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: _ولی تو به من قول دادی در عوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل... _خب الانم میگم. تو گفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی. فقط نگام می‌کرد. _مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمی‌خوره. فقط باید صبر کرد. سخت‌ترین کار دنیا. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
*راحیل* وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارام مونده بود. خیلی کند پیش می‌رفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت: _پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمی‌دونه‌ها، آخرشم میگه وظیفت بوده. شقایق از اون دخترای زود جوش بود. از صبح که اومده بودم انقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدت‌هاست هم دیگه رو می‌شناسیم. نگاهم رو از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم: _تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه‌ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟ جلوتر اومد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت: _صبح مگه برات توضیح نداد؟ _چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته. شقایق چشمکی زد و گفت: _برام عجیب بود که خودش اومد برات توضیح داد. فکر می‌کردم بسپره به یکی از ماها. بعد صداش رو آروم‌تر کرد و ادامه داد: _سحر می‌گفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظه‌تره. ما که تو این مدت موفق نشدیم. _شما تو اتاقاتون کار می‌کنید یا دیگران رو رسد می‌کنید؟ خندید و گفت: _رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه. ابرویی بالا دادم و گفتم: _بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت اومد تو دستم. شقایق حق به جانب گفت: _بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. حرفاش غرق فکرم کرد. مامان جواب مثبت رو به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان اومدن برای خواستگاری رسمی بیان. تصمیم داشتم تا مراسم تو خونه بمونم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارن و باید زودتر کارم رو شروع کنم. بالاخره خودم رو از افکارم بیرون کشیدم و سیستم رو خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاق شیشه‌ای سویشرتم رو برداشتم. با صدای کمیل برگشتم. _ساعت کاری خیلی وقته تموم شده‌ها. هیکل چهارشونه و قد بلندش چارچوب کوچک در شیشه‌ای اتاقم رو پُر کرده بود. وقتی اون جذبه و ژست مردونه‌اش رو دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم. _می‌خواستم برم از آبدارچی شماره آژانس... حرفم رو برید. _من رو به اندازه‌ی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟ دستپاچه گفتم: _این چه حرفیه؟ نمی‌خوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساسن. بی‌توجه به حرفم گفت: _شما سر خیابون بایستید من ماشین رو از پارکینگ برمی‌دارم میام. با دهان باز نگاهش کردم. خوب می‌دونست که من تنهایی بیرون نمیرم. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. لبخند مهربانی زد و کمی جلوتر اومد. _پس چطور به راننده آژانس اعتماد می‌کنید؟ نگاهم رو پایین انداختم. کمیل گفت: _میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟ _بفرمایید _لطفا همه‌ چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم رو از روی میز برداشت و دستم داد. _من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیاید پارکینگ، تنهایی که نمی‌ترسید؟ قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشه، شاید هم غرور، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برام لذت بخش بود. دیگه از اون جذبه‌ی رئیس گونه‌ش خبری نبود. بدون هیچ منیّت. سرم رو به طرفین تکون دادم و اون رفت. من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارا رو می‌دونه و فکر همه چیز رو می‌کنه. شونه‌هام خسته بودن. دیگه نمی‌تونستم باری روشون بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم. چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. _امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میاید. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 بهترین دختر برای ازدواج کیه؟ به کدوم پسر میشه برای ازدواج اعتماد کرد؟ 🎙حاج‌آقا‌پناهیان •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
سوره جمعه بسیار سفارش شده🌱 @monji_yaran
!‼️ اقایِ همسرِ به اصطلاح مذهبی که همه غرور و افتخارت اینه که خانمت مومنه و سربه زیر !!! حواست به ی چیزایی باید باشه که نیست بعضی وقتا ... ! چرا فکر میکنی چون خانمت مومن و با خداست پس معصومِ و شیطون نمیره سمتش؟؟؟!!!😰 چرا انقدر خانمت رو تو بیان جملات عاشقانه و احساسی تشنه نگه میداری که بعضی وقتا تو تصوراتش باید دنبالش بگرده ؟!😔 همین خانم مومن شما ! شاید گاهــــی اوقات تو فضای مجازی دلش بخواد با ی نامحرم چند کلمه اضافه‌تر حرف بزنه!😶 چرا؟! چون تویی که جنس مخالفشی اما محرمشی؛ از لحاظ احساسی و کلامی ارضاش نکردی !😩 فرار نکن از واقعیت !🏃❌ ‌اینکه تو ذهن خودت محالش کنی فقط پاک کردن صورت مساله‌س !😒 خانم مومن شما هم گاهی ممکنه مخاطب وسوسه‌های شیطانی قرار بگیره ولی شک نکن اگه شمایِ همسر اونو اشباع کرده باشی خیلی راحت و قاطع جواب منفیش رو می‌کوبونه تو صورت شیطون! 😎 اما اماااان از روزی ک .... برات یه پست عاشقانه می‌فرسته و تو در جوابش می‌نویسی: 📲انقدر بیکاری که میری میگردی دنبال این چرت و پرتا تو کانالای مختلف ؟؟! برات یه شعر احساسی می‌فرسته و تو در جواب براش می‌نویسی: 📲اون پیرهن آبیه رو انداختی تو ماشین؟؟ برای فردا می‌خوامشااااا و .... تو حتی فرستنده که نیستی هیـــچ ؛ گیرنده خوبی هم نیستی آقای همسر مذهبی ! و نتیجه این میشه که: خانمت؛همسرت؛محرمت؛ ... ناخواسته، ناآگاهانه و بعضا بی‌اختیار... در این برهوت فضای مجازی دنبال همکلامی از جنس مخالف میگرده تا شاید بتونه اون احساس نیاز طبیعی ارتباط با جنس مخالفی که درون هر آدم سالم، عاقل و بالغی هست رو به بدترین شیوه ممکنه پاسخ بده ! .... 😩 در انتخاب اشتباه همسر شما و مقصر بودنش شکی نیست! اما ... اما .... اما .... شمایِ همسر ِمذهبی! کجای این قصه تلخ ایستادی .... ؟!!! قصه تلخ همکلامی‌های حرام در این دنیای مجازی که بی‌هیچ شک و شبهه‌ای از کمبود همکلامی در دنیای واقعی آغاز می‌شود .... @patogh_targoll•ترگل
1_1026125859.mp3
10.6M
❌ رگ حیات صهیونیست چیست❓ 🎵استاد پناهیان •@patogh_targoll•ترگل